گاهی انسان نیاز دارد غمهایش را به کسی بگوید؛ به کسی که غم را میشناسد. غم را نمیشود با هرکس گفت. شاید در ظاهر با تو همدردی کند، اما چه معلوم، شاید در دل بر تو بخندد. روزی غمها و بیچارهگیهایت را به رخت بکشد. از غمها و بیچارهگیهایت افسانهها سازد که این خود، غم سوزنده دیگری است. به گفته مولانا:
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد
روزی دلتنگ بودم، بیآنکه دلیلش را بدانم. گاه چنین میشوم. دلتنگی کشنده است؛ اما زمانی کشندهتر میشود وقتی دلیلش را نمیدانی. با خودم بودم که صدای تکتک دروازه کوچه بلند شد. رفتم دروازه را گشودم. پیرمرد بود. تا دیدمش، مانند آن بود که تمام خوشیهای جهان را با خودش آورده بود. یک لحظه همه دلتنگیهای خود را فراموش کردم.
به اتاق که رسیدیم، روبهروی هم نشستیم. پیرمرد تا به چشمهایم دید، گفت: به گفته شاعر، «غمی در دیدهگانت میزند موج!»
بگو چه شده؟ ترا کمتر اینگونه دیده بودم. بگو! در ذهنت چه میگذرد؟
گفتم: نمیدانم چرا امروز اینهمه دلتنگم.
گفت: چه خوب است که امروز آمدم به دیدن تو.
گفتم: بلی، پیش از آمدنت حالم خیلی بد بود. حالا که تو آمدی، اندکی بهتر شدهام.
پیرمرد گفت: انسان هم ظرفیتی دارد. گاهی از غمها و خاطرههای زجردهنده لبریز میشود. باید غمهای خود را با دوستی که غم او را میفهمد، در میان گذارد، ورنه این غم مانند بستهای از مواد منفجره در ذهن انسان انفجار میکند. آن وقت خرابیهای دیگری را به بار میآورد. دلم میخواهد به یکیک غصههایت گوش کنم. اگر مرا شایسته غصهها و غمهای خود میدانی، بگو! من سراپا گوشم.
یک لحظه حس کردم که آنهمه خاطره تلخ و غمهایی که در سینه دارم، مانند انبوه پرندهگان سیاهرنگ به ذهنم هجوم میآورند و هر کدام میخواهد زودتر از قفس ذهم فرار کند.
من هم آرامآرام انبان خاطرههای تلخ و قصههای انبار شده غمهایم را گشودم و هی گفتم و گفتم از همه چیز، از تلخیهای زندهگی، از آرزوهای بربادرفته خود، از بیانصافیهای روزگار ناهموار، از رفتن علیسینا، از کینهجویی حریفانی که هر بار خواستهاند حتا سایه مرا هم با تیر بزنند، از آنانی که هرگز آرزو نداشتند تا قطرهای آب به خوشی از گلویم بگذرد، از طعنههایی که از هر کس و ناکس شنیده بودم و…
پیرمرد با شکیبایی به گفته خودش سراپا گوش شده بود و من میگفتم و میگفتم. با هر خاطرهای که میگفتم، حس میکردم چشمهای پیرمرد بیشتر تاریک و پلکهایش بیشتر روی هم فشرده میشود.
با هر قصهای که میگفتم، حس میکردم یکیک پرندهگان سیاهرنگ از روزنههای ذهنم آزاد میشود و در قفس ذهنم فضای سبکتر و روشنتر میشود.
به پیرمرد که نگاه کردم، دیدم چشمهایش را به زمین دوخته بود است. پیرتر از روزهای دیگر به نظرم آمد. از قصهگویی که لب بستم، به سویم دید و گفت: با این غمها و غصههایی که در سینه داری، حال باورم این است که تو خود یک سنگ صبوری.
