کنار پنجره اتاق غمگینانه نشسته و توان ایستادن برای احوالپرسی را ندارد. عرقچینی به سر دارد و با دستانش تسبیحی که هزار دانه دارد را چرخ میدهد. زیباییاش را چینهای غمگین صورتش پوشانده است. همان طوری که در فکر است، لبخند ملیحی کنج لبانش مینشیند. به حال خودش میگذارمش و بدون مزاحمتی پیش رویش مینشینم. از زبان نواسههایش من هم برایش «بوبوجان» میگویم. بوبوجان، زنی است که سه فرزندش را از دست داده است. از او میخواهم از دورانهای سابق قصه کند؛ وقتهایی که پسرانش با سنگر و جنگ آشنا نشده بودند. بوبوجان آه عمیقی میکشد و با غرور بسیار که از لحن حرف زدنش پیداست، آهسته میگوید: «بچههایم در راهی که من نشان داده بودم، رفتند و شهید شدند. هدیه خدا بودند. در راه خدا و وطن جانشان را دادند.»
تسبیحش را میچرخاند و زیر لب ذکر میگوید. غم جانسوزی در سینهاش میجوشد، ولی صدایش نمیلرزد: «گریه میکنم. همین طوری که اشکهایم میریزند، در دلم میگویم کاش فقط یکیشان زنده میبود و بهجایشان من میمردم.» بوبوجان چهار پسر داشت. یکیشان در کودکی به علت بیماری فوت کرد. ولی دو پسر جوانش را جنگ از او گرفته است. با ناراحتی میافزاید: «جنگ در این وطن سه پسرم را از من گرفت.» پسر اولش احمدمیر، در هشتسالهگی مریض میشود. با داروی خانهگی صحتیاب نمیشود و میخواهند به داکتر شهر ببرند. اما به علت این که جنگ بود، نتوانستند احمدمیر را به داکتر ببرند و سرانجام احمدمیر از شدت مریضی میمیرد.
در زمان جنگ با نیروهای قشون سرخ بیشتر خانوادهها برای این که وطن را از اشغال شوروی آزاد کنند، پسران خود را به جبهه میفرستادند. بوبوجان نیز یکی از هزاران مادری است که پسر نوجوانش را به جبهه فرستاد تا برای آزاد ساختن وطن مبارزه کند. بوبوجان درست هنگامی پسرش را روانه جبهه میکند که مدت زیادی از مرگ احمدمیر نگذشته است: «دلم درد داشت. این جنگ سبب شده بود پسرم را از دست بدهم. به بچهام که تازه پشت لب سیاه کرده بود و خودش هم شوق رفتن به جبهه را داشت، گفتم من تو را به همین روز بزرگ کردهام. آماده شو، در راه خدا و خاکت بجنگ.» او با فداکاری زیاد به خود دل و جرئت این را میدهد که پسرش را به جنگ بفرستد.
بوبوجان از آن روزهای دشوار یاد میکند. گلویش پر از بغض شده و لحظهای مکث میکند. او پسرش را با دستان خود به جنگ فرستاده بود. دو ماه پس از رفتن پسرش به جبهه خبری از او نمیرسد. بوبوجان دلش را قوی میدارد و به خود امید میدهد که پسرش زنده است. «از بچیم هیچ خبری نشد. پیش این و آن رفتم، چیزی نمیگفتند و فقط از من میخواستند که منتظر باشم.» منتظر میماند. یک ماه و دو ماه به شش ماه میرسد، اما خبری از پسرش نمیرسد، تا این که رفیق رزم و سنگر پسرش یک روز دروازه خانه بوبوجان را میزند. وقتی به خانه میآید حرفی نمیزند. فقط بقچهای را که زیر بغل داشت، پایین کرده و به بوبوجان تسلیم میکند. کمر بوبوجان میشکند. میداند که از پسر نوجوانش فقط بقچهای برایش باقی مانده و بس. رفیق پسرش قبل از رفتنش رو به بوبوجان کرده و گفته است: «مادر ناراحت نباش، او به آرمان خودش رسید. پسرت ایستاده رزمید و ایستاده جان داد. به امان خدا.» این آخرین کلماتی است که مرد جوان به زبان میآورد و بوبوجان میماند با عالمی از درد و رنج از دست دادن فرزند.
او در یک سال دو پسرش را از دست میدهد. بعد از آن واقعه، بوبوجان با برادرش به پاکستان مهاجر میشود. بعد از چندین سال زندهگی در غربت، در دهه هشتاد با دو پسر جوانش به افغانستان برمیگردد. دو پسری که زمین و آسمان علایقشان با هم فرق دارد. یکی علاقهمند به نظامیگری و رزم است و دیگری عاشق شعر و ادبیات. بوبوجان وقتی قصه میکند، انگار در همان زمانها است. لبخندی کنج لبانش مینشیند و با تبسمی که به صورتش تازهگی بخشیده است، ادامه میدهد: «یک پسرم رفت درس نظامی بخواند. دیگرش شب و روزش را در خواندن شعر و کتاب گم میکرد.» وقتی پسر بزرگتر درس نظامی را تمام میکند، با دختری که بوبوجان برایش انتخاب کرده بود، ازدواج میکند.
