آن دارنده عینکهای ذرهبینی، آن شیفته شرکتهای چینی، آن سرسپرده اصول امارت، آن تجربهدار کار سفارت، آن جوینده لولو و مرجان در قعر دریا، آن دنبالکننده معدن در اوج ثریا، آن تصرفکننده بلاد جابلقا در 14 روز، آن طوطی خوشرنگ و دستآموز، الشیخ الشیوخ و کلنگ رسوخ، صاحب هفت خانه در ساختمان بختاور، مولانا شهابالدین دلاور، از اصحاب نقب کندن بود، عاشق کوچههای خلوت لندن بود و عمر درازی وزیر معدن بود. گویند چون از مادر بزاد، در دست چیزی شبیه کلنگ بود، پدر بر وی نگریست و گفت: زود باشد که این پسر بیخ ما برکند. و چون بزرگ شد، بیخ ملک و مملکت را برکند. چون به مدرسهاش کردند، پدر به ملای مدرسه گفت: پسرم را قرآن بیاموز. پس از چند سالی روزی پدر از پسرش پرسید: ای ناز پدر برگو چه مقدار از قرآن حفظ کردهای. گفت: ای پدر، آنقدر که به درد آیندهام خورد. گفت: برخوان. پس شیخ ما صدا صاف کرد و خواند: «یرسل علیکما شواظ من نار و نحاس فلاتنتصران». پدر پرسید: همین قدر؟ گفت: مقداری دیگر نیز دانم، پس برخواند: «و انزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للناس» «آتونی زبر الحدید» پدر مقداری بیشتر در پسر نگاه کرد و آنگاه گفت: (خو دیگه از لوگر هستی به همی خاطر چشمت طرف مسهاست.)
روایت است که چون در مدرسه بود، هرچه قلم و کتابچه از صنف گم میشد، سر از بکس وی در میآورد. روزی معلم در غضب شد و گفت: ای دلاور، این بکس تو هم معدن مخفیجات میباشد. از آن زمان لقبش را گذاشتند (کان المسروقات). حکایت کنند که چون به مرحله جوانی رسید، پس در سلک ملازمان لوی ملا قرار گرفت و از سوی وی به سفارت سعودیه مامور گشت. چون آنجا رسید، پرسید: اینجا معدن و کان هم باشد؟ گفتند: لا. فرمود: اگر خانه کعبه اینجا نبودی، به شلغمی نیرزیدی. چون بلاد جابلقا مسخر یاجوج و ماجوج شد، او را وزیر معدن کردند که از جوانی در پی معدن بودی. پس نخست نامه فرستاد به چین و ماچین که بیایید که معدن لیلام کردهایم، هرچه خواهید ببرید. ابن مارکوپولوی سیسلی در کتاب سیرالبلاد الامیعاد در فصل پنجم نبشته است که باری از شیخ دلاور پرسیدم: یا شیخ، چون است که میل فراوان به چین و ماچین داری؟ جواب داد: چون پیامبر ما فرموده است: اطلب العلم ولو کان بالصین. گفتم: یا شیخ، پیامبر گفته اطلب العلم، تو که در اطلب التاجر همیکوشی. گفت: علم در جیب تاجران باشد. گویند چنان با چینیان دمخور شده بود که زبان ایشان بیاموخت. باری نامهای نبشت از بهر امیر شیخ المعظم المستور الرعیت هبتالله با این مضمون該礦在鄰國很便宜 و حرفهای خیلی خوب دیگر.
از شیخ ما دامت الحراج کانهم، سخنان ماندگار زیادی بهجا مانده است. باری در میان غضب زیاد گفت: چون به قدرت رسم، همه چیز را زیر و رو کنم. پس چون به قدرت رسید، مریدان گفتند که یا شیخ میخواستی همه چیز زیر و رو کنی، حالا گمان میبریم پشیمان شدی. گفت: نه والا، اگر دقت کرده باشید، چون در زمان جنگ بودم هرچه آدم روی زمین بود میفرستادم زیر زمین. حالا هم وزیرم هرچه زیر زمین است، میآورم روی زمین. پس همه چیز را زیر و رو کردم. گویند از ابهت این حرف یکصد و شصت مرید به عزم کشف قطب جنوب از لاس وگاس سر درآوردند.
باری جماعتی از مغربیان آمدند نزد شیخ که ما را معدنی ده. پرسید: چه معدنی خواهید؟ گفتند: مس خواهیم. گفت: دادیم به چینیان. گفتند: نفت خواهیم. گفت: آن را نیز بخشیدیم به چینیان. گفتند: ذغالسنگی بده. گفت: دادیم به پاکستانیان. گفتند: در باب یورانیوم چه گویی؟ گفت: آن نیز امانت روسها باشد. گفتند: سنگ مرمر. فرمود: از آن عربها گردید. گفتند راه درازی آمدهایم، حداقل جرعهای آب بده. گفت: آن را نیز فروختیم به ایرانیان.
خدایش رحمت کناد که میگفت کاش در ما نیز معدنی بودی که میدادیم استخراجش کنند.