نه ماه از تسلط طالبان گذشته بود. در نخستین روز هفته، صبح وقت بعد آذان نماز، بنا بر اشتباه تایپی که در پاسپورت خانوادهگی ما اتفاق افتاده بود، روانه ریاست پاسپورت شدیم. در این مسیر من تنها نیستم، خواهرم که از من دو سال کوچک است را نیز با خود دارم. پیش از طلوع آفتاب، به اداره پاسپورت نزدیک شدیم. ترس تمام بدن ما را فرا گرفته بود. باید ما زنها، تنها وارد ریاست میشدیم. در نزدیک درب ورودی آن ریاست، باید از موتر حامل خود پیاده میشدیم و از ایست بازرسی عبور می کردیم تا به محوطه ریاست داخل شویم. چهرههای وحشتناک و ترسناک در درب دخولی آن ریاست به چشم میخوردند، چهرههایی که ترس و خشم آدم را به جوش میآورد. چهرههای وحشتناک آنها سبب شده بود که پاسپورتهایمان را در داخل موتر فراموش کنیم. وقتی وارد کوچه شدیم، روانه به سوی صف شدیم. در همان حال یک طالب با زنجیری که به دست داشت، طرف ما دوید و با صدای خشن صدا زد: «کجا روان هستین؟ باید پاسپورتتان در دستتان باشد، بعد حق ورود دارید.»
در کوچههای منتهی به ریاست پاسپورت، دستهدسته مردم منتظر بودند؛ این افراد از شب انتظار میکشیدند. من که با خود فکر میکردم در ردیف اول خواهم قرار خواهم داشت، در آخر صف با خواهرم ایستادم. مردم در جنبوجوش و تقلا برای حل شدن کارشان بودند و افرادی با لباس نظامی از مردم میخواستند که آرام باشند. من و خواهرم با سه تن دیگر کنار دیواری ایستاد بودیم و مانند دیگران انتظار میکشیدیم تا ساعت ۸:۰۰ شود و طی مراحل پاسپورت آغاز یابد. در همان حال چند تن از طالبان که نظامیپوش بودند، روبهروی ما نشستند. چنان به من و خواهرم چشم انداخته میدیدند که گویا موجودات فضایی را تماشا دارند. با خود چیزی میگفتند و با انگشت به ما دو خواهر اشاره میکردند. دل ما از اینکه حجاب را مراعت کرده بودیم، جمع بود؛ نمیدانستیم که نگاههای آنها چه دلیلی داشت. اما نگاه آنها سبب ترس و وحشت ما میشد.
بعد از انتظار زیاد، رفتیم نزدیک شخصی که منحیث محافظ در درب دخولی ایستاد بود. از او پرسیدم که چه زمانی کار آغاز خواهد شد. با سخنان تند و زشت به زبان پشتو چیزهایی گفت که ما درست منظورش را درک نکردیم، اما از حساسیت و رویه خشنش هویدا بود که در صدد پس زدن ماست. در جمع، بعضی افراد از ردیف دورتر میایستادند، بعد آن محافظ به جای اینکه آنها را در جایشان تنظیم کند، افراد دیگری که تکان نخورده بودند را محکم میراند و در ردیف آنها قرار میداد.
طبق معمول و مطابق رسمیات در افغانستان باید تا ساعت ۸:۰۰ همه کارمندان حاضر باشند و ارایه خدمات صورت گیرد، اما از ساعت ۸:۰۰ چیزی کم چهل دقیقه نیز گذشته بود، ولی هنوز از آمدن کارمندان و رسیدهگی به آن عده کسانی که از ناوقتهای شب در صف طولانیای انتظار میکشیدند، خبری نبود. وقتی به جمع بیشمار مردم نگاه کردم، به این نتیجه رسیدم که نمیتوانیم فرصت وارد شدن را بیابیم. آن زمان یکی از میان آن جمع طالبان صدا زد. با شنیدن آن صدا، من و خواهرم از جایمان بلند شدیم. پاسپورتهای ما را گرفتند. زمانی که دانستند ما از پنجشیر هستیم، رفتارشان زشتتر از قبل در برابر ما دختران شد. از ما پرسیدند که از کدام قسمت پنجشیر هستید. در حالی که طالب دیگر داد میزد که حرف نزنید، من هم جوابی ندادم.
