پیرمرد گفت: به گمانم رهبران سیاسی و حکومتداران در افغانستان، هیچگاهی گلستان سعدی را برگگردانی نکرده و از آن گنجینه بزرگ، پند، اندرز و حکمت نیاموختهاند.
پرسیدم: چگونه؟
گفت: اگر از گلستان بویی میبردند، حکمت کشورداری و دادگری را فرا میگرفتند.
بعد در پیوند به شیوه حکومتداری شاهان از نظر سعدی گفت و گفت. تاکید کرد که گلستان سعدی دریایی از حکمت است، باید آن را باربار بخوانی. آنگونه بخوانی تا بدانی که او چه میگوید.
گفتم: در روزگار کودکی نزد ملای دهکده خوانده بودم.
گفت: چقدر خوب، در آن روزگار در مسجدها و مدرسهها بوستان و گلستان سعدی، دیوان حافظ و مثنوی مولانا را میخواندند. کار خوبی بود، اما عیبش این بود که میخواندند، بیآنکه به اندیشههای آمده در این کتابها بیندیشند یا به چیزی برسند.
ما میخوانیم تا یاد بگیریم و بیندیشم و راه بهتر زندهگی را پیدا کنیم و جامعه را رهنمایی کنیم. در غیر این، خواندن چه سودی دارد!
چنین کسانی وقتی بزرگ میشوند، به هوای اینکه گویا این کتابها را در کودکی و نوجوانی خواندهاند، دیگر نگاهی به سویشان نمیاندازند. این کتابها برای کودکان نوشته نشده است.
کتابهایی هستند که باید در تمام زندهگی خواند و اندیشههایی آمده در آنها را پیدا کرد. پس در حضور خرد و آگاهی لازم باید خوانده شوند. در غیر آن، تکرار طوطیوار این کتابها سود و ثمری در پی ندارد.
در ذهنم گذشت که پیرمرد درست میگوید. من هم یک دوره به این دلخوش بودم که این کتابها را در کودکی و جوانی خواندهام، اما بعد متوجه شدم که اگر هر بار در این دریاهای معرفت و حکمت شنا کنی، چیزهای تازهای مییابی!
من همینگونه در اندیشهها و چُرتهای خود بودم که پیرمرد گفت: نگاه سعدی به امیران و شاهان آنگونه است که پیوسته آنها را به داد و دادگری فرا میخواند. او میگوید شاهان مردمآزار را مرگ بهتر است تا زندهگی. در حقیت مردم را تشویق میکند و آگاهی میدهد تا شاهان و رهبران دادگر، دانا و مهربان داشته باشند:
ای زبردست زیردستآزار
گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردمآزاری
«گرم تا کی بماند این بازار» پندی است برای شاهان و امروزه برای رییسان جمهور و حاکمان. هشدار میدهد که همیشه توسن روزگار رام تو نمیماند که بر آن سوار شوی و به هر سویی که بخواهی، بتازی. پس باید با مردم مهربان و دادگر باشی:
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهانآفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
سعدی مردم را ریشههای اصلی درخت دولت میداند و به شاهان هشدار میدهد که متوجه تازهگی و استواری این ریشهها باشند، ورنه درخت دولتشان فرو میافتد:
برو پاس درویش محتاج دار
که شه از رعیت بود پاسدار
رعیت چو بیخاند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سخت
دل زیردستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست
دولت در برابر مردم مسوولیت دارد تا از زندهگی و هستی آنان پاسداری کند. در ادبیات پارسی دری همیشه این تمثیل وجود داشته است که سلطان یا پادشاه را شبان دانستهاند و مردمان را رمه گوسفند. شبان مسوولیت دارد تا از رمه پاسداری کند و نگذارد مورد هجوم گرگان قرار گیرد؛ یعنی باید از مردم و کشور در برابر دشمن پاسداری کند.
