هوا گرم بود و کورس آمادهگی کانکور پر از شاگردانی بود که از نقاط مختلف شهر به صنف آمده بودند.
صنف بیشتر از ظرفیتش شاگرد در خود جای داده بود و پنجره آبیرنگ وسط دیوار دیگر قادر نبود هوای تازه وارد اتاق کند. بوی عرق و عطر با هم در فضا پیچیده بود. عرق را از پیشانیام پاک کردم و کتابچههایم را در دستکولم جابهجا کردم. به محض تمام شدن ساعت درسی، به سمت دروازه صنف حرکت کردم.
در کوچه و پسکوچههای خانه با سرعت قدم برمیداشتم، گرمی نفس آدم را میگرفت.
سیمی که از گوشه دروازه خانه بیرون گذاشته شده بود را کشیدم و خودم را به داخل حویلی خانه انداختم.
مادرم در گوشه حویلی زیر سایه درخت سیب قدیمیمان نشسته بود و بامیه پاک میکرد. لباسهایم را از بدن کشیدم و سریع به حمام رفتم. آب سرد را باز کردم، آب پاک گرمی و حس بدی را که داشتم با خود برد. سرم را شامپو زدم و کفش را به روی صورت و بدنم کشیدم.
سمت چپ بدنم روی سینهام، دقیقاً جایی که تپشهای قلبم را حس میکردم، دانهای به اندازه یک تخم احساس کردم که به این سو و آن سو میرفت.
ترسیدم، بار دیگر دست زدم. دانه داخل سینهام تکان میخورد. با اضطراب و عجله خودم را آب کشیدم و با جانپاک خود را خشک کرده لباسم را پوشیدم و به سمت مادرم دویدم و جیغ کشیدم: مادر!
حس بد داشتن سرطان آن هم در سینهام همه خانواده را وارخطا کرد. به داکتر مراجعه کردم و بعد از آزمایشهای مختلف مرا برای انجام عملیات به یکی از شفاخانههای هند معرفی کردند.
در مدت زمانی که فهمیدم سرطان دارم، کورس آمادهگی کانکور را ترک نکردم، اما ترس از اینکه سرطان قلبم را بگیرد و من به زودترین وقت شاید بمیرم، باعث شد وزن زیادی ببازم.
انترنت را باز میکردم و در مورد سرطان سینه میخواندم. خاطرات و داستانهای زنانی که با این بیماری دست و پنجه نرم کردند را میخواندم، غمگین میشدم. با دیدن آنانی که بهبود یافته بودند، خوشحال میشدم. با عکسهایی از زنانی که بر اثر این بیماری سینههایشان را از دست داده بودند، گریه میکردم.
به زنانی فکر میکردم که با قطع سینهشان دیگر قادر نبودند به فرزندشان شیر بدهند.
تا زمانی که دردی را با تمام وجود حس نکنی، نمیتوانی درک کنی واقعاً آنانی که دچار شدهاند چه کشیدهاند.
هر چه پولها را سر هم کردیم، نتوانستیم آنچه را که این سفر نیاز داشت فراهم کنیم. ناچار شدم در یکی از شفاخانههای کابل عملیات کنم.
روی تخت عملیاتخانه دراز کشیدم. چراغهای بزرگ و دایرهایشکل بالای سرم روشن شد. دستانم را با وسیلهای به گوشههای تخت بستند. داکتران مرد به همراه دو نرس بالای سرم ایستاد شدند. حس خجالت توأم با ترس از مرگ و عملیات باعث شده بود تندتند پلک بزنم و دهانم خشک شود.
به مادرم، پدرم و خواهر و برادر کوچکم فکر کردم. روی تخت، دلتنگ خانه و آغوش پرمهر مادرم شدم.
چقدر زود همه چیز در حال تمام شدن بود. دلم میخواست این همه اتفاق خواب بود و مرا کسی از این خواب بیدار میکرد.
داکتری با لباس سبزرنگ بالای سرم آمد: نامت چیست؟
سودابه
مکتب میخوانی؟
آمادهگی کانکور میخوانم.
دوست داری چکاره شوی؟
چشمهایم بسته شد…
عملیات موفقانه سپری شد و تومور از سینهام بیرون کشیده شد.
دو سال گذشت و من حالا محصل دانشکده حقوق هستم. گاه در گوشه سمت چپم درد احساس میکنم، ولی آزمایشها نشان میدهد که سرطان من از نوع خوشخیم آن بوده و من فرصت دارم نفس بکشم و زندهگی کنم.