گفتم: سنگ صبور؟
گفت: ها، سنگ صبور! میدانی در دهکده ما روزگاری مردم باور داشتند که در دورهای دور کوهستانی است و در آن کوهستان سنگی پیدا میشود که آن را سنگ صبور میگویند. وقتی کسی دیگر نتواند غمهایش را تاب آورد، به آن کوهستان میرود و سنگ صبور را جستوجو میکند. وقتی سنگ صبور را یافت، آن را با خود میآورد. بعد در یکی از شبهای مهتابی میرود به جایی خلوت تا صدایش را کسی نشنود؛ به جایی مانند گوشه باغی، کناره دشی یا هم لب دریایی. آنجا، سنگ صبور را پیش روی خود میگذارد. ماه که برامد، یکیک غمهایش را برای سنگ صبور قصه میکند. یکی پی دیگر قصه میکند تا بامدادان. گویی سنگ صبور همه قصههای او را در سینه خود جای میدهد. قصههایش که تمام شد، میگوید:
ای سنگ صبور!
ای سنگ صبور!
تو هم صبوری و من هم صبور
حال بگو که تو میترکی یا من بترکم؟
ای سنگ صبور!
سه بار این گفته را تکرار میکند، بعد سنگ صبور با صدای دردناکی میترکد و پارچهپارچه میشود. مانند آن است که در پارچه شدن سنگ صبور، همه غمهای او نیز پارچهپارچه میشود و از بین میرود.
مردم میگفتند که حتا سنگ صبور هم تحمل غمها و دردهای انسان را ندارد. انسان غمهایی را تاب میآورد که سنگ صبور هم نمیتواند تاب آورد؛ یعنی انسان از سنگ صبور هم سختتر است. هنوز در میان مردم دهکده ما این مثل وجود دارد که به انسانهای شکیبا و صبور که غمهای خود را خاموشانه تحمل میکنند و از زندهگی و روزگار شکایتی بر لب نمیآورند، میگویند او انسان نیست، یک سنگ صبور است.
پیرمرد لحظهای خاموش شد. حس کردم لحظهها چه تلخ و سنگین است. نگاهش از پشت شیشههای پنجره به بیرون دوخته شد. من با تشنهگی منتظر بودم که پیرمرد دیگر چه میگوید، تا اینکه روی به سویم برگشتاند و گفت: میدانی در این روزها، در این غمستان خونین، هر کسی به سنگ صبور میاندیشد و به آن کوهستان دور دور. روشن نیست که در کجا است، هست یا نه. مردم دهکده ما هم نمیفهمیدند که آن کوهستان در کدام گوشه دنیا است و سنگ صبور چگونه سنگی است.
پرسیدم: پس همین انسانها خود سنگ صبورند؟
گفت: نه هر انسانی. انسانی که غم نداشته باشد، سنگ صبور نه، که کلوخی هم نیست. انسانی که سینهاش از غم و درد لبریز است، انسانی که به غمها و قصههای غمناک دیگران بهآرامی و شکیبایی گوش میدهد و غم و درد او را از خود میداند، یک سنگ صبور است.
گفتم: ها، ها، یافتم. پس خودت هم یک سنگ صبوری پیرمرد!
پیرمر با صدای بلندتری گفت: ها، ها، من خود یک کوه غمم. سنگ صبور نه، یک کوهستان سنگ صبورم.
تا پیرمرد چنین گفت، بلندبلند شروع کردم به خواندن:
ای سنگ صبور!
ای سنگ صبور!
تو هم صبوری و من هم صبور
تا به اینجا رسیدم، پیرمرد با هیجانی آمیخته با ترس گفت: صبر، صبر، صبر! چیزی مانده است که هنوز برایت نگفتهام.
خاموش شدم. چشمهایم را بستم تا سخن ناگفته پیرمرد را با حضور ذهنی بیشتر بشنوم. در یک چشم به هم زدن، پیرمرد زده بود به دروازه کوچه و از خانه برامده و رفته بود.
من هم به دنبالش دویدم. گویی پرندهای شده و به هوا رفته بود. من ماندم و خودم و غمهایم؛ اما یکی و یک بار گریز رندانه پیرمرد چنان مرا به خنده انداخت که گویی خود انفجار همان سنگ صبور بود.