زمانی که دولت جمهوری به دست گروه طالبان سقوط کرد، دانشجوی سمستر چهارم اکادمی نظامی پولیس در کابل بودم. سقوط دولت به دست این گروه، سقوط زندهگی و رویای همه دختران افغانستان بود. لحظههای خوفناکی که ولایتها یکی پس از دیگری به دست گروه طالبان سقوط میکرد و جنایتهایی که طالبان انجام میدادند را خوب به یاد دارم. همه چیز بوی ترس و وحشت میداد. صنفها و محوطه اکادمی حالت نظامی به خود گرفته بود. همه از قتل، زخمی شدن و کشتار نیروهای امنیتی حرف میزدند. انگار بوی خون تا مشام ما نیز رسیده بود. اولین بار بود که از تصمیمم در مورد آینده تحصیلی خود، پشیمان شدم. میترسیدم که رشته اکادمی نظامی روزی بلای جانم شود و مادرم را در سوگ یگانه دخترش بنشاند. به همان اندازه که نظامیها در خط نبرد از انتقامجویی گروه طالبان هراس داشتند، ما نیز در اکادمی از هجوم یکبارهگی این گروه هراس داشتیم. دانشجویانی که خانههایشان در ولایتها بود، بیشتر از همه میترسیدند؛ چون پیش از آن ولایتها به دست گروه طالبان سقوط کرده بودند و آنان در مورد رفتار وحشتناک طالبان با مردم و نظامیها آگاهی داشتند. کابل آخرین سنگر و مکانی بود که همه در آغوش آن پناه گرفته بودند و تصور سقوط آن در ذهن هیچ کسی جایی نداشت؛ زیرا تعدادی از افسرهای نظامی نیز پس از سقوط ولایتها به اکادمی آورده شده بودند تا به دست گروه طالبان کشته نشوند. اما در 24 اسد ۱۴۰۰ خورشیدی همزمان با خبرهای وحشتناک سقوط ولایتهای بزرگ مثل هرات و بلخ، کابل نیز سقوط کرد و آخرین مکانی که چشمهای زیادی انتظار پیروزی را از آنجا داشت، به دست جنگجویان طالبان جامه عزا بر تن کرد.
روز سقوط کابل امتحان حقوق داشتیم و قرار بود پس از آخرین آزمون وارد سمستر پنجم درسی شویم. با اینکه ترس و وحشت را میشد از در و دیوار اکادمی فهمید، اما ما نترسیده ادامه میدادیم و فکر میکردیم که نیروهای امنیتی با حمایت دولت تا آخرین قطره خون از کابل دفاع خواهند کرد، بیخبر از اینکه کشور، مردم و سربازهایی که برای پیروزی کشته و زخمی شده بودند، توسط دولت و رییس جمهور تحویل داده شدهاند.
سقوط کابل خبر بسیار بدی بود. من و بسیاری از دختران دانشجو داخل اکادمی بودیم و در حال لحظهشماری فرارسیدن ساعت اخذ آزمون که ناگهان همه کس و همه چیز رنگ عوض کردند. همه میگفتند که کابل سقوط کرده و قرار است تا چند ساعت دیگر طالبان برسند. باورنکردنی بود. حتا نمیشد تصور کرد، اما حقیقت داشت. لحظهای نگذشت که گوشی همراهم زنگ خورد. مادرم بود. با حالت گریان و لرزان گفت که کابل به دست گروه طالبان سقوط کرده و متوجه خود باشم و تا آمدن آنها از اکادمی بیرون نشوم. خبر بسیار بد و تکاندهنده بود. با اینکه خبر آمدن طالبان در همه اکادمی پخش شده بود، اما باورم نمیشد، تا اینکه از زبان مادرم شنیدم. استرس و ترس همه وجودم را فرا گرفته بود. لحظهای همهجا پیش چشمم تاریک شد. انگار صدای ضربان قلبم همهجا را فرا گرفته بود. هیچ چیزی جز صدای آن را نمیشنیدم. با تماسهای پیهم مادرم اندکی آرامش گرفتم و از اکادمی بیرون نشدم؛ اما دیدن صحنه فرار دانشجویان نظامی از اکادمی وحشتناک و غمانگیز بود. انگار قیامت شده بود و قرار بود آتش دهن باز کند و همه را ببلعد. حتا بعضی فراموش کرده بودند که وسایلشان را با خود ببرند. همه چیز جا مانده بود، جز انسانهایی که تا چند لحظه پیش از استرس امتحان میگفتند و اندکی لبخند را میشد در چهرههای خستهشان دید.
