صدها روز از طلوع بامدادی میگذرد که شکیلا به جای طی کردن پیادهروهای مکتب، به سمت کارگاه خیاطی میرود. دوره طولانی مسدود ماندن مکتبهای دخترانه و روزهایی که پس از آن در راه است، بهشدت خستهکن شده است. شکیلا باید به جای برداشتن بیک کتابهایش، خریطهای از تکههای برششده را با خود به سمت گورستان آرزوهایش ببرد. اعلامیه وزارت معارف زیر اداره طالبان در ماه حوت سال گذشته خورشیدی مبنی بر بسته ماندن مکتبهای دخترانه در سال جدید آموزشی، رویاهای شکیلا را بهگونه کامل دگرگون ساخته و او را به سمت دیگری به دور از آرزوهایش کشانده است. شکیلا اکنون به جای نشستن روی چوکی دانشآموزشی، پشت چرخ خیاطی آرزوهایش را نخ میسازد و با تکتک آنها خداحافظی میکند.
شکیلا هژده سال سن دارد و پس از سپری کردن دو سال بدون درس و حاضری، از مکتب فارغ شده است. پس از بسته شدن مکتبهای دخترانه از سوی طالبان در سال 1400 خورشیدی، شکیلا دانشآموز صنف دهم مکتب بود که به دلیل وضعیت بد اقتصادی خانوادهاش به کارهای شاقه روی آورد و اکنون در یکی از کارگاههای خیاطی در شهر کابل مصروف کار است. این دختر جوانی که از ادامه تحصیل ناامید شده است، خیاطی را غنیمتی برای اقتصاد خانوادهاش در زیر حاکمیت طالبان میداند.
آغاز سال تحصیلی 1402 خورشیدی از راه رسیده و شکیلا باز هم با هزاران ناامیدی نسبت به آینده، بار دیگری امید بسته و به سمت کتابهای ریاضی و فزیک تاخته است؛ کتابهایی که بیش از یک سال در تاقچهای میزبان خاک بودند. این بار برعکس سالهای پیش، آغاز سال تحصیلی در مناطق سردسیر در سوم حمل نه، بلکه در اول حمل اعلام شده است. او منتظر است تا از سوی حاکمانی که نزدیک به دو سال فرصت آموزشی او را به هدر دادهاند، خبر آغاز دوباره مکتبهای دخترانه و دانشگاهها را بشنود تا از این طریق بتواند به کار خستهکننده هر روزش در کارگاه خیاطی خاتمه دهد.
اما هر قدر به خبر بازگشایی مکتبها و دانشگاهها به روی دخترانه گوش میدهد، خبری از رفع این محدودیت به گوشش نمیرسد تا اینکه خلاف خواستههایش بار دیگر جملهای را میشنود که به کابوس بد زندهگیاش بدل شده است: «تا اطلاع ثانوی درب مکتبها و دانشگاهها به روی دختران همچنان بسته میماند.» با شنیدن این جمله، او از آسمان به زمین میافتد و شوق رفتن به دانشگاه باز هم در دلش میماند. تصمیم طالبان مبنی بر بسته ماندن مکتبهای دخترانه و دانشگاه به روی آنان، شکیلا را بیش از پیش ناامید ساخته است. او این بار رویاهایش را در جای ناپیدایی دفن میکند و کتابهایش را در محلی میگذارد که چشمش به آنها نیفتد.
اکنون شکیلا به جای طی کردن پیادهروهای مکتب، به سمت کارگاه خیاطی میرود. پس از این نیز ظاهراً او باید به جای برداشتن بیک کتابهایش، خریطهای از تکههای برششده را با خود به سمت گورستان آرزوهایش ببرد. همزمان با دگرگونی رویاهایش، او کاملاً به سمت دیگری به دور از درس و مشق کشانده میشود. شکیلا اکنون همانند خیلی از همنسلانش به دلیل وضعیت بد اقتصادی خانوادهاش رو به کاری آورده که چند سال پیش تصور این روز برایش غیرممکن بود.
با این هم، کمتر روزهایی است که او در راه رسیدن به خیاطی مروری بر خاطرات این روزها و آیندهاش نکند. او در ذهن خود هر روز ازدسترفتهاش را اینگونه تصور میکند. اکنون که او از صنف دوازدهم مکتب بدون حاضری و مشق فارغ شده است، باید در حال سپری کردن روزهای جنجالی و از سویی هم هیجانبرانگیزی میبود. او باید در صنفهای پیشکانکوری مصروف حل معادلات ریاضی، فزیک و کیمیا میبود. در تقسیماوقاتش هیچ وقت اضافی برای کارهای غیر از درس خواندن وجود نمیداشت. به جای در دست گرفتن تکههای چندمتری، کاغذ و قلم میبود که شب تا صبح معادلات رسیدن به رویاهایش را بیوقفه ترسیم میکرد. در حال چانهزنی با همصنفیهایش به خاطر گرفتن نمرات بلند امتحان آزمایشی میبود و در آخر هر روز به جای خستهگی از کار خیاطی، خسته از درس میآمد و مادرش او را «وکیل» صدا میزد و به نوشیدن یک پیاله چای دعوت میکرد.
