روی چوکی چوبی نشسته است و غرق در دنیای خیالات خود در حال نقاشی چهره کودکی است که با ختم آن کار یک روزش به پایان میرسد. او در حال طرح صورت کودکی است که در روی کاغذ سفید حالت پریشانی به خود گرفته است. انگار میخواهد رنج کودکانه را این گونه بر روی کاغذ به تصویر بکشد. با قلمش چهره او را پرداز و ابروهایش را پُررنگتر میکند. موهایش را با نوک قلم زیباتر پرداز میدهد تا شکوه گیسوانش در روزهای تار زندهگی خوب جلوه کند. آثار هنری زیادی چهار طرفش دیده میشود. همین نقاشیها تسلی روزهای دشواری است که آن را سپری میکند و فرشته بازمانده از مکتب را به آینده امیدوار میسازد.
فصل بهار و باز شدن شگوفههای درختان فرشته را به یاد روزهای خوب مکتب و درس خواندن میاندازد. بامدادهایی که پس از ریزش باران بهاری او با اشتیاق لباس مکتبش را بر تن کرده و کولهپشتی از کتاب و قلم را بر دوش میکشید و راهی مکتب میشد. ساعتهایی که در مکتب با معلم و دوستانش سپری میکرد، بهترین لحظههایی بود که او اکنون از آن با اشتیاق صحبت میکند و در عین حال حسرت روزهای از دست رفته تعلیمی را میخورد. میگوید: «هیچ وقت باور نمیکردم که درس خوانده نتوانم و روزی از راه میرسد که مکتب رفتن برای دختران ممنوع میشود.»
فرشته دانشآموز صنف نهم مکتب بود که گروه طالبان بر کشور حاکم شد و دختران بالاتر از صنف ششم را از درس و تحصیل باز داشت. این گروه علاوه بر بستن دروازههای آموزشگاهها به روی دختران، محدودیتهای شدیدی بر کار، گشتوگذار و رفتار دختران وضع کرده است. این محدودیتها سبب میشود تا فرشته از همه فعالیتها باز بماند و خانهنشین شود. پس از ادامه تصمیمهای منعکننده طالبان، او از رفتن به آموزشگاه نیز باز میماند و آخرین امید به ادامه تحصیل را نیز از دست میدهد.
با بسته ماندن دروازههای مکتب و منع دختران از رفتن به مرکزهای آموزشی، فرشته نسبت به آیندهاش ناامید و مایوس میشود. در حالی که ناامیدی از سیمایش نمایان است، قلم طراحیاش را کنار میگذارد، دستهایش را به هم میفشارد، بغضش میترکد، سرش را پایین میاندازد و زار زار گریه میکند. سپس چنین میگوید: «زمانی که طالبان به قدرت رسیدند، دیگر نتوانستم به مکتب بروم و درس بخوانم. هر بار که به رویاهایم فکر میکنم و رسیدن به آن را ناممکن میبینم، خیلی جگرخون میشوم. با آمدن طالبان همه چیز از بین رفت، حتا رویاهای ما. اکنون با دیدن قلم و کتابهایم ناراحت میشوم و به آینده ناامیدتر.»
اما این تنها بنبستی نیست که به رویاهای فرشته نقطه پایان گذاشته است. گروه طالبان پس از هر بار مستحکم کردن پایههای حاکمیت خود، محدودیتهای جدیدی را بر زنان و دختران در افغانستان وضع کرده و آنان را منزویتر کرده است. پس از گذشت نزدیک به سه سال از حاکمیت طالبان، فرشته بارها از پشت دروازه مکتب و آموزشگاه رانده شده است. پس از خانهنشینی مداوم، او دیگر رویاپردازی نمیکند و تبدیل به کارگری میشود که با دوختن چند عدد دستمال در تامین مصارف خانه به خانوادهاش کمک میکند.
پس از ماهها تحمل افسردهگی و ناامیدی، سرانجام با کمک اعضای خانواده بهخصوص مادرش بار دیگر وادار میشود تا به رویاهایش فکر کند. او اکنون با حمایت خانوادهاش در یکی از آموزشگاهها مصروف یادگیری هنر نقاشی است. میگوید: «من در صنف نقاشی اشتراک کردم. وقتی به همصنفیهایم نگاه میکردم که با وجود شرایط دشوار هنوز هم با عشق و علاقه در پی یادگیری هستند و تلاش میکنند تا به رویاهایشان برسند، احساس شرمندهگی کردم؛ چون من خیلی ناامید شده بودم و هیچ برنامهای برای رسیدن به رویاهایم نداشتم. از آن روز، تصمیم گرفتم تا به رویای طراح شدن فکر کنم و به آیندهام برنامهریزی کنم.»
اما این روزها بار دیگر خبر بسته شدن تعدادی از مرکزهای آموزشی در شهر کابل از سوی طالبان هراسی بر اندام نحیف فرشته انداخته است؛ دلهرهای که نمیخواهد از آن حرف بزند. شاید با نگفتن آن میخواهد به خود تسلی دهد که همچنان با استقامت ادامه خواهد داد؛ اما سیمای پریشان و لب خشک و ترکیدهاش نگرانی او را نسبت به آینده مشخص میکند. در حالی که نقاشیاش را تکمیل نکرده است، قلم طراحیاش را کنار میگذارد و میگوید که دیگر نمیتواند ادامه دهد.