فروپاشی نظام جمهوری و سیطره یافتن طالبان بر افغانستان، شکستی چندلایه برای این کشور بود که بیشترین طیفها و اقشار جامعه را به نحوی متاثر ساخت. این شکست تنها در عرصه نظامی و سیاسی نبود، بلکه تا سطح ذهن و روان اکثریت مردم پیش رفت و بهویژه نخبهگان سیاسی و مدنی و کنشگران اجتماعی را بهشدت دچار سرخوردهگی کرد. فروپاشی روانی یک جامعه، فاجعهای بزرگتر از فروپاشی سیاسی و حتا امنیتی است. بنا بر تجارب تاریخی، کشورهایی مانند جرمنی و جاپان در جنگ جهانی اول دچار فروپاشی سخت سیاسی، نظامی و اقتصادی شدند، اما به رغم دشواری غیر قابل وصف آن شرایط، روحیه جمعی خود را نباختند و توانستند از نو به پا بایستند و به بازسازی اساسی خود کمر ببندند، چه برای سروسامان داخلی و چه در سطح بینالمللی. نوعیت و چگونهگی واکنش ملتها به فاجعههای بزرگ، میزانی برای سنجش پختهگی و بلوغ آنهاست و نشان میدهد که آیا بهعنوان یک ملت به مرحله رشد و خودآگاهی جمعی رسیدهاند یا خیر.
افغانستان پیش از این نیز گرفتار بحران بوده و دستکم در یک قرن اخیر تا یک بحران را بدرود گفته، دوباره به پیشواز بحران تازهای رفته و این سناریوی تکراری تا این لحظه به نقطه پایان خود نرسیده است. آنچه این آخرین بحران را نسبت به دورههای پیشین متفاوت میسازد، جدا از تغییر در معادلات منطقهای و جهانی که بعد خارجی دارد، شکست روانی و سرخوردهگی جمعی است که بعد داخلی دارد. در این دوره امید به تغییر و انگیزه برای تحول به ضعیفترین درجه خود تقریبا در یک قرن اخیر رسیده است. در اثر این وضعیت، بسیاری از کسانی که باید در بزنگاه تحولات تاریخی وارد عمل شوند و سرنوشت مردم خود را متحول گردانند، خود به بیعملی گرایش یافته و نسبت به هر گونه فعالیت و تلاش بدبین شدهاند و یا در بهترین حالت موقف خنثا دارند.
آنچه این سرخوردهگی و نومیدی را پدید آورده، عوامل متعددی است. یکی از این عوامل، تجربه شکستهای مکرر است. بسیاری میاندیشند که وقتی تجربه دهه دموکراسی زمان شاهی، سپس تجربه جمهوریت سردار داوود خان، پس از آن تجربه انقلابی جریانهای چپ و به دنبال آن تجربه احزاب مجاهدین و در پایان تجربه بیستساله جمهوریت که با حمایت جهانی نیز همراه بود، یکی پس از دیگری به شکست انجامید، چه تضمینی وجود دارد که دور جدیدی از تلاش و مبارزه به سرانجام برسد و حاصلی در پی داشته باشد که به معنای تکرار فاجعه و درافتادن در بحران دیگری نباشد.
عامل دیگر آن بیباوری به شعارهای گوناگونی است که در نیم قرن اخیر از سوی جریانهای سیاسی چپ، ملیگرا و اسلامگرا درانداخته شد و توانست به بسیج جوانان و هیجان تودهها بینجامد و هزینه سنگین انسانی و مادی روی دست مردم بگذارد، اما در پایان دیده شد که بسیاری از صاحبان آن ادعاها به شعارهای خود وفادار نماندند. تناقض میان شعار و عمل بسیاری از فعالان سیاسی که از دید اکثریت جامعه قابل پنهان ماندن نبود، به یک حزب و جریان خلاصه نمیشد، بلکه دامن همه احزاب و جریانهای مهم و وزنهدار نیم قرن اخیر را گرفت و داستانهایی پرحاشیه از رهبران سیاسی و فرزندانشان تا فرماندهان جهادی و دنبالهروانشان را بر سر زبانها انداخت. این وضعیت در دوران جمهوریت پردامنهتر نیز شد و حتا به ساحت فعالیتهای مدنی، موسسات غیردولتی و نهادهای دیگر نیز رسید و باور اقشار مختلف جامعه را به این شعارها تضعیف کرد. استفاده ابزاری از دین، دموکراسی، حقوق بشر، جهاد، عدالت اجتماعی، جامعه بیطبقه و حتا هنر و ادبیات، به رویهای تقریبا همهگیر تبدیل شد و اعتبار آنها را بهشدت لطمه زد. اکنون که نیم قرن از آغاز ماجراها میگذرد، مردم از فریبخوردهگی مجدد هراسانند و به مارگزیدهای میمانند که دیگر به هر ریسمان سیاه و سفیدی شک میکنند.
