چندی پیش روزینا به من پیام داده بود: «اگر طالب هم نباشد، ما برادرانی داریم که غیرت دارند.» او را درک میکنم. او که آرزو داشت داکتر شود و چپن سفیدش را بپوشد و برای بیمارهایش نسخه بپیچد، امروز نهتنها باید خانواده و برادرانش را راضی کند، بلکه در انتظار راضی شدن یک حاکمیت ثانیهشماری کند. شاید پذیرش اینکه ما به بیعدالتی محکومیم، کمی از این درد بکاهد! زندهگی در زندانی به وسعت یک کشور ما را به این باور میرساند که اگر میخواهیم رسوا نشویم، باید همرنگ جماعت باشیم. این همان چیزی بود که برادرم از من میخواست. درست بعد از اینکه قضیه بورسیه تحصیلی گرفتن من بالا گرفت و غیرت مردان خانواده را به جوش آورد.
درست بعد از اینکه پدرم با لحنی که هرگز توقعش را نداشتم، رو به من کرد و گفت: «کجا میخواهی بروی؟ مگر زن جایی هم میرود؟ تو آبروی مرا میبری.» طوری گفت «آبروی مرا میبری» و طوری جمله «مگر زن جایی میرود!» را ادا کرد که احساس کردم تبدیل شدهام به کورهای از خشم؛ خشمی که فوران کرد و سکوت هزارسالهام را شکست. برای اولین بار سرش فریاد زدم: «باشد، من اینجا مینشینم. هیچ جایی نمیروم. همانطور که مرا به مکتب هم نگذاشتی!»
به مجرد اینکه برادر بزرگتر خبر شد، به خواهرم تماس گرفت و او را تهدید کرد که آن رسوایی را زودتر جمع کند و اگر نه هیچکداممان را در آن خانه باقی نخواهد گذاشت. درست بعد از اینکه پشت گوشی با خواهرم ساعتها هِق زدم و اشک ریختم و به معنای واقعی کلمه زار زدم، برادرم کنار من مینشیند. ساعتها وعظ و نصیحت میکند و یا به قول خودش تجربیاتش را با من در میان میگذارد. از میان حرفهایش تنها یک کلمه است که چون ناقوس مرگ در گوشم زنگ میزند و به صدا میآید: ناموس.
این کلمه وحشتناک برای من حکم مرگ را دارد. من بهعنوان ناموس خانواده باید همیشه طوری رفتار کنم که خدای ناکرده لکه ننگی بر دامن سفیدشان نشوم. گویی انسان نیستم، گویی هیچ آرزویی ندارم، گویی زاده شدهام تا فقط این دامن سفید را سفید نگهدارم. گویی تنها دلیل زنده ماندنم، همین باشد و هیچ رسالتی ندارم، هیچ ارزش دیگر.
دریغا، دریغا چون الکنی از زبان مانده آن لحظه هیچ سخنی برای گفتن نداشتم. دریغا، چون از عقل مانده درمانده آن لحظه هیچ ایدهای برای پاسخگویی نداشتم. به من گفت که جنگیدن با باورهای جامعه تو را قربانی خواهد کرد. کدام جامعه؟ جامعهای که فکر نمیکند، کتاب نمیخواند، درس خواندن دختران را حرام میداند و تحمل این را ندارد که زنی مطابق میل و خواسته خودش زندهگی کند. کدام جامعه؟ جامعهای که مرا انسان نمیبیند؟ «ناقصالعقل» و «ضعیفه» خطابم میکند و برای اینکه گذاشته است نفس بکشم، بر من منت میگذارد؟
برادرم ساعتها کنارم مینشست، با من حرف میزد، تجربیاتش را شریک میساخت و کلماتی جز آنچه امروز گفت را تحویلم میداد. آرزو کردم کاش به جای اینها به من میگفت: «مبادا به خودت اجازه بدهی جامعه، عرف و کلماتی چون آبرو و ناموس، پر پروازت را قیچی کند.» به جای اینکه به تسلیم شدن تشویقم کند، جنگیدن را به من میآموخت. شاید آن روز دیگر چنین خسته و ناامید و درمانده نبودم.
در جواب پیام روزینا نقل قولی از «اوریانا فالاچی» را نوشتم: «مشکلات عمده مردان از مسایل اقتصادی، نژادی و اجتماعی ناشی میشوند؛ ولی مسایل اساسی ما زنان بهخصوص زاییده یک موضوعاند؛ اینکه ما زن به دنیا آمدهایم.»
در این لحظه امیدوارم روزی برسد که از نالیدن دست بردارم و به جنگیدن آغاز کنم.