وقتی کلمه با درد، عشق و فلسفه میآمیزد و یا وقتی کلمه با هستی چنان پیوند عمیقی پیدا میکند که میتواند خودش هستی دیگری از جنس کلمه خلق کند، پس باید به کلمه ایمان آورد. ایمان به اینکه کلمه گاه خدا، گاه لذت و گاه قدرت است. کلمه تسخیرگر بیپروا، وحشی و رازآلود است.
این دریافت از کلمه را بعد از خواندن رمان «جزء از کل»، اثر استیو تولتز، نویسنده جوان استرالیایی به دست آوردم. رمانی که در 656 صفحه نوشته شده، به زبانهای مختلف نشر شده و جوایز زیادی کسب کرده است. رمانی که نویسندههای زیادی در وصف آن نوشتهاند. به گونه نمونه، پیمان خاکسار، مترجم رمان در مقدمه کتاب مینویسد: «هیچ وصفی، حتا حرفهای نویسندهاش، نمیتواند حق مطلب را ادا کند. در هر صفحهاش جملهای وجود دارد که میتوانید، نقلش کنید.» الحق که آقای خاکسار در ترجمه شاهکار کرده و به باور من، توانسته است، حق مطلب را ادا کند، تا آنجایی که مخاطب فارسیزبان فراموش میکند که ترجمه اثر را میخواند.
من سالها است، رمان میخوانم و پیگیر و بیوقفه در دنیای رمانهای کلاسیک، مدرن و پسامدرن سرگردانم. با داستایوفسکی، مارکز، ژوزه ساراماگو، هرتا مولر، کارل شیلدز، بارگاس یوسا، براتیگان، رهنورد زریاب، دولت آبادی، آتی روی، الیف شافاک، بوکوفسکی و… از دریچه رمان دمخور هستم. با رمانهای این نویسندهها به وجد آمدهام، غمگین و امیدوار شدهام، خندیدهام، گریستهام و زندهگی نازیستهای را در دنیای رمان زندهگی کردهام.
البته گاه خسته و ناامید شدهام و احساس کردهام که دنیای مدرن جایی و مجالی برای نوشتن و خواندن رمان نیست. دنیایی که با بیرحمی رونده و دونده است. دنیایی که زمان را بلعیده است. انسان پرشتاب مدرن که با هجوم رسانه، شبکههای اجتماعی و دنیای به هم پیچیده در فضای مجازی و ازهمگسسته در واقعیت، مواجه است. انسان این دنیا به غریقی میماند که در موج حرکت میکند، توقف نمیکند، در گذر، در تماشا و در سطح شناور است. این انسان کمتر به عمق میرود و کمتر فرصت دارد که حتا یک نوشته چندپاراگرافی را بخواند. اما همین انسان را استیو تولتز ساعتها پای رمان جزء از کل میخکوب میکند. همین انسان را به درونش میبرد و مدتها بعد از پایان کتاب درگیر واقعیتهای جهان پیرامونش میکند. باید بگویم که جزء از کل، رمانی است که مخاطب امروزی را به رمان و کارکرد آن در زندهگی مدرن امیدوار میکند.
برداشت اول:
«هیچ وقت نمیشنوید که ورزشکاری در حادثه فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کاینات تصمیم بگیرد، درسی دردناک به ما انسانها بدهد که البته این درس هم به هیچ درد زندهگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش را.»
جزء از کل در همین نخستین جملات، چکش خود را میزند و مخاطب بعد از اولین پاراگراف نمیتواند رمان را به سادهگی از دست بر زمین بگذارد و ادامه ندهد. فضای رمان به شکلی است که بیرحمانه، مصرانه، بیوقفه و هنرمندانه مخاطب را تا آخرین خط و آخرین کلمه همراه خودش میکشاند.
جزء از کل، روایتگر زندهگی انسان مدرن است؛ انسان سرخورده پرآشوب مدرن، انسانی از خود بیگانهشده، تنها، وامانده و به شدت کنجکاو در بیرون ازخودش. برای همین، نویسنده، آیینهای رو به درون انسان میگذارد؛ آیینهای که از درون به بیرون میتابد: تصویر درون ما در بیرون و همچنین برعکس.
طنز تلخ گویا، فلسفه، عشق، عرفان، دادگری، اعتراض، بافت و ساخت رمان، زبان و شخصیتپردازی، همه و همه بستری است تا کنش انسان را در مواجهه با زندهگی، با خودش، خواستها، آرزوها، نفرتها، بدبینیها، خوشبینیها، ناامیدیها، امیدها، شکستها، موفقیتها، دیده شدنها، نادیده شدنها، بیعدالتیها، قضاوتها، پرسشها و پاسخهایش به هستی را که به قول نویسنده به شکل «پروژه» در زندهگی بازتاب مییابد، با کلمه تصویر میکند؛ پروژههای نفسگیر، فرساینده، هراسآور و گاه مرگآفرین برای انسان.
برداشت دوم:
نویسنده در قالب سه شخصیت اصلی داستان، انسان را روایت میکند؛ شخصیت پدر، پسر و کاکا. این مثلت با سه ضلع در تمام داستان ادامه دارد. هر ضلع در هر فصل و یا هر پایان با یک شخصیت از دورن یا بیرون درمیآمیزد یا جا عوض میکند. مثلثی که اضلاعش در گسست از هم هستند. مثلثی که برای شکستن و فروپاشی خلق شده است. این مثلت، گاه مثلث معروف عشق است. مثلت عشق بین پدر و پسر و معشوق، مثلث عشق بین دو برادر و معشوق، مثلثهایی با سه ضلع در فرار از هم، اما همسرشت و همسرنوشت. مثلث رنج، شوق و سرخوردهگی. مثلث عشق، لذت و تنفر. مثلث بیعدالتی، قضاوت و خشم. مثلث مرگ، زندهگی و مرگ.