اکنون اما درست در همین زمان همه خیالپردازیهای شکیلا برعکس انتظارش اتفاق افتاده است. او حالا از بام تا شام طلاییترین اوقات زندهگی خود را که هرگز برنخواهد گشت، به جای حضور در صنفهای درسی، در کارخانه خیاطی میگذراند که حاکمان امروزی برای او تعیین کردهاند؛ جایی که هیچ تضمینی برای آیندهاش نمیبیند. او هر صبح ساعت 06:00 بامداد خود را با عجله به کارخانه میرساند تا مبادا از کار بیکار شود. صبحگاهش را با غور زدنهای صاحب کار آغاز میکند و شامگاهش را با بهانهگیریهای او خاتمه میدهد. این دختر جوان مجبور است این ناملایمتها را به خاطر دستمزد اندکی که صاحب کار در پایان روز برایش میدهد، تحمل کند.
تنها دلخوشی این روزهای شکیلا این است که پس از مدتها با چند تن از همصنفان مکتبش در محل کار ملاقات میکند. آنان نیز همانند او دنبال کارند تا خودشان را از چهاردیواری خانه که بیش از یک سال را در آنجا زندانی بوده و یک دوره افسردهگی حاد را تجربه کردهاند، نجات بدهند. تنها جایی که آنان در این شهر توانسته پیدا کنند، همین کارگاه خیاطی است که شکیلا در آنجا شاگردی میکند. همصنفانش نیز پس از دیدن شکیلا که در این کارگاه خیاطی کار دشواری را با اندکترین مزد انجام میدهد، شامل کار شدهاند و برای روزهای سخت یکدیگر مرهم میشوند. شکیلا و هریک از همصنفانش هفتهای 200 افغانی دستمزد دریافت میکنند.
این دختران جوان که اکنون از آینده تحصیلی بهشدت ناامید شدهاند، همانند دوره مکتب هر روز همدیگر را در محل کار ملاقات میکنند و کارهایشان را با همکاری یکدیگر آغاز میکنند و در آخر روز به پایان میرسانند. گاهی از سر شوخی کارگاه خیاطی را دفتر کاری رویاهایشان تصور میکنند و در حین کار یکدیگر را داکتر، انجنیر و یا هم وکیل صدا میزنند و گاه هم به یاد روزهای مکتب تبدیل به معلم ریاضی و فزیک میشوند.
روزهای آنان یکی پس از دیگری در پشت چرخ خیاطی میگذرد و کمکم انگیزه درس و آرزوهایشان در حال سرنگون شدن است. حالا رفتن به کارگاه خیاطی برای شکیلا همانند قبل زیاد خستهکن نیست؛ زیرا خود را در میان ناملایمتهای روزگار تنها احساس نمیکند. او اکنون درک کرده که همه همنسلانش در کشوری که مالکانش به خاطر گناه انجام نداده مجازات میشوند، همسرنوشت هستند.
مرضیه، دانشآموز دیگری است که تا پیش از رویکارآمدن رژیم طالبان در یکی از مکتبهای دخترانه شهر کابل درس میخواند. او هفده سال سن دارد و دانشآموز صنف یازدهم مکتب است. اگر طالبان به او و همقطارانش اجازه دهند، میخواهد در آینده در رشته طب معالجوی تحصیل کند و داکتر شود. مرضیه نیز به علت بسته ماندن مکتبهای دخترانه، به کارهای شاقه روی آورده است تا از این طریق در تامین هزینه زندهگی خانواده سهیم شود.
مرضیه نیز همانند شکیلا به کارهای شاقه از جمله قالینبافی و لباسدوزی روی آورده است. او به دلیل اقتصاد ضعیف خانواده و بیکار شدن پدرش، همزمان هر دو کار را انجام میدهد. او گاهی بسته ماندن مکتب را برای اوضاع فعلی خانوادهاش غنیمت میداند؛ زیرا میتواند کار کند و اعضای خانوادهاش را از گرسنهگی نجات دهد. مرضیه حالا نانآور خانواده ششنفریاش است. او نیز از بامداد تا تاریکی شب یک دست به قالینبافی و دست دیگرش به دوختن لباس است.
مرضیه در ماههای نخست حاکمیت طالبان بر کشور با وجود اینکه اجازه رفتن به مکتب را نداشت، اما انگیزه فراگیری آموزش و تحصیل هنوز در وجودش زنده بود. او به بازگشایی مکتبها و حاضر شدن سر صنف درسی امیدوار بود و گاهی نیز سری به آموزشگاهها میزد تا اگر ممکن باشد، تا زمان بازگشایی مکتبها در آنجا درس بخواند. اما هر بار روبهرو شدن با درهای بسته مکتب، سپس آموزشگاهها و دانشگاهها مرضیه را نسبت به درس و آینده تحصیلی ناامید کرده است. او به وعدههای تکراری و بیعمل طالبان برای بازگشایی مکتبها بیباور شده و بیشتر از یک سال است که آرزوهایش را در جایی نامعلومی گم کرده و دیگر نه از کتاب خبری است و نه از درس خواندن شبانه. یگانه کار همهروزه مرضیه تعقیب نقش قالین و تارهای قالین است که از طریق آن مخارج خانواده را تامین میکند.
این تنها شکیلا و مرضیه نیستند که امید به تحصیل را از دست داده و رویاهایشان دفن خاک شده است، بلکه جور روزگار و ستم طالبان بر میلیونها دختر دیگر این سرزمین نیز تحمیل شده است. طالبان نزدیک به دو سال است که به دختران اجازه نمیدهند تا مکتب بروند. مسوولان وزارت معارف و دیگر مقامهای طالبان همواره دلایل غیرمعقولی را بهانه میآورند و میگویند که ممنوعیت آموزش دختران در افغانستان تصمیم دایمی نیست و بهزودی درب مکاتب به روی دختران باز خواهد شد؛ اما این تعهد آنان در دو سال گذشته عملی نشده است.