گروه طالبان که ادعا میکرد برای آزادی وطن از وابستهگی به قدرتهای خارجی میجنگد و هدفی جز تحقق اهداف شریعت ندارد، اکنون خود به دستگاهی از استفادهجویی تبدیل شده که رهبرانش تمرکز خود را بر معاملهگری با استخبارات کشورهای گوناگون گذاردهاند تا پول و منابع بیشتری به دست بیاورند، همچنانکه فرماندهان و چهرههای کلیدیاش در پی سرمایهاندوزی، ازدواجهای مکرر و نفوذ در شبکههای فساد و اختلاسیاند که رژیمهای پیشین را از پا انداخت. در طرف مقابل طالبان، هر گاه گروه و تشکلی اظهار وجود میکند که ادعای مقابله با این گروه را دارد، فورا واکنشهای منفی در برابر آن شروع شده و گفته میشود که هیچ کدام شما کارنامهای قابل دفاع از خود به جا نگذاشتهاید و برای کسی قابل باور و اعتماد نیستید.
بدون شک این داوری بدبینانه بهصورت کلی و استثناناپذیر نادرست است، زیرا وجود خطا و حتا خیانت از سوی برخی عناصر در میان احزاب و جریانها، ولو شمارشان فراوان هم باشد، به معنای این نیست که همه افراد و اعضای یک طیف و جریان بدون هیچ استثنایی خطاکار و خاین بودهاند. در همه ادوار و در میان همه جریانها، افراد و چهرههایی بودهاند که بنا بر تعهدات اخلاقی یا منش شخصیتی از کجیها و کاستیها برکنار مانده و در محدوده صلاحیتها و اختیارات خود اصولی و سنجیده عمل کردهاند. اما هنگامی که فضای ناباوری و بیاعتمادی گسترده میشود، خشک و تر یکجا میسوزد و بهویژه از سوی کسانی که به منفینگری مفرط گرفتارند، نه هیچ سیاستمداری قابل بخشش شناخته میشود، نه هیچ خبرنگار، فعال مدنی، صاحب موسسه و نهاد غیردولتی و نه حتا کارمند هیچ اداره رسمی.
عامل دیگری را نیز میتوان افزود و آن شکل گرفتن این باور در میان بخشهایی از جامعه است که گویا ساکنان و شهروندان این کشور خود نقشی در تحولات سیاسی و اجتماعی ندارند و همه برنامهها به دست قدرتهای کلانتر منطقهای و بینالمللی طراحی میشود و نیروهای داخلی اعم از افراد تا نهادها و گروهها، مهرههایی در این بازی شطرنجند که دست پنهان یا پیدای دیگری آنان را پس و پیش میکند. این دیدگاه که از سوی متخصصان زیر عنوان تیوری توطیه شناخته میشود، در بسیاری از جوامع شرقی وجود دارد، اما در افغانستان وضعیتی تقریبا همهگیر و اپیدمیک است؛ بهگونهای که از سادهترین افراد روی خیابان تا بسیاری از سیاستمداران ردهبالای کشور، یکایک قضایا را بر همین پایه تجزیه و تحلیل میکنند.
مجموعه عوامل یادشده باور به خویشتن و اعتماد به دیگری را در جامعه افغانستان از میان برداشته و همه را بر سر دوراهی عمل و بیعملی سرگردان رها کرده است. از یک سو همه میدانند که وضعیت بسیار بحرانی است و کشور در یکی از تاریکترین دورانهای خود قرار دارد و باید برای رهاییاش کاری کرد، اما از سویی همه یا اکثریت به هیچگونه عمل و اقدامی باور ندارند و به هر تلاشی به دیده شک و تردید مینگرند و هر کسی را نیز که پای به میدان بگذارد، مورد نیش زبان، نقد گزنده و گاه دشنامهای زننده قرار میدهند.
اگر بخواهیم افغانستان از بنبست کنونی خارج شود، هیچ چارهای جز چیره شدن بر تردید و کنار نهادن بیعملی نیست، و به گفته مولانا کوشش بیهوده به از خفتهگی. بیعملی در هیچ دورهای از تاریخ ارزش تلقی نشده و در هیچ قاموسی بهعنوان فضیلت به ثبت نرسیده است. بیعملی مساوی است با بیکارهگی، ناتوانی، زبونی، تسلیمپذیری و تن دادن به شکست و ناکامی دایمی. نباید خطاهای گذشته چهرهها و جریانهای سیاسی یا مدنی، بهانهای برای بیعملی شود و توجیهی برای تداوم آن باشد. همه ملتها در تاریخ خود خطا کردهاند و گاهی خطاهایی کمرشکن کردهاند، اما شماری از ملتها به بازخوانی انتقادی گذشته خود روی آورده و در پرتو آن مسیر آینده خود را ترسیم کردهاند. ما هم باید به جای عیبگیریهای بیحاصل و نقزدنهای بیمارگونه، روشهای نقد و تحلیل انتقادی را فرابگیریم تا از تکرار خطاهای پیشین خودداری بورزیم.