فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در دسامبر ۱۹۹۱، یکی از مهمترین رویدادهای ژیوپولیتیک قرنی بود که دو جنگ جهانی در آن روی داده بود. حتا ولادیمیر پوتین، رییس جمهور فدراتیف روسیه، آن را «بزرگترین فاجعه قرن بیست» خوانده است؛ فاجعهای که منجر به اضمحلال یک ابرقدرت شد و جهان دوقطبی منعطف را دچار تزلزل ماهیتی کرد.
حوادث بیرون آمده از درون این تحول ژیوپلیتیک، ظهور امریکا بهعنوان یگانه ابرقدرت و با قدرت بیپیشینه، زدودن تمام پایههای فکری نظام اقتصادی دولتمحور، تحول ماهیتی ساختار نظام بینالملل و ایجاد نقص در امنیت بینالملل بود که جهان امروز کماکان از آن رنج میبرد. اما این تحول یک معمار داشت. کسی در آن نقش بازی کرد که خواستها و نظریاتش نهتنها شوروی را نجات نداد و از صفحه روزگار سیاسی بهعنوان یک قطب قدرت در معادلات جهانی محو کرد، بل باعث شد تا تفکر ژیوپلیتیک جنگ سرد، در نتیجه یک گذار ژیوپلیتیکی، به ژیوپلیتیک نوین تغییر ماهیت بدهد. این معمار ژیوپلیتیک نوین کسی جز میخایل گرباچف نبود که نقشی اساسی و عمده در طراحی این زلزله سیاسی و ژیوپولیتیک بازی کرد تا جهان، از لحاظ ساختار قدرت و آینده حداقل سه دهه بعد از آن، شاهد تحولی شگرف در عملکردها و سیاستهایش باشد.
میخایل گرباچف متولد 1931، عضو بیروی سیاسی حزب کمونیست شوروی و جوانترین رهبر اتحاد جماهیر بود که بعد از مرگ برژینف، چرننکو و اندروپوف، براساس سلسلهمراتب حزبی و رسم معمول آن زمان، بر سکان قدرت سیاسی تکیه زد و خواست با تطبیق سیاستهای گلاسنوست (بازسازی) و پروسترویکا (اصلاحات اقتصادی)، شوروی در حال نزع را نجات دهد. البته نظریات گوناگونی پیرامون شخصیت و کارکرد گرباچف وجود دارد. در درون جامعه روسیه، وی را مقصر اصلی سقوط اتحاد شوروی و در بیرون، قهرمان تنشزدایی غرب و شرقی میدانند. به هر حال، آنچه میراث گرباچف است، بهعنوان «ژیوپلیتیک نوین» شناخته میشود که صحفه جدیدی در سیاست بینالملل باز کرده و تحولات جدی را برای دنیای پس از خودش به ارمغان آورده است.
در این نوشته، قصد این است تا نقش گرباچف و ابتکار ژیوپلیتیک نوین وی، مورد کنکاش قرار گیرد و در قالب گفتمانهای معمول ژیوپلیتیک، مورد ارزیابی قرار داده شود. در ضمن گفتمانهای ژیوپلیتیکی، نظریههای ژیوپلیتیکی، نیز نقش مهمی در این تحول جهانی داشتهاند. این نظریهها عبارتاند از: سیکل قدرت (دوران)، بههمپیوستهگی (کیسینجر)، اضمحلال امپراتوری روسیه (کالینز)، تخته شطرنج اوراسیا (برژینسکی)، آخرین نقشه (کاپلان)، مرگ هارتلند (تزنین)، پیکربندی سیستماتیک ژیوپلیتیک (دوسویی)، حلقه دریایی (کوهن)، تجدید آرایش نقش بازیگران (لانمن)، پایان ژیوپلیتیک و آغاز ژیوپلینومی (کازی)، مجذوب هارتلند (ریستیک و مالینسون) و چارچوب استعارهای ژیوپلیتیک شبکهای (وربوفسکی).
چون هدف اصلی نوشته حاضر، تحول گفتمانی ژیوپلیتیک نوین است، از تشریح هر کدام از نظریهها میگذریم؛ اما تلاش میکنیم با اتکا بر گفتمانهای ژیوپولیتیکی، جایگاه ژیوپلیتیک نوین را که گرباچف معمار آن بود، برجسته سازیم. برای این کار، نیاز است که ادبیات ژیوپلیتیکی در قالب گفتمانهای معمول را بهطور گذرا مرور کنیم تا بدانیم که گرباچف در این گذار چه نقشی داشت و چرا ساختار نظام بینالملل، متاثر از سیاستهای گلاسنوست و پروسترویکای وی است؟ این مساله از آنجا مهم است که عواقب آنچه نتیجه سیاستهای وی عنوان میشود، تحول جدی بر جهان پساشوروی داشت و واقعات زیاد تاریخی را رقم زد.