نظامیهایی که از ولایتهای مختلف در خط نبرد با طالبان جنگیده بودند و پس از جنگ در اکادمی اقامت گزیده بودند، بیش از همه ترسیده بودند و راه فرار جستوجو میکردند. حیران و نگران گاهی به صحن اکادمی میآمدند و گاه به اتاقها میرفتند؛ زیرا طالبان تشنه خون آنها بودند. سقوط کابل طناب دار بر گلوی افسران نظامی شده بود و طالبان در همهجا تلاش میکردند آنها را بیابند. آخرین چشمدیدم از صحنه سقوط کابل، چهرههای آکنده از ترس و بدنهای لرزان نظامیهایی بود که از چنگ طالبان فرار کرده بودند و طالبان در چندقدمی آنها در کمین بودند. نمیدانم چه تعداد از آن نظامیها به دست جنگجویان طالبان شکنجه و کشته شدهاند، اما در زندهگی هیچ چیزی به اندازه صحنه سقوط کابل و کالبد روح و رنگپریده نظامیها، غمانگیز و آزاردهنده نبود. شاید هیچگاه آن صحنه و آن چهرهها از پیش چشمانم محو نشوند.
پس از آن روز من نیز نزد طالبان جزو مجرمانی محسوب میشدم که قرار بود در برابر آنان و ایدیولوژی آنان بجنگد. از ترس زندان و شکنجه طالبان از چهاردیواری خانه که تبدیل به زندان شده بود، در جستوجوی هوای آزاد بودم تا بتوانم اندکی نفسهای عمیق بکشم. دو سال در زندانی که توسط این گروه محاصره شده بود، زندهگی رقتانگیزی داشتم. در آن مدت تبدیل به مرده متحرک شده بودم که جز نفس کشیدن هیچ چیزی برایم باقی نماند. شادی، خوشی، امید و آرزو همه از من فرار کرده بود. بارها تصمیم گرفتم از نفسهایی که برایم زجرآور بود خلاص شوم و خودکشی کنم، اما توسط اعضای خانواده بهخصوص مادرم منع میشدم. بالاخره پس از گذشت بیش از دو سال از حاکمیت طالبان، تصمیم گرفتم به هر قیمتی از زیر پرچم این گروه که همه چیز را از من گرفته است، فرار کنم. بهگونه قاچاقی راه مهاجرت به سمت ایران را در پیش گرفتم.
فرار از زیر پرچم طالبان و آمدنم به ایران، داستان غمانگیز دیگری دارد. اینکه چهقدر در جریان راه اذیت شدم و اینکه هر لحظه راه مهاجرت با هراس از بازداشت توسط طالبان همراه بود، خود داستان بس غمانگیزی دارد. برای رسیدن به مکان امن و عاری از فشار روانی، ساعتها پیادهروی کردم و از کوههایی که عبور از آنها برایم غیر قابل باور بود، عبور کردم. همه چیز طاقتفرسا بود. شبها و روزها بیخوابی را تحمل کردم، ترس، تعرض و تجاوز به حریم خصوصی از سوی افراد بیگانه که با آنان همسفر شده بودم از یک طرف و هراس از بازداشت توسط طالبان از طرف دیگر مرا نیمهجان کرد. پس از پیمودن راههای پرمشقت به مدت چهار شبانهروز، بالاخره وارد خاک ایران شدم. در ایران نیز با مشکلات فراوان از جمله مشکل اقتصادی روبهرو بودم. بعد از گذشت چند ماه، با همکاری یکی از سازمانها توانستم بورسیه تحصیلی بگیرم و برای ادامه تحصیل به قزاقستان بیایم و در اینجا درس بخوانم، اما هیچ چیزی و هیچ کسی شبیه وطن نیست. دلم برای تکتک لحظههایی که سرود آزادی را در خیابانهای کابل میخواندیم، تنگ شده است. من و بسیاری از مهاجرانی که به اجبار ترک دیار کردهاند، انتظار روزی را داریم که گروه طالبان از وطنی که آن را تبدیل به گورستان آرزوهای جوانان کرده است، گم شود و همه بار دیگر به کشور برگردند.