در اتاق دنج و تاریک که یک پنجره به آسمانی که از آن حس غربت میبارد انتظار فرزندش را میکشد. با تسبیح در دست و چشمان اشکبار زیر لب دعا میخواند و برگشت فرزندش را از خدایش میطلبد. با هر صدایی که میشنود از جا تکانی میخورد و چشمانش گمشدهای را میپاید. انگار گوشهایش انتظار صدایی را دارد که برای آخرین بار به وی آرام گفته بود: «مادر خداحافظ». پس از شنیدن صدای ناآشنا به همه چیز نگاه غمانگیزی میاندازد، نگاهی که تداعیکننده رنج و شوک شدید است. این نگاه او را به شش ماه قبل پیوست میدهد، زمانی که ماموران کشور ایران یکی از پسرانش را که نظامی بود بازداشت کرده و راهی افغانستان کردند؛ جایی که گروه طالبان تشنه به خون نظامیانی است که سالها بهخاطر دفاع از خاک خود در برابر آنان جنگیدند. اما اکنون در میان مردابی که هرازگاهی ممکن است جنگجویان طالبان او را بازداشت، شکنجه و یا هم ترور کنند، گیر کرده است.
نسرین، خانم ۵۷ سالهای است که پس از حاکمیت طالبان بهخاطر حفظ جان پسرانش مجبور به مهاجرت به کشور ایران شده است. دو پسر این خانم نظامی بودند و هر دو ده سال در نظام جمهوریت به عنوان افسر وظیفه اجرا کردند. سقوط دولت به دست گروه طالبان آنان را مجبور میکند پس از یک سال زندهگی زیر پرچم طالبان که هر لحظه آن را با هراس از بازداشت، شکنجه و کشته شدن توسط جنگجویان طالبان سپری کرده است، بهگونه غیرقانونی به ایران فرار کند. او میگوید: «زمانی که دولت سقوط کرد، حدود یک سال همه ما در خانه پنهان بودیم و بارها مجبور شدیم تغییر مکان دهیم. در آن مدت همیشه با ترس زندهگی کردیم.»
پس از حدود هفت ماه زندهگی در ایران، در اواخر تابستان سال گذشته ماموران این کشور یکی از پسرانش را از کارخانه در حین کار بازداشت و رد مرز میکنند. خانم نسرین این خبر بد و شوکهکننده را از پشت گوشی در حالی که انتظار بازگشت فرزندانش را از محل کار به خانه داشت، میشنود. پسرش با صدای لرزان میگوید که ماموران او و سایر همکارانش را که اهل افغانستان بودند بازداشت کرده و قرار است تا چند ساعت بعد به افغانستان بفرستند. این خبر همانند خنجر بران قلب خانم نسرین را نشانه میگیرد. با شنیدن آن مدتی از حال میرود. زمانی که به هوش میآید، یک ساعت از شنیدن آن خبر گذشته است. او با بدن خسته و پاهایی که احساس میکند از خودش نیست نقش زمین شده است و کسی نیست تا او را یاری رساند. اما او با همان بدن نیمهجان به سمت اردوگاه حرکت میکند. نسرین میگوید: «اصلاً نفهمیدم که چطور به هوش آمدم و چطور خودم را به اردوگاه رساندم. زمانی متوجه شدم که با پای برهنه آمدم، ولی برایم فرقی نداشت. آن زمان همه تلاشم این بود که مانع انتقال پسرم به افغانستان شوم. با عذر و زاری پیش ماموران رفتم و گریه کردم و گفتم که پسرم نظامی است و اگر به افغانستان برگردد طالبان او را میکشند؛ اما هیچ کسی نبود حرفم را گوش دهد و دل به حال من و پسرم بسوزاند. خیلی گریه کردم و خیلی عذر کردم، تا جایی که هر حرف بدی که از دهنم بیرون شد تحویل ماموران ایرانی کردم، اما پسرم را رها نکردند. همین قدر به من اجازه دادند تا او را ببینم. پسرم را دیدم با همان لباس کار و چپلی که به پا داشت به اردوگاه آورده بودند. حتا اجازه نداده بودند بوتهایش را پا کند. با وجودی که خودش را قوی جلوه میداد، اما معلوم بود که خیلی ترسیده است. رنگ به چهره نداشت، لبهایش خشک شده بود و هر بار میگفت که باید او را ببخشم. اگر برنگشت او را باید ببخشم. این حرفهایش استخوانسوز و جگرسوز بود. مثل اینکه قرار بود او را به قتلگاه بفرستند، به همان اندازه ترس داشت. آخرین بار با صدای لرزان و آرام به من گفت: “مادر خداحافظ!”. این حرف تا حال در گوشم میپیچد و مرا آرام نمیگذارد.»