حوالی ساعت ۱۰:۳۰ بود که بعد از انتظار طولانی در هوای گرم با نبود آب، یکی از افراد طالبان پیش ما آمد و گفت: «بهتر است داخل نروید و زحمت نکشید، کارتان نمیشود.» چراییاش را گویا میدانستیم، از همان لحظهای که پاسپورت ما را دیدند. باز روشن به ما گفتند که به دلیل پنجشیری بودنتان. ناامید و مستاصل مانده بودیم چه کار کنیم. با برادرم به تماس شدیم و چون او با کارمندان سابق ریاست شناخت داشت، به کسی زنگ زد. او آمد و ما را صدا زد که برویم داخل؛ البته در مسیر راه مدام به ما میگفت که «برویم شانستان را آزمایش کنید، شاید شود.»
با جنجال زیاد خود را جلو دروازه اتاقی که اشتباهات پاسپورت را اصلاح میکرد، رساندیم. در آنجا، زمانی که پاسپورت ما را دید و فهمید ما از پنجشیر هستیم، کارمند چند لحظه سکوت کرد و به کارمند دیگر نظری انداخت و خطاب به ما گفت: «خود را ناحق زحمت ندهید، مشکل شما حلشدنی نیست.» خوب میدانستیم که میتوانند مشکل ما را حل کنند، اما نکردند. اصرار و پافشاری جایی را نمیگرفت، مجبور ناامید ریاست را ترک کردیم. ساعت ۱۲:۰۰ چاشت بود، فشار گرسنهگی و گرمی بیش از حد از توان و تحمل مردم کاسته بود. کمکم حوصله همه داشت سر میرفت. یک تعداد از افراد در آن صف طولانی دیگری که در داخل محوطه ریاست ایجاد شده بود، دروازه آهنین دفتر ریاست عمومی را با مشت میکوبیدند. ضعف و خستهگی در چهره زنهایی که کودکانشان را در آغوش داشتند، نمایان بود. همه دمبهدم جای خود را از فرط گرمی، گرسنهگی و خستهگی تبدیل میکردند.
من و خواهرم از صف خارج شدیم و رفتم نزدیک غرفهای که روبهروی دروازه عمومی ریاست پاسپورت قرار داشت. پرسید: «مشکل شما دو تا چیست؟» با اینکه میدانستیم تا پاسپورتهای ما را ببیند، جواب رد میشنویم، باز هم تقلا داشتیم. به مردی که در غرفه بود، گفتیم که اسم فامیلی ما اشتباه شده است. پاسپورت ما را جستوجو کرد و گفت: «برو در بیرون امضا کن، بعد بیا من اشتباه را میگیرم.» پرسیدم: «کدام قسمت؟» چیزی نگفت و با همکارانش مصروف شد. از هر که میپرسیدم ورقها را کجا امضا میکنند، کسی نمیدانست. بسیاری از من میپرسیدند که ورقها را کجا امضا میکنند. از محافظانی که در درب آن ریاست هستند، پرسیدم که کجا باید برویم. کوچهای را نشان دادند در بیرون محوطه ریاست. یکی هم گفت: «تلاش کن بیرون نروی که دوباره داخل شدن به محوطه ریاست ناممکن است.» در میان اینهمه سرگردانی،هیچکسی معلومات نمیداد.
سرگردان وخسته یک گوشه نشسته بودیم که یک طالب یکباره آمد و زنان را یکییکی با لوله و میله تفنگ میزد. یکی از زنان که کودکی خردسال داشت، بچهاش را در بغلش پنهان کرده بود تا به او آسیبی نرسد. از ما دورتر هم یک طالب دیگر مردم را دشنام داده، با میله تفنگ لتوکوب میکرد. زنانی که شلاق خورده بودند، کنار دیوار خود را از درد پیچوتاب میدادند. در آن وضع هم تا بعد از چاشت منتطر ماندیم و از هر کسی معلومات و راه و چاره میخواستیم، یا نمیدانست و یا نمیخواست رهنمایی کند. صدها تن مثل ما در صف از شب منتظر نشسته بودند، اما آب از آب تکان نمیخورد. هم این عذابم میداد که «پنجشیری» گفته کار ما را حل نکردند و هم خواری و بیچارهگی مردم که زیر شلاق طالب از درد، بیصدا پیچوتاب میخوردند.