روزگاری بر من که ابوزیتونم، ستمی از سوی ستمگری بنموده گردید و من که توان مقابلت و مجادلت نداشتم، سر به سوی آسمان و ندا به آن بیکران فراز بکردم که ای فریادرس به دادم برس. قضا را از آن بالا ندا آمد که «چرا جیغ میزنی؟ فقط که… ناخنهایت را کشیده باشند.» من به پندار اینکه هاتف غیب ندای مرا شنیده، گفتم خدایا شکرت که صدای مرا میشنوی. ندا دوباره آمد: «خدا نیست، خدایبردی است. اینه سر درخته سیل کو.» چون نیک بنگریستم، دیدم که مردی بر فراز درخت توت نشسته و از میوه آن «بوغمه سر دل میکند». مرد پرسید: «چه شده تره که ایقه جیغ میزنی؟» گفتم: ای مردی که بر فراز درختی، بدان و آگاه باش که ستمگری بر من ستم کرده و من توان مقابله ندارم. مرد همچنان که مشتمشت توت بر دهان ریختی، بگفتی: «ای خو کاری نداره، برو پیش پاشا و مشکلته بگو، بریت حل میکنه.» من خرسند و مسرور از مشورت درست و حرکت چست توتخور، امتنان فراوان نموده و به جستوجوی سلطان شدم. یاران و رفیقان گفتند که فیالحال ملا کبیر بر سریر سلطنت جلوس فرموده است. پس به جستوجوی مولوی کبیر شدم و او را یافتم که در کوتهای کوچک و محقر بیتوته کرده است. چون بر وی رسیدم، خویشتن بر پایش افگندم و گفتم ای سلطانی که وزنت به خروار باید سنجیده شود و هیکلت از پنج فرسخی دیده شود، به دادم برس که دادگستر تویی. گفت برگو مشکلت را. چون برگفتم، لختی اندیشید و گفت، ای مردک بدان و آگاه باش که من اسما سلطانم و رسما حیران که من سلطانم یا خود گوش به فرمان. مرا تا هنوز به ارگ راه ندادهاند. گفتم: ای حجیمترین موجود روزگار اگر سلطان نیستی، پس چرا ترا سلطان گویند؟ گفت هر که اسمش شیرآقا بود، باید از وی ترسید؟ برو به بلاد قندهار تا سلطان واقعی را دریابی.
ناگزیر به بلاد قندهار شدم. مرا بردند نزد پیرمردی که خاموش و خسته در گوشهای آرمیده بود. پیرمرد در من نگریست و بگفت: چه شی غواری؟ بگفتم یا سلطان خموشان، دستم به دامنت! ستمی بر من رسیده، داد من از ستمگر باز گیر. آن پیر بگفت: من خود در وضعیتیام که سرفه را از گوز باز نتوانم شناخت، چگونه داد تو از ستمگر بستانم. نزد سلطان اصلی شو که هر فرمانش خشتک 60 هزار کس پاره کند، او را هبتالله نام است و خیلی هیبت داشته باشد.
پس به بارگاه آن سلطان اصلی شدم. دربان را گفتم که به دیدار سلطان آمدهام. دربان نگاه سفیه اندر عاقل بر من بکرد و بگفت: بیست سال بر این در نگهبانم، تا حال سلطان را به چشم خویش ندیدهام؛ تو از راه نرسیده، دیدار سلطان خواهی؟ رو، ورنه ترا دهم دست سترجنرال مبین خان که از تو بشکه زرد سازد. ناچار از آنجا نیز ناامید برون شدم و سر به صحرا گذاشتم. قضا را اعرابیای در راه بود. چون داستان مرا بشنید، بگفت: دل قوی دار که اندر بلاد ما مردی باشد که خودش گوید من سلطان جابلقا هستم. نزد او رو تا داد ترا بستاند.
پس با اعرابی همراه شدم و به بلاد ابوصفی آمدم. مرا اذن دخول به دربار این سلطان دادند. بار دیگر دست به دامنش شدم و گفتم ای متفکر اول تا آخر، ای خرابکننده روزگار «آته باقر»، مرا ستمی سخت رسیده و شدهام مردی بختندیده. به دادم برس. آن سلطان همهچیزدان بگفت: من بهعنوان رییس جمهور منتخب و سرقوماندان اعلای قوای مسلح، به آن ستمگر میگویم بچه خر. بگفتم: یا سلطان، آیا داد من ستانیده شد؟ بگفت: نه، ولی دل من تازه شد، خیلی وقت بود خودم را به نام رییس جمهور منتخب و سرقوماندان اعلای قوای مسلح خطاب ننموده بودم. بگفتم: پس داد من چه میشود، آیا آن را نمیگیری؟ با فروتنی جواب داد که من پولهای پنهانکردهگیام را از نزد بیبیگل گرفته نمیتوانم، داد ترا از کجا ستانم. چون ابلیس ناامید از نزد این سلطان نیز برون شدم. مرا گفتند که در بلاد تاجیکان مردی باشد فاضل و صالح. او نیز خویشتن را سلطان داند.
سر خر خویش به سوی بلاد تاجیکان کردم. چون نزد وی رسیدم، پرسیدم که یا بزرگوار، شنیدهام سلطان هستید، اما چگونه؟ آن مرد فاضل و صالح جواب داد، نخست نباید به تخمینهای اطلاعاتی من شک کنی، در ثانی آن سلطان خشکاندام از بلاد فرار بنمود و من که نایب اویم، شدم سرپرست سلطانیت. حالا بر گو چه خواهی؟ بگفتم: یا سلطان تخامین اطلاعاتی، مردی بر من ستم کرده، داد مرا از وی برگیر. سلطان تخمینهای اطلاعاتی خندهای بکرد و بگفت: جان بیادر، مه خودم نمیتوانم که تیک آبی خوده از توییتر بگیرم، داد تره از کجا بگیرم. بگفتم: پس چه کار میتوانی کرد؟ بگفت: میتوانم او را خاین و پست بگویم و هشدارش دهم که جهنم روانت میکنم.
اینگونه بود که پنج سلطان بر یک ملک شاهی نمودی و رعیتش گدایی نمودی.