ماموران ایران پسر خانم نسرین را در حالی بازداشت و به اردوگاه منتقل میکند که او هیچ پولی به همراه نداشت. زمانی که خانوادهاش از این مساله آگاه میشوند، بیش از هر چیزی نگران میشوند، اما به دلیل وضعیت اسفبار اقتصادی نمیتواند به وی پول سفر آماده کنند. او میگوید: «دلم بیشتر برای این خون است که نتوانستم برای پسرم پول سفر آماده کنم، چون وضعیت اقتصادی ما در ایران هیچ خوب نیست، همان قدر کار میکنیم که پول خوراک ما میشود و دولت ایران هم به هر بهانهای از ما پول میگیرند.»
پس از گذشت چندین ساعت در اردوگاه همه مهاجران بازداشت شده را راهی افغانستان میکنند و خانم نسرین پس از تلاش فراوان نمیتواند پسرش را از چنگ ماموران دولت ایران خلاص کند. یک روز پس از انتقال مهاجران غیرقانونی به هرات میگذرد و او از طریق گوشی از سلامتی پسرش آگاه میشود، اما دل خانم نسرین همچنان برای پسرش که قرار بود بار دیگر به دست گروه طالبان سپرده شود، میتپد. پس از گذشت دو روز هیچ احوالی از او نمیشود و نسرین به همه دوستان و اقاربش در افغانستان به تماس میشود و جویای احوال پسرش میشود، اما هیچ کسی اطلاعی از او ندارند. با شنیدن خبرهای ناامیدکننده جامه عزا بر تن میکند و در سوگ از دست دادن پسر اشک حسرت میریزد و به تقدیر بدش لعنت میفرستد. با اشکهای سیلآسا که بیوقفه گونههایش را تر میکند چنین میگوید: «دو روز گذشت، خبری از او نشد. فکر کردم پسرم به دست طالبان افتاده و طالبان حتماً او را تیرباران کرده است. قلبم سنگینی میکرد و نفسم بند میآمد با خود میگفتم کاش جنازهاش را بیاورند تا برای بار آخر ببینم. همه میگفتند که چیزی نشده اما باورم نمیشد. سرانجام شب روز پنجم خبرش آمد و دخترم که در افغانستان است خبر داد که برادرش سالم به خانهاش رسیده است. با شنیدن صدایش باور کردم که هنوز زنده است.»
زنده بودن او برای خانم نسرین و اعضای خانوادهاش معجزهای بیش نبود؛ زیرا هر دو پسرش بهگونه جدی از سوی طالبان مورد تعقیب قرار داشته و بارها جنگجویان این گروه سراغ آنان را از سایر اقارب و همسایههایشان گرفته بودند. خانم نسرین میگوید: «وقتی افغانستان بودیم بارها از چنگ طالبان که در چند قدمی ما بود فرار کردیم. این وضع مرا خیلی ترسانده بود. وقتی از پسرم پرسیدم که چطور طالبان متوجه او نشده، گفت که از جمع مهاجران بازداشت شده در حین جابهجایی فرار کرده و تنهایی خودش را به کابل رسانده است. اما نمیدانم چطور و با چه مشقتها. فقط گفت سه روز گرسنهگی را تحمل کرده است، چون هیچ پولی با خود نداشت.»
اکنون بیش از شش ماه است که پسر خانم نسرین بهگونه پنهانی در کابل بهسر میبرد و خطر جنگجویان طالبان همانند سایه او را تعقیب میکند.
دوری فرزند و انتظار بازگشت خانم نسرین را پیر و ذلیل کرده است. به هیچ چیزی توجه ندارد جز صدای پای برگشتن فرزندش که در فراق او اشک چشمانش خلاصی ندارد، اما مدتهاست که از وصال خبری نیست و چشم به راه بودن نسرین را تبدیل به مشت و استخوان کرده است.