پیرمرد هر از گاهی به من سرمیزند. گفتوگوی من و او در روزی دیگر و درباره موضوع دیگر ادامه یافت. از پیرمرد پرسیدم: «خداوند «تاج کرمنا» بر فرق انسان نهاد و بدینگونه او را بر موجودات دیگر فضیلت داد. این تاج کرمنا چه است که خداوند آن را تنها بر فرق انسان نهاده و انسان با آن اشرف مخلوقات شده است؟»
پیرمرد گفت: «انسان یک مفهوم بسیار بزرگ و پیچیده است. از هر جهت که به آن نگاه کنیم، به نتیجه جداگانهای میرسیم. از دیدگاه زیستشناسی یا بیولوژی، انسان بر موجودات دیگر فضیلتی ندارد. در صنف پستانداران دستهبندی میشود. بیولوژی به تفکر، معنویت و اشرف مخلوقات بودن انسان علاقهای ندارد. برای آنکه با این بخش هستی انسان، سروکاری ندارد.
با هزار دلیل میگوید که همه پستانداران از یک فامیلاند. شباهتهای آنان را برمیشمارد. بدینگونه مفهوم انسان از نظر بیولوژی بعد معنوی ندارد. با این حال، در زیستشناسی، انسان تکاملیافتهترین موجود روی زمین است. زیستشناسی به تکامل یا دگردیسی موجودات زنده باور دارد و انسان را گل سر سبد طبیعت میداند.
از این مسأله که بگذریم، پرسش تو این است که این «تاج کرمنا» چه است که بنیاد زیستشناسی را بر هم میزند؟ این «تاج کرمنا» همان برتری انسان است، کرامت انسان و شرافت انسان است. به تعبیر دیگر، میتوان گفت: همان خرد انسان است. انسان با فضیلت، شرافت و خرد خود است که بر زندهجانهای دیگر برتری دارد. این بزرگترین نعمتی است که خداوند به انسانها داده است. اگر چنین چیزی را از انسان بگیریم، او دیگر انسان نیست. میشود همان انسان «بیولوژیک» که مجوعهای است از غریزههای شناختهشده و شناخته ناشده.
انسان خردمند، خود را میشناسد و جهان را میشناسد و در گام بعدی جهان را هدفمندانه تغییر میدهد. باری نویسدهای گفته بود: «در جهان غولی است که در ژرفای دریاها شنا میکند، بالاتر از ابرها پرواز میکند، دل کوهها را سوراخ کند، دل ذره را میشگافد و این غول انسان است.»
موجوداتی دیگر نیز تغییراتی در طبیعت پدید میآورند، اما تغییراتی که آنان پدید میآورند برخاسته از غریزه آنان است و یک تغییر تکراری است.
هر گروه از پرندهگان به روشی آشیان میسازد. هیچ تغییری در آشیانسازی آنان دیده نمیشود. جانوران دیگر نیز چنیناند. زندهگی آنان نسل پشت نسل، تکراری است در یک دایره غریزی.
تنها انسان است که خود را و پیرامون خود را میشناسد و در هر گام دامنه شناخت خود از هستی را بیشتر و بیشتر گسترش میدهد. انسان خود را میشناسد، جهان را میشناسد و سپس خود را و جهان را تغییر میدهد و این ممکن نیست جز در روشنایی اندیشه، خرد و تجربه.
با این حال، آنانی که اندیشههایشان پیوسته در دایره غریزه دور میزند، هنوز شناختشان از هستی، شناختی است غریزی. حقیقت برای چنین افراد همان چیزی است که گویی آنان در ذهن دارند. هرگونه اندیشه برتریجویانه قومی، قبیلهای، زبانی و مذهبی هنوز تفکر غریزی است نه تفکر مدنی.
سرزمین ما افغانستان، از چنین اندیشههایی سخت رنج میبرد و شاید این رنج سالیان دراز دیگر نیز ادامه یابد. سختترین درد این است که بخواهند دریای هرگونه اندیشه و تفکر مدنی و انسانی را در کوزه بینشهای غریزی خود جای دهند. در حالی که دریاها در کوزهها نمیگنجند. وقتی با دریا میآمیزی دیگر نیازی به کوزه نیست. انسان با خرد خود است که درباره خدا میاندیشد.