در مجموع ادبیات ژیوپلیتیکی داراي چهار دوره گفتمانی است. «دوره اول، ژیوپلیتیک استعماري نام دارد. در این دوره نظریههایی مانند قدرت دریایی آلفرد ماهان، فضاي حیاتی فردریک راتزل، قدرت خشکی یا قلب زمین مکیندر، هارتلند هاوس هافر و کمربند حاشیهاي نیکلاس اسپایکمن در صدر دانش ژیوپلیتیکی قرار داشت.» دوره دوم، ژیوپلیتیک جنگ سرد نام دارد. در این دوره، نظریههایی مانند سد نفوذ جورج کنان، تقسیمبندي جهان به اول، دوم، سوم و یا تقسیمبندي کشورها به دو دسته قطب و اقمار، محور اصلی بود و در کانون توجهات اندیشمندان ژیوپلیتیکی قرار داشت. دوره سوم، به ژیوپلیتیک نظم نوین جهانی معروف است. در این دوره نظریههاي جدیدي پس از پایان جنگ سرد در مرکز ادبیات ژیوپلیتیکی قرار گرفت. نظریه تفکر نوین سیاسی گورباچف، پایان تاریخ فوکویاما، ژیواکونومی، ادوارد لوتواك، نظم نوین جهانی جرج بوش (پدر) تحولگرایی جدید از سوي رهبران گروه هفت، دولتهاي سرکش و تروریستهاي بینالمللی توسط پنتاگون و ناتو و برخورد تمدنها توسط سامویل هانتینگتون است. دوره چهارم، ژیوپلیتیک زیستمحیطی نام دارد. در این دوره، نظریاتی مانند توسعه پایدار کمیسیون جهانی محیط زیست، ابتکار استراتژیک زیستمحیطی الگور، هرجومرج آینده رابرت کاپلان، کاستیهاي زیستمحیطی توماس هومر دیکسون و امنیت زیستمحیطی میخاییل رمز در صدر مباحث ژیوپلیتیکی قرار گرفتند. اما هدف ما از این تحلیل، بررسی دوره سوم موسوم به ژیوپلتیک نوین است.
گفتمان دوره سوم، ریشه در نگرشهاي میخاییل گورباچف دارد. سیاست خارجی گورباچف، داراي اصولی براي تحریک آگاهانه و با هدف جلوگیري از ارایه بیدردسر تصویر دشمن از شوروي بهعنوان یک امپراتوري وحشتناك توسط دولت ریگان بود. سیاست گلاسنوست یا آزادي در جامعه شوروي که در آن گورباچف بازسازي پایههاي اساسی و نوسازي یا پرستوریکاي شوروي را براساس نوگرایی و اصول اخلاقی کمونیست پیشبینی کرده بود، در سال 1986 شروع شد. او دوره دکترین برژنف را بهعنوان دوره ژیوپلیتیکی حاکم بر روابط شوروي با رژیمهاي اروپاي شرقی، پایانیافته اعلام کرد. سیاستهاي گورباچف، زمینهساز سرعت بیشتر انقلابهاي کشورهاي اقماري بلوك شرق، بهخصوص در اروپاي شرقی شد. دیوار برلین فرو ریخت و سه سال بعد اتحاد جماهیر شوروي فرو پاشید. از این رو، جنگ سرد که بهعنوان یک رابطه رقابتی و تعارضآمیز بین دو ابرقدرت تعریف میشد، با فروپاشی یکی از ابرقدرتها در زیر بار فشارهاي ناشی از تضادهاي درونی، خاتمه یافت. متعاقب یک سلسله تحولات غیرقابل پیشبینی، دولت بوش در جلسات مشورتی در خصوص موقعیت کنونی، عدم اطمینان، غیرقابل پیشبینی بودن وقایع آینده، بیثباتی و هرجومرج را بهعنوان تهدیدهاي جاري قلمداد کرد. در این دوره، اندیشمندان ژیوپلیتیکی تلاش کردند تا تصویر شفاف و جامعی از نظم نوین جهانی ارایه دهند.
