ساعت ۱۰:۳۰ قبل از ظهر بود و من تازه از امتحان پنجم و نهایی سمستر هشتم به خانه برگشته بودم. اعضای خانوادهام را با چهرههای آشفته و نگران پیدا کردم. از مادر شوهرم پرسیدم که آیا اتفاقی افتاده است؟ گفت: «طالبان تلاشی خانهبهخانه دارند.» این سخت برای ما نگرانکننده بود، هر چند خانواده من پس از حاکمیت طالبان از خانه اصلی خود به جای دیگری نقل مکان کرده بود، اما با آن تلاشیها ترس این میرفت که این خانواده کاملا نظامی و آموخته علم نظام، به دست این شورشیان افتاده و به سرنوشت نامعلومی مانند هزاران افسر و نظامی دیگر دچار شود.
تاریخ 11 حوت است. با تحولی که در افغانستان به وجود آمد، وزارت تحصیلات عالی نیز دستخوش تغییرات شد. از این رو درسها و امتحانات ما نیز به سرمای زمستان کشیده شد و ما عاشقان علم و دانش با قبول هر سختی و بدبختی به دروس خویش ادامه دادیم. من در یک خانواده کاملاً نظامی جدیداً به زندهگی مشترک خود آغاز کرده بودم؛ زندهگی مشترکی که زیر اسارت طالبان شروع شد. آن شروع برای من شگونش به قول عام مردم خوش نبود. منی که عاشق وطن، عاشق این خاک و عاشق این مرز و بوم بودم، در زندهگیام مهر مسافرت زده شد و در نهایت از فرط مجبوری باید وطن را ترک میکردم. آن روزها که من هنوز استرس امتحان را داشتم، با خود حمل میکردم و دقیقاً نمیدانستم دارد چه اتفاقی میافتد. به من گفتند که باید چمدانهایت را جمع کنی و آنچه را لازم داری با خود بگیری و باید آماده رفتن شوی. پدر و مادرم از رفتن من آگاهی نداشتند، چگونه به آنها میگفتم که قرار است از کنارشان بروم!
برای آخرین بار به دانشگاه رفتم. روز پنجشنبه بود و امتحان ثقافت داشتیم. درگیری با مساله رفتن و مهاجر شدن، همه خواستنیها و شیرینکامیهایم را از من گرفته بود. نه میلی به خواندن درس بود و نه هم استرسی برای امتحان. آنچه روحم را میآزارید، دور شدن از میهنم بود. ششمین مضمون از امتحان نهایی سمستر هشتم را سپری کردم و رفتم به اداره دانشگاه و آنها را از بهر رفتنم در جریان گذاشتم؛ چون امتحان چهار مضمون باقی مانده بود. در جستوجوی راه حلی برای اخذ امتحان آن چهار مضمون بودم. برای آخرین بار همصنفیهایم را به آغوش گرفتم؛ رفقایی که چهار سال را کنار هم خواندیم، ماندیم، گریستیم و از خوشحالی بیبال به پرواز در آسمان آرزوهایمان پرواز کردیم و کنار رودخانه اهدافمان نشستیم و به دهکده به ثمر رسیدن اهدافمان پریدیم.
برای آرزویی که محقق نشد تا کلاه پرافتخار فراغت را به بالا پرتاب میکردم، گریستم و برای اینکه نتوانستم آشکار سپاسگزاری کنم و ارج و احترام بگزارم به استادان و خانوادهام بابت زحمات چهارسالهشان. این آرزو محقق نشد که نشد. از دانشگاه به خانه پدریام رفتم. یک شب قبلش خانوادهام را در جریان گذاشتم و از رفتن ما آگاه شد. وقتی به خانه رسیدم، جلو اشکهایم را نمیتوانستم بگیرم. از بهر اینکه مادرم بیشتر ناراحت نشود، خود را خوش گرفتم و خندیدم، اما آتشی را که در قلبم فوران میکرد، فقط خودم میدانستم. دستارخوان شب را خانواده عزیزم کمی تشریفاتیتر برای من مزین کرده بود. آخرین شب را کنار پدر مهربان و مادر عزیزم با خواهران، برادران و خانم برادرم گذراندم و شب تیرهگیاش را به طلوع آفتاب صبح میداد.
روز جمعه ساعت ۱۲:۱۸ گوشیام زنگ خورد. شوهرم بود. جواب دادم. با بسیار عجله و شتابان سلام کرد و فقط همینقدر گفت که آماده باش، میآیم سراغت، باید تا ساعت ۳:۰۰ بعد از ظهر به طرف کمپنی برویم. مات و مبهوت مانده بودم. اصلا جوابی نداشتم، فقط همینقدر گفتم که با پدرم خداحافظی نکردهام. تماس قطع شد. پدرم به طرف نماز جمعه رفته بود و من به این گمان که حرکت ما طرف نیمروز روز شنبه است، با پدرم خداحافظی نکرده بودم؛ اما آخرین باری را که پدرم از درب خانه به طرف مسجد رفت، خوب به یاد دارم. دقیق به سیمای زیبای پدرم دیدم. آن طرز لباس پوشیدن و آن نظم و نظامش را دوست داشتم. مادر عزیزم برای اینکه دخترش دیگر کنارش نمیماند، برای من غذای دلخواهم را چاشت آماده کرده بود؛ غذایی که اصلاً فرصت خوردنش فراهم نشد و زحمت مادرم بیثمر ماند.
ساعت ۱:۲۰ بعد از ظهر است شوهرم از راه رسید و من دیگر باید با عزیزان خود خداحافظی میکردم. با خانم برادرم و خواهرانم و برادرانم خداحافظی کردم. مادرم در نزدیکی دروازه کوچه منتظرم بود. پاهایم جرئت حرکت به طرفش را نداشت