پیرمرد با خستهگی دست روی پیشانیاش کشید و پلکهایش را روی هم آورد. حس کردم پیرمرد خسته است و دیگر نمیخواهد چیزی بگوید؛ اما چشمانش را گشود و دستی به سوی من دراز کرد و گفت: «حالا من هم پرسشی دارم.»
خاموش ماندم، چون نمیدانستم چه میپرسد. بعد مانند آنکه بخواهد خود پرسش خود را پاسخ دهد گفت: «آنانیکه خرد خود را میفروشند یا به گرو میگذارند و بعد آنگونه میاندیشند که برایشان گفته میشود؛ یا هم برای رسیدن به جایگاههای حقیر دنیایی، شرافت و فضیلت خود را به معامله میگذارند؛ آیا چنین چیزی به این مفهوم نیست که آنان تاج کرمنای خود را به معامله گذاشتهاند و تاج کرمنای خود را فروختهاند؟
آنانیکه چنین میکنند، دیگر یک انسان به آن مفهومی که خداوند تاج کرمنا بر فرقش گذاشته نیست، بلکه تا سطح یک موجود بیولوژیک به پایین میافتد.
آنانیکه خرد خود را در اختیار شیطان میگذارند، در حقیقت تاج کرمنای خود را بر فرق شیطان گذاشتهاند. آنانیکه میدزدند، میکشند و تاراج میکنند، تا نفس اماره خود را فربه سازند، آیا تاج کرمنا بر سر دارند؟
آنانیکه به نام مردم، نان مردم را میدزدند، آیا تاج کرمنا بر سر دارند؟ مافیای قومی که قوم را میفروشد، آیا تاج کرمنا بر سر دارد؟ آنانیکه به نام جهاد، با شیطان همکاسه میشوند و میدزدند، آیا تاج کرمنا بر سر دارند؟ آنانیکه به نام رهبر، مردم را در چاه بدبختی میاندازند آیا تاج کرمنا بر سر دارند؟ آنانیکه برای رسیدن به قدرت با شیطان معامله میکنند، آیا تاج کرمنا به سر دارند؟ هرگز! اینان همان انسانهای بیولوژیکاند. انبان انبان غریزهاند.
بزرگترین درد در سرزمین ما این است که «فرشندهگان تاج کرمنا» برخاستهاند تا آنانی را که جز تاج کرمنا، کلاهی بر سر ندارند، رهبری کنند. این قماش رهبران همان شیاطین آخرالزماناند که جز سیهرویی سرنوشت دیگری ندارند.
بعد پیرمرد، با صدی بلندتری گفت: «با اجازه شاعر: تاج کرمنا به شیطان دادهاند/ پیش شیطان وای بیافسر شدند»
باز پلکهایش را به هم آورد و لحظههایی خاموش شد. دیدم اندکاندک تبسمی روی لبهایش رنگ میگیرد. تا اینکه چشم گشود، به سوی من دید و با لبخندی، از جای برخاست. من هم خواستم از جای برخیزم.
پیرمرد گفت: «یک لحظه صبر کن یک لحظه! آمد و دستی روی سرم کشید.»
گفتم: «چه میکنی پیرمرد؟»
گفت: «باش ببینم در این روزگار سیهبازار، آیا تاج کرمنایت سر جایش است یا نه؟» دستی هم به سر خود کشید.
خندهکنان گفت: «خاطرم جمع شد، هنوز انسانیم!»
آرام و سبک به سوی دروازه خانه روان شد، من هم به دنبالش. دو قدم مانده به دروازه روی برگرداند و مانند آموزگاری که بخواهد چیزی را برای بار آخر به شاگرد خود تأکید کند، انگشت به سوی من بلند کرد و گفت: «کاش چنان کسانی میدانستند، انسانی که تاج کرمنای خود را میفروشد، دیگر انسان نیست، بلکه درندهتر از جانوری است که پیوسته در جنگل تاریک غریزههای کور بانگ میزند و همه چیز را ویران میکند.»