نگاهی به بیرون حویلی میاندازد و میگوید: «ببین! این نواسهها یادگار پسرم هستند. هر وقت طرفشان میبینم، پسرم یادم میآید.» پسر بوبوجان بعد از اتمام درس نظامی در ولایتهای مختلف اجرای وظیفه میکند و میجنگد. رتبه میگیرد و به مقامهای بالا میرسد. بوبوجان در مورد پسرش توضیح میدهد: «بسیار باتقوا و مهربان بود. یگان بار که میفهمیدم که به جنگ میرود یا جنگ شروع میشود باز هم به من نمیگفت که در نزدیک میدان جنگ است. عوضش یک حرفی میزد که من بخندم.» او از پسرش یاد میکند و اشک از گوشه چشمانش میچکد. وقتی او در میدان جنگ میرزمید، بوبوجان با آن که دلش نمیخواست پسرش در یک قدمی مرگ باشد، اما باز هم صبر میکرد و به این خوش بود که پسرش «خدمت میکند، اولاد همین وطن است و بهخاطر همین وطن میجنگد.»
در یکی از روزهای تابستان که بوبوجان با نواسههایش در حال بازی است، عروسش گریهکنان میدود و خبر میدهد که شوهرش در حالت بدی قرار دارد و تا چند ساعت دیگر به ولایت خودشان منتقل میشود. بوبوجان در آن لحظه عروسش را آرام میسازد و توصیه میکند که نماز و قرآن بخواند و دعا کند. بعد از دو ساعت، هنگامی که بوبوجان زیر گرمی آفتاب برای سلامتی پسرش در حال دعاست، دعایش به آخر نمیرسد که جسد پسرش را از دروازه وارد خانه میکنند. از جایش بلند میشود و میخواهد صورت پسر دلسوزش را بعد از مدتها ببیند. پارچه سفیدی را از صورت پسر بیجانش برمیدارد، دلش داغ میگردد، چشمهایش سیاه میشود. او پسرش را نمیشناسد؛ زیرا صورتش پر از زخم گلوله بود. بوبوجان حتا برای آخرین بار هم نتوانست پسرش را ببیند.
پسر چهارمی بوبوجان که از جنگ و دخیل شدن در جنگ نفرت داشت و تمام دنیا را به کتابهای شعرش نمیداد، آن روز با خود عهد میبندد که اجازه نمیدهد خون برادرش حیف شود. از آن روز بیشتر از پیش طالبان دشمن او میگردند. شعر و کتاب را ترک میکند و سلاح برمیدارد. بوبوجان نگاهش را بهسوی کتابهایی که از پسرش برجا مانده است میچرخاند و میگوید: «همان روز جسد برادرش را دفن نکرده، قسم خورد تا یک تا طالب زنده باشد، میجنگد. کتابها را به ما گذاشت و خودش رفت. من هرچه تلاش کردم، مانعش شده نتوانستم.»
کتاب شعری از سهراب سپهری را به دستم میدهد. در صفحه نخست کتاب، نام، امضا و تاریخ را نوشته است. بوبوجان میافزاید: «من تمام کتابهایش را نگاه کردهام و ماه یک مرتبه میبینم تا خاک و گردوغبار رویشان ننشیند.» پسرش کتاب را دوست داشت و همیشه زیر لب شعری را زمزمه میکرد. حتا آن روزهایی که بعد از شش ماه آموزش کوتاه به سنگر میرود، کتاب شعر را با خود برده بود. بوبوجان با شوق و دلتنگی بسیار میگوید: «در سنگر برایم شعر میخواند.» وقتی نظام جمهوری سقوط میکند و ارتش تکهوپارچه میشود، پسر بوبوجان با دوستانش میروند در مخفیگاه زندهگی میکنند تا خود را آماده جنگ با طالبان سازند. او قسم خورده بود که میجنگد و سعی کرد روی قسمش بایستد. اما مادرش از او قول این که از سنگر برگردد را میگیرد.
بوبوجان چشمهاش را پایین میاندازد، گویا کاری را که نباید میکرد، انجام داده است. سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد و اضافه میکند: «اجازه ندادم دیگر بجنگد. اگر یک پسر دیگر میداشتم، میگذاشتم. ولی این مرد جنگ نبود. از روزی که خودش را شناخت، کتاب و قلم گرفت، شعر میگفت و کتاب میخواند.» بوبوجان سه پسرش را از دست داده است. دو پسر را در راه خدا و وطن فدا کرده، اما این یکی آخری را جز مدتی، دیگر اجازه رزمیدن نداد و به گفته خودش، «یکیاش را به خود» نگه کرد. یکی که فعلاً زنده است، اما در کنار مادرش زندهگی نمیتواند. مادری که عرقچین جوانیاش را بهسر میکند، دلش غم کهنه و عمیق دارد. او به یاد روزهایی گریه میکند که پسرانش دور دسترخوان جمع میشدند و قصه میکردند.
افغانستان در بیش از چهار دهه گذشته قربانی جنگهای مسلحانه بوده است. نبرد با قشون سرخ شوروی سابق، جنگهای تنظیمی، مبارزه با طالبان، حملات انتحاری و انفجارهایی که در دوره جمهوریت صورت میگرفت، آغوش هزاران مادر را از فرزند و فرزندان را از سایه محبت مادر و پدر محروم کرده است. نبردهای خونین هنوز هم ادامه دارد که از شهروندان افغانستان قربانی میگیرد و خانوادهها را بر گلیم غم مینشاند.