بدبختی گوسفندان آنگاه چندبرابر میشود که گرگی در جامه چوپان، اختیار آنان را در دست گیرد. این تمثیل همان پادشاه یا سلطان بیدادگر است که پیوسته بر مردم بیداد روا میدارد. به گفته سعدی، امیران و شاهانی که بر مردم استبداد روا میدارند و دل آنان را میآزارند، در حقیقت ریشه پادشاهی خود را برمیکنند:
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرح ظلم افگند
پای دیوار ملک خویش بکند
سعدی، سلطان بیدادگر را خشم خداوند میخواند که بر قومی فرود آمده است. این سخن سعدی، هشداری است برای مردم که هرگز نگذارند شاهان بیدادگر بر آنان حاکم شوند:
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسرو عادل و نیکرای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهی ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدای است بیدادگر
مکن تا توانی دل خلق ریش
وگر میکنی، میکَنی بیخ خویش
مروت نباشد بدی با کسی
کزو نیکویی دیده باشی بسی
به گفته سعدی باید خوشبختی را همهگانی ساخت. اگر در جایگاه بلندی ایستادهایم، باید دستی دراز کنیم و افتادهای را دست گیریم که نیکبختی همین است، در دوستی و یاری با دیگران:
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل دردمندان برآور ز بند
ره نیکمردان آزاده گیر
چو ایستادهای دست افتاده گیر
سعدی اینجا نیز سعادت، نیکبختی و نیکروزگاری را یک امر همهگانی میداند که در تنهایی نمیتوان به آن دست یافت. در یک خانواده بدبخت، هیچ عضو خانواده نمیتواند خوشبخت باشد. به همینگونه وقتی یک جامعه را بدبختی فرا میگیرد، هیچ خانوادهای در آن جامعه یا هیچ قوم و قبیله نمیتواند به تنهایی در خوشبختی به سر برد.
وقتی همه جامعه در روشنایی عدالت و دادگری خوشبخت باشند، همه اعضای آن جامعه از تاریکی بدبختی بیرون میشوند:
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش
پسندی که شهری بسوزد به نار
وگرچه سرایت بود برکنار
توانگر خود آن لقمه چون میخورد
چو بیند که درویش خون میخورد
از عارفی روایت است که باری نیمه شهر بغداد در آتش سوخته بود. از او پرسیدند که ای شیخ، دکان و سرای تو چگونه است؟ گفته بود شکر خداوند، امن است و نسوخته است.
این عارف بعدها باربار میگفت که عمری است به دربار خداوند پوزش میآورم تا مرا به سبب آن شکرگزاری که داشتم، ببخشد؛ اما بار آن شرمساری که چگونه در آن حالی که نیمه شهر سوخته بود و من برای خود شکر میکردم، از شانههایم دور نمیشود.
چگونه میتوان برای خانه و دکان خود شکرگزار بود، در حالی نیمه شهر در آتش به خاک و خاکستر بدل شده باشد؟
سعدی باور دارد که پادشاه استبدادپیشه و تاراجگر نهتنها نمیتواند عدالت را در جامعه حاکم سازد، بلکه تمام دمودستگاه او به یک نهاد غارتگر زندهگی و دارایی مردم بدل میشود. پس باید برای ریشهکن کردن استبداد، سرچشمه را از آلودهگی پاک ساخت:
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
برآورند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ
در تاریخ زیاد دیده شده است که درباریان فاسد همیشه زمینهساز آن شدهاند تا شاهان و امیران عدالتگستر نیز در راه بیعدالتی و استبداد گام گذارند؛ برای آنکه آنان اندیشهای جز اندوختن زر و مال ندارند. چنین است که شاه یا امیر اگر هر گونه شیوه حکومتداری نادرست را پیشه کند، اینان شاه و امیر را بیشتر تشویق میکنند و بدینگونه روز تا روز میان حکومت و مردم فاصله میاندازند. چنین کسانی را ما در روزگار خویش بسیار دیدهایم.
این جماعت خلاف هر حقیقتی و خلاف دین و آیین خود سخن میگویند، اما هرگز سخنی خلاف میل سلطان نمیگویند:
خلاف رای سلطان رای جستن
به خون خویش باشد دست شستن
اگر خود روز را گوید شب است این
بباید گفتن آنک ماه و پروین!
با اینهمه، استبداد چیزی نیست که پادشاهی با تکیه بر آن بتواند پادشاهی کند. برای آنکه اینگونه پادشاهان همان بومیاند که هرگز مردم نمیخواهند در سایه آن زندهگی کنند:
کس نیاید به زیر سایه بوم
ور همای از جهان شود معدوم
سخنان پیرمرد که آخر شد، برایم گفت: حال برو و دو جلد گلستان سعدی خریداری کن و به غنی و عبدالله و… بفرست که بخوانند، تا باشد که از این خواب سیاه و سنگین بیدار شوند و شیوه حکومتداری را یاد گیرند.
گفتم: دیگر وقت از وقت گذشته است. حالا چشم به چین جبین «جو بایدن» دوختهاند.
پیرمرد گفت: راست میگویی، دیگر به عطر گلهای گلستان عادت نمیکنند. شاید هم در برابر «گلستان» حساسیت داشته باشند!