طلوع آفتاب، شروع یک روز نفسگیر و طاقتفرسای دیگر برای یک مادر و دختر هفتساله است. هنوز نور کمرنگ آفتاب بر همه شهر نمیتابد که گلافشان با دخترش، خاطره، کنار جادهای در غرب شهر کابل، برای گدایی مینشیند. وی میگوید: «صبح که آفتاو بور موشه، مهییم، تا شام از مجبوری امینجه هستم.» گلافشان در محل فقیرنشین و دورافتاده غرب شهر کابل در خانه کرایی زندهگی میکند. خاطره سرمای خزانی کابل را با یک پیراهن و بالاپوش نازک بهسختی تحمل میکند. او خواب و روزهای شیرین کودکی و صبحگاهیاش را در کنار جاده و در میان صدای پای عابران و موترها تا شام روی جاده نمناک و پر از خاک سپری میکند. گلافشان میگوید که دختر کوچکش، صبح وقت از خواب بیدار میشود و مادرش را همراهی میکند.
بزرگترین دغدغه گلافشان که چهار دختر و یک پسر دارد، به دست آوردن دو هزار افغانی در ماه کرایه خانه است. گلافشان میگوید: «کرایه خانه سخته، در وطن کرایه خانه نبود. تا ماه پره میشه، صاحب خانه مییه، کرایه خانه را بدی.» وی حدود دو سال پیش از ولسوالی جاغوری ولایت غزنی به کابل آمده است. شوهر گلافشان حدود پنج سال پیش، وقتی میخواست بهصورت قاچاقی وارد ایران شود، در پی تیراندازی مرزبانان ایران جانش را از دست میدهد و تمام مشکلات و دشواریهای زندهگی را بر دوش مادری که پنج فرزند قد و نیمقد دارد، میگذارد.
گلافشان پس از جانباختن شوهرش، بیش از یک سال را با برادر شوهرش زندهگی میکند. وی میگوید: «خودم بودم و پنج یتیمم. مرا به زور از خانه بیرون کرد که به درد نمیخوری، نان پیدا نمیتانی، نان مفت نیست.» برادر شوهر، وقتی مادر خاطره را بیرون میکند، وی هیچ سرپناهی برای خود پیدا نمیتواند، تا اینکه با مشوره یکی از دوستان به کابل میآید و شروع به گدایی میکند. جادهای که در کنار آن گلافشان مینشیند، کمعرض و شلوغ است. صبح روز جمعه، 30 میزان، حینی که به دفتر میآمدم، چند دقیقه کنار این مادر که رنج و درد از لحن گفتار و ظاهرش پیدا بود، نشستم.
با سقوط کابل به دست طالبان، صف گداها در شهر کابل طولانیتر شده است. گلافشان میگوید که از روی ناچاری دست به گدایی زده است، اما مردم مشکلات و ناچاری وی را درک نمیتوانند. پنج افغانی روی صفحه شناسه روزنامه 8صبح افتاد. وقتی به بالا نگاه کردم، دیدم که پسری جوان است و آهسته از عرض جاده گام برمیدارد. از گلافشان پرسیدم که این برگه روزنامه 8صبح را از کجا گرفته است. وی گفت: «در خانه بود، دخترا آورده، نمیفهمم که از کجا آورده.» شناسه روزنامه 8صبح نشان میدهد که حداقل از حدود ده سال پیش است. دختر بزرگ گلافشان، چهاردهساله است، اما تا هنوز یک روز به مکتب رفته نتوانسته است. فقر و ناداری سبب شده است که گلافشان حتا یک فرزند خود را هم به مکتب روان کرده نتواند. وی میگوید: «ناچاری است، نتانستم که دخترایم را به مکتب روان کنم.» فعلاً دغدغه این مادر در کنار کرایه خانه، فراهم کردن مواد اولیه فرزندانش است. بیشتر لباسهایی که فرزندان گلافشان از آن استفاده میکنند، لباس دست دوم کسانی است که به خاطر «ثواب» به وی میدهند. گلافشان درد دل خود را بیان میکرد که یک خانم جوان آمد، پنج افغانی و یک پتلون را به وی داد و گفت: «خاله دعا کنی، ای پتلون را به بچه خود ببر.» گلافشان با نگاه مهربان گفت: «صبح تا شام همینجا دعا مونوم، صلوات میخوانم.»
گلافشان در کنار فقر و بیسرنوشتی، از تکلیف اعصاب نیز رنج میبرد. وی میگوید که گاه تا یک ساعت از «هوش» میرود، وقتی بیدار میشود، میبیند که سرش حمله آمده است. مادر خاطره میگوید: «نیم سات بیهوش میمانم، زبانم زیر دندانم میشود، کسی کمک نمیکنه که تداوی کنم.»
در زندهگی همه مشکلات و گرفتاری دارند، اما بعضی ناچاریها نفس کشیدن را برای آدمها دشوار میکند. گلافشان آرزو دارد که پسر هفتسالهاش زودتر بزرگ و وارد بازار کار شود.
این تنها گلافشان نیست که ناچاری وی را وادار به گدایی کرده است. زنان نصف جمعیت کشور را تشکیل میدهند. زنان در کشور بیشتر آسیبپذیرند و همیشه قربانی تبعیض، مشکلات و خشونتهای خانوادهگی شدهاند. گلافشان در کنار اینکه شوهرش را از دست داده است، از نداشتن یک خانواده دلسوز و متعهد نیز رنج میبرد. وی میگوید که اگر حمایتگری میداشت، حاضر نبود یک ساعت در زیر نگاههای سنگین و تحقیرآمیز عابران بنشیند.
در جریان چند دقیقهای که در کنار گلافشان برای گرفتن مصاحبه نشسته بودم، متوجه نگاههای بیاحساس و تحقیرآمیز عابران شدم. گلافشان میگوید که این نگاهها را برای داشتن سرپناه و لقمه نانی نادیده میگیرد. گلافشان اکنون نگران سوخت زمستان است؛ فصلی که تا دو ماه دیگر بر کابل حاکم میشود و یک مشکل دیگر را بر مشکلات گلافشان میافزاید.