آن دارنده هفتصد چپن ابریشمی، آن عاشق فلمهای گیشم گیشمی، آن دارنده لقب مداری، آن رفیق شفیق آصفعلی زرداری، آن چهارده سال صاحب دربار، آن عاشق شیرک مزار، اندیوال کوته گلآقا شیرزی، المولانا حامد کرزی، به خوشتیپی مشهور بود، همیشه مخمور بود و روزگاری دراز رییس جمهور بود.
شیخ بیتی دم، جانورشناس هالندی، در کتابش روایتالرجال راکب الموترسکال آورده است که در جوانی مولانا کرزی را در بیابانی دید که به سویی رود. پس در حال چنگ بر دامنش زد و گفت: ای شیخ حیوان به سر، به کجا چنین شتابان؟ پس مولانا کرزی نگاهی به دوردستها بکرد و بگفت: والله خودم خو جایی نمیرم، ولی گمان میکنم مرا کدام جایی میبرند. شیخ بیتی دم گوید: من همان زمان فهمیدم که این جوان به جایی رسد؛ زیرا هر که را دیگران به جایی ببرند، به خوب جایی ببرند. گویند روزی در کنار جادهای ایستاده بود و درختهای دو طرف جاده را میشمرد. ناگهان توفانی بشد و از میان توفان مردی سوار به موترسایکل پدیدار گشت. آن مرد در مقابل شیخ ما کرزی تعظیمی بکرد و بگفت: یا مولانا، کجا میروی؟ شیخ ما کرزی جواب بداد: عجالتا جایی نمیروم؛ یعنی در کل جایی برای رفتن ندارم. اینجا نشستهام و آفاق انفسهم را به نظاره گرفتهام. آن مرد بگفت: بر عقب موترسایکل من بنشین تا ترا برم و شاه گردانم. پس مولانا کرزی بر پشت موترسایکل نشست و آمد به ملک جابلقا و شاه شد. برخی گویند آن موترسایکل دم ابلیس بوده و چون مهربانیها از شیخ ما دیده بر وی الطاف کرده و شاهش بگردانیده است.
باری از مولانا گلآقا شیرزی پرسیدند که در کرزی چه دیدی که هرگز از وی نبریدی. بفرمود: او هر باری که کلاه از سر برمیداشت، بر سر شانزده کس میگذاشت، بدون آنکه آن شانزده کس ملتفت شوند. او بیست نفر را تشنه بر لب دریا میبرد و 28 نفر را تشنه برمیگرداند. گفتند: آن هشت تن دیگر از کجا شدند؟ بگفت: اینم از کرامات ایشان است که جز خودش هیچ کس نداند. از بن داوود جلالی روایت است که باری شیخ عبدالله از اکابر آن دوران با وی در خصومت اندر شد و خواست که او را از سریر مملکت پایین اندازد. پس شیخ ما کرزی بر نمد مراقبه نشست و تسبیح هزار و یک دانه گرفت در دست و شروع به اورادخوانی کرد. هنوز به دانه یکصد و شصت نرسیده بود که خبر آوردند که شیخ عبدالله به رضایت از رقابت کنار رفته است و شما همچنان در قدرت خواهید بود. پس شیخ ما سجده شکر برجا آورد. آنگاه رو به یاران کرد و بگفت: به یاد داشته باشید که من با کرامات تسبیح او را کنار گذاشتم، سفارت امریکا هیچ نقشی نداشت؛ اما در آینده قدرتخواهان از گوسفند برای پیروزی بر رقیب استفاده خواهند کرد.
روایت است که باری وی را خبر دادند که دزدان کابلبانک را تاراج کردند. فرمان بداد که همه دزدان را گردن بزنند. گفتند: برادرت و رفیقهایت و وزیرهایت و خیلیهای دیگر در گروه دزدانند. پس لختی اندیشید و رییس بانک را بخواست و ملامت زیاد بکرد که چرا درب بانک را محکم نبسته بودی. معاون بانک را نیز ملامت کردی که چرا نگهبانها را خواب برده بود. رییس بانک با درماندهگی بپرسید: یا سلطان، این وسط دزدان را نیز گناهی باشد. کرزی بگفت: آنان جوانند و نادان، گناهی آنان را نباشد. هرچه خرابی است، زیر سر تو باشد. و اینطور رییس بانک از غصه به ملکالموت جان تقدیم بکرد.
چون قوم یاجوج و ماجوج بر جابلقا مسلط شد، مولانا کرزی را گفتند که فرار کن که این قوم به پادشاهکشی مشهور است. شیخ ما بخندید و بگفت: هیچ کاردی دسته خویش نمیبرد. پس چون بر درش آمدند، گفتند: یا شیخ، به فراغت زندهگی کن که برگشت ما از برکت تست.
روایت است که باری اندیوالان به دیدار وی آمدند و گفتند یا شیخ، بیکار در خانه نشسته دلتنگ نمیشوی؟ بگفت: چرا بیکار باشم، خیلی هم کار دارم. گفتند: چه کاری؟ فرمود: به دیدار عبدالله جان میروم. گفتند: وقتهایی که به دیدار عبدالله جان نمیروی، حتما دلتنگ میشوی. بگفت: لا، چون در آن زمان باز عبدالله جان به دیدار من میآید. حکایت است که آن دو تا زنده بودند، به دیدار هم نایل میشدند.