فرانسیس فوکویاما، بهعنوان معاون مدیر تعیین خط مشی در دولت بوش و ریگان و عضو فعال موسسه تحقیقاتی رند، در مقالهاي تحت عنوان پایان تاریخ در سال 1989 فلسفه جدیدي را در عرصه ژیوپلیتیکی مطرح کرد. وي با الهام از نظریات فلسفی هگل آلمانی و کوژف روسی، ادعا کرد که با توجه به تقابل موجود بین ایدهها و اصول، امروز شاهد پایان تاریخ هستیم. وي با ادعاي این مطلب که هگل با پیروزي ناپلیون بر پادشاهی پروس در اصول جهانی انقلاب فرانسه، سال 1806 را پایان تاریخ اعلام کرده بود و همچنین از استدلالهاي کوژف مبنی بر اینکه اروپاي غربی و امریکا معرف روشهاي همگن هستند و غرب اوج ترقی تاریخ است، استفاده کرده و استدلال میکند که تعداد معدودي از کشورهاي پیشرو به واقعیتهاي همگنی رسیده و به آن جامه عمل پوشاندهاند.
آنچه متعاقب گفتمان ژیوپلیتیک نوین منشا گرفته از نظریات گرباچف بود، جهان را دچار تحول عجیبی کرد؛ تحولی که قبل از فروپاشی اتحاد شوروی، حتا تصور آن در ذهنها غیرممکن بود. اتحاد مجدد آلمان، آزادی اروپای شرقی، استقلال کشورهای آسیای میانه و حوزه قفقاز، ختم فضای تنشآلود جنگ سرد و رقابت شدید میان ایالات متحده امریکا و اتحاد شوروی، ختم جنگ ستارهگان و رقابتهای پرهزینه تسلیحاتی و ایجاد فضای تفاهم و همکاری حداقلی میان شوروی و امریکا، از جمله برجستهترین عواقب این تحول و گذار ژیوپلیتیک بود. گرباچف خواسته یا ناخواسته، نظام بینالملل را از یک تعارض ایدیولوژیک و رقابت فزاینده تسلیحاتی بیرون کشید و نظم دوقطبی منعطف را به سوی یک نظم یکقطبی جهانی و بعداً سلسلهمراتبی سوق داد.
جهان دوقطبی منعطف که زاییده ختم جنگ جهانی دوم و شکلگیری دو قطب قدرت در دنیا بود، توانسته بود نظم و امنیت نسبی را در فضای بینالملل حفظ کند. هر دو قطب قدرت، با هراس از توان بازدارندهگی اتومی همدیگر، از رقابت رویاروی و برهم زدن نظم امنیتی جهان، اکثراً دوری میکردند. اما جهان پس از گفتمان ژیوپلیتیک نوین، زمینه را برای اجرای دکتورین نظم نوین جهانی، استیلای غرب بر اقصا نقاط جهان، تحمیل ارزشهای امریکایی بر دنیای بیرون، لیبرالیسم نو و گفتمان اقتصادی بازار آزاد بهعنوان یک اصل، باز کرد. بعدها انقلابهای رنگی، بهار عربی، سقوط دیکتاتوریهای تحت حمایت شوروی، حضور گسترده نظامی امریکا در آسیا، خاورمیانه و حتا نزدیکیهای آسیای مرکزی و سرحدات جنوبی روسیه، برایند این تحول گفتمانی ژیوپلیتیک بود.
آنچه امروز بیشتر مشهود است، ظهور یک جهان ناامن و غیرمطمین و حرکت به سوی نظم چندقطبی است که امریکا و متحدان غربیاش در یک سو و چین، روسیه و هند تا حدودی در سمت دیگر آن قرار دارند. حتا صحبت از نظریه گذار قدرت میشود. این نظریه، احتمال انتقال مرکز ثقل قدرت را از اروپا و امریکا، به آسیا (چین و هند) پیشبینی میکند.
رویهمرفته، گرباچف با سیاستهایش، چنین جهانی را برای ما به ارث ماند و خودش را به زعم دنیای غرب، قهرمان و برنده جایزه صلح نوبل، اما در نظر جامعه روس، جهان سوم و مناطقی که بیشتر در نتیجه فروپاشی این تحول گفتمانی ژیولیتیکی آسیب دیدند، یک خطاکار نابخشودنی، ماندگار ساخت.
منابع:
- حافظنیا، اصول و مفاهیم ژیوپلیتیک.
- زهرا پیشگاهیفرد، بررسی نظریههای مورد غفلت قرار گرفته در ادبیات ژیوپلیتیک ایران.
- عزتالله عزتی، ژیوپلیتیک.
- حسن رحیمی، نظریههای ژیوپلیتیکی.