خیلی اتفاقی به کوچه گلفروشی رفتم، چشمم به سمت دکانی که وسایل قدیمی میفروخت افتاد. داخل که شدم، نگاهم به هزاران چیز از دوردستها و از قدیمها خورد.
همه چیز بوی ناب قدیم را میداد، حسی که با دیدن این اشیا داشتم، نابتر و با ارزشتر از خودشان بود، با همهی اینها قشنگی خود را خوبِ خوبِ خوب حفظ کرده بودند.
خودم را در میان انبوهی از آدمها و صداها میدیدم، آدمهایی که مثل ما نبودند!
مثل ما نمیخندیدند.
مثل ما در آغوش نمیکشیدند.
مثل ما دوست نداشتند.
میچرخم، میچرخم!
چقدر دوست داشتم متعلق به همان زمان باشم، میان آنان اسیر شوم، دوستم بدارند و دوست داشته باشم و زندهگی کنم بدون اینکه چیزی از این روزها و سالها به خاطر داشته باشم.
آدمهای خوب
خندههای قشنگ
مهربانی بیدریغ
دوستداشتنهای واقعی
واقعیِ واقعی
همه حسهای واقعی گم کرده را حس میکنم
وای!
وای!
من،
من که متعلق به آن زمانم، چگونه میشود این گونه در این عصر در این شهر در میان اینان باشم؟
دست روی گرامافون میکشم. انگشتانم خاک را از تن فرسودهاش پاک میکند گویا حرفها دارد اما غمگین است.
دور میشوم، دور میشوم.
کناره پنجرهای آرام روی صندلی متحرک چوبی نشستهام و لباس مخملی قرمزم را به تن کردهام لبانم سرختر از دانههای انار و موهایم که دو سوی شانههایم رها شده است و گل مویی با نگینهایی از یاقوت که در پیچوتاب موهایم آویختهام.
بنان میخواند و من کنار گرامافون آرامآرام چای مینوشم به بیرون آن سوی پنجره نگاه میکنم و به صداها و آدمهایی که واقعیتر از حال هستند خیره میشوم.
ناگهان کسی در میزند.
بلند میشوم و در آیینه خودم را میبینم گوشهی لبخندهای با خودم میزنم و در پیچ و تاب پلهها، همچون پرندهای رها، گم میشوم.
مرد فروشنده صدا میزند: خانم، خانم!
آدمها، صداها، دروازه همهچیز از پیش چشمم به سویی میدود.
چیزی نمیگویم، نگاهش میکنم.
گرامافون فروشی نیست.