آن پیگیر راه پدر، آن چشمدوخته به چوکی رهبر، آن دارنده تحصیلات عالی، آن پیرو مکتب اعتدالی ، آن مخالف اخترمحمد منصور، آن دشمن شیره انگور، الخادم جوان و قد چو ارغوان شیخ المنصوب ملا محمدیعقوب، از سر مکنون آگاه بودی و روزگاری وزیر دفاع بودی. گویند چون پا به دنیای فانی گذاشتی، اصحاب و یاران پدر او را گفتندی که چون پسر زیبا و خوشرو است، پس نامش را بگذار یوسف. پدر دستی بر محاسن کشیدی و از یک چشم بینا به اطرافیان نظر افگندی، چونانکه گویا در گذشته مستغرق گذشته باشد. به چرت اندر شدی و پس از لختی گفتی: در این ملک نام یوسف عواقب بدی دارد. پس نامش را گذاشت یعقوب که به دنبال یوسف باشد.
از ابن شبنم فراحتی در کتاب تاریخ الملوک خال عن السلوک، آمده است که چون به مرحله رفتن به مدرسه رسید، پدر او را به مدرسه دارالعلوم کراچی فرستاد. پس از چندی دوباره برگشت. پدر بگفت: ای پسر که روزی جانشین من خواهی شد، چرا مانند پدر مدرسه را پیچاندی؟ بگفت: ای امیرالمومنین بدون مومن، قرن 21 را ببین و فرستادن من به کراچی را ببین. حداقل به مدرسه کرولایی، لندکروزری، میتسوبوشی چیزی بفرست. آخر مرا به کراچی میفرستی. من به کراچی سفر نکنم. پدر بر وی نگریست و بگفت حقا که با این دانش و فهم باید جانشین من شوی، باشد ترا فرستم به مدرسه لاهور. بگفت آنجا نیز نروم. پدر پرسید: آنجا چرا نروی؟ جواب بداد: لا در عربی چه معنا دهد؟ پدر بگفت: نیست معنا دهد. بگفت: حور هم که حور است. من چرا به جایی بروم که در آن حور نباشد. پدر بگفت: ای پسر اولا که آن هور است نه حور. دوما ترا با حورها چکار، تو با غلمان کارت را بساز. و او را فرستاد تا دانش آموزد و چنین بود که فرزند ارشد رهبر به سلاح دانش تجهیز گردیدی و آیندهاش چیز گردیدی، یعنی خوب گردیدی.
روایت است که چون ملک جابلقا مسخر رهبر گشت، امیران و سرداران را بخواست و بگفت، زمان آن است که شما را منصب دهم درخور خودتان. پس به ملا یعقوب نگریست و خوب نگریست و بگفت: ای جان جانان، ترا بهتر آن است که منصب وزارت دفاع دهم که در این سن دفاع کنی بهتر است. پس ملا یعقوب به منصب وزارت دفاع برسید. در نسخ محفوظه آمده است که باری از ملک باکستان بر جابلقا تعرض کردند و خلایق بیشمار بکشتند، اما ملا یعقوب از جا نجست. پرسیدنش که دشمن به ملک حمله کرد و خاک ما به توبره کرد، چرا دفاع نمیکنی؟ بگفت: از بهر مصلحت ملک. بگفتند: این مصلحت چه باشد؟ بگفت: نداشتن زور کافی باشد. آنان عمری ما را نان و آب دادند، میدانند که ضعف ما در کجا باشد. اصلا آنان ولینعمتهای ما میباشند، چگونه بر آنان حمله کنیم.
از شیخ ما ملا یعقوب کرامات زیادی بهجا مانده است. نخست اینکه باری چون در بلاد خوست، جهازی بیسرنشین حمله بکرد و بر فرق مردمان بمب بینداخت، شیخ ناگهان غیب گردید و در غاری عمیق پنهان گشت. او را پیام بدادند که ای شیخ بیرون شو که جهاز از خودی است. جواب بداد:
من از بیگانهگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
گویند جوبایدن، سلطان مغرب، خودش نامه بفرستاد به شیخ که برون آ، من نکشمت. آنگاه از غار بیرون شد، ولی دستور داد که بدون موتر ضد گلوله به بیتالخلا هم نبرندش.
روایت است که باری در تلیفیزیون ندا داد که واخان سر ما میباشد و ما سر خویش سودا نکنیم. پس از چندی پیامش دادند که چینیها واخان را در اختیار گرفتند. گویند شیخ لختی اندیشید و پس از آن گفت: سر ما فدای راه دوست بادا.
چون عمرش به آخر رسید، در بستر مرگ به فرزندان بگفت: ای فرزندان من، میخواهم قبل از مرگ نصیحتی که پدر من مرا کرد، به شما کنم تا باعث کامیابی و پیروزی و آینده روشنتان گردد. اما پیش از آنکه نصیحت را آغاز کند، عزراییل جانش بگرفت و فرزندانش عمری را در آسودهگی و راحت و خوشی گذراندند.