تری دین کاکا، با زندهگی بازی میکند، با مرگ نیز. انتقام و لذت دو لبه تیغ زندهگی برای تری دین است. او خدای زندهگی خودش است؛ میآفریند، از بین میبرد، محاکمه میکند، دوست میدارد و به شدت به همه آنچه انجام میدهد، باورمند است. چون ورزشکاری بوده که زندهگی برای درس دادن به او، پایش را گرفته است.
مارتین دین پدر، میخواند. او خلق شده است تا با کتاب، کلمه و تفکر بشر بیامیزد. در حالت خلسه و کما هم کلمه و کتاب به ذهنش راه یافته و در آن حک شدهاند. انگار تمام نویسندهها و فیلسوفان جهان یک مخاطب داشتند و منتظر بودند تا او کتابهای آنان را بخواند و بعد از آن، راهی برای نجات بشر پیدا کند. اما مارتین به کتاب، این تنها عنصر ثابت و وفادار زندهگیاش هم بیباور است؛ چون به خودش، به زندهگی و به مرگ باور ندارد. با ترس و بیباوری خودش را و زندهگیاش را نابود میکند و هر قدمی که برای نجات بشر برمیدارد، او و جهان او را یک قدم در کام مرگ و تباهی فرو میبرد. مارتین نیز فیلسوفی است که زندهگی، عقلش را از او گرفته است.
دو نیروی خیر و شر، مرگ و زندهگی، عقل و جنون، عشق و نفرت، بدانگاری و نیکخواهی، همه و همه با شخصیتهای داستان همراهاند و حادثه میآفرینند.
جسپر پسر، جسپر ضلع میانه، ادامهدهنده، روایتگر، وصلکننده پدر، کاکا و یک هستی پراکنده است. او در سایه وحشتناک دو ضلع پدر و کاکا زندهگی میکند. از هر دو گریزان است و از خودش نیز. میخواهد خودش باشد؛ اما شبیه پدرش است. میخواهد خودش باشد؛ اما شبیه کاکایش است. میخواهد خودش باشد؛ اما ادامه مادرش است. میخواهد خودش نباشد؛ اما هست.
از کودکی یاد گرفته است که شبیه جامعه نباشد. حرف خودش، منطق خودش، تفکر خودش و رد پای خودش را در زندهگی جا بگذارد. اما برای ادامه زندهگی باید با جامعه پیش برود، جزء سیستم باشد و از مدارِ بودن به سبک مردم جامعه بیرون نشود. درس او این است: برای ادامه دادن زندهگی باید یکی شبیه همه مردم باشد؛ چرا که همرنگ جماعت نبودن دردسرساز است و تاوان دارد.
زن، دو تصویر عشق و مادر است که در سراسر رمان تکرار میشود و زندهگی در بستر این دو شکل میگیرد. مایه و جوهر هر انسان عشق است و دیگری مادر.
برداشت سوم:
هر رابطه انسانی جزئی از انسان میشود. انسان از کنار هر رابطه و شناخت نمیتواند به سادهگی بگذرد. سایه رابطهها در ما نفس میکشند و گاه نفسگیرمان میکنند.
انسان در مواجهه با دیگری چه میکند؟ دیگری که بر تو میشورد، یا تو را میشوراند. تو را میآزارد و آزارندهات میکند. دیگری که تعیین میکند که کجای هستی خودت بایستی. دیگری که زمین زیر پایت را از تو میگیرد. دیگری که نان و آب و هوا و میزان نفسهایت را هم، با میل خودش میخواهد عیار کند. دیگری که تو را میبیند و قضاوت میکند. دیگری که تو را قهرمان یا قربانی، دیو یا فرشته، فرومایه یا اصیل، نامیرا یا هیچ میکند. تو به مبارزه دعوت شدهای؛ مبارزه با آن دست از انسانهای عمودیای در حال پوسیدن که میتوانند قبرت را در میدان مسابقه حفر کنند.
جسارت، باورمندی و عشق، ابزارهای نجات انسان در این مبارزه است. عشق و جسارت است که آیین باورمندی انسان را به هستی کامل کرده میتواند. زنده بودن و زندهگی کردن در این مبارزه کافی نیست. هرکس باید شیوهای برای زندهگی بیاموزد؛ شیوهای برای نجات انسان از افتادن در ورطه خشم و جبر و بیعدالتی محض.
در جایی که قوانین و قضاوتها ناعادلانه حکم میکنند و انسان خواسته و ناخواسته مجری سختترین، ناعادلانهترین و نانوشتهترین حکمها بر روح، روان، جان و جسم دیگری است و هزاران ابزار، چون صدا، تصویر، رسانه، خبر، عرف، باور، هنجار و ناهنجاری را در دست دارد. در چنین حالتی است که نویسنده با وجود اینکه باورمند به ضرورت رابطههای اجتماعی است؛ اما در آخرین کلمات کتاب به مخاطب میگوید: «لازم نیست مردمگریز باشید تا از فکر این همه آدم در خیابان که به هم تنه میزنند، از وحشت یخ کنید؛ ولی اگر مردمگریز هم باشید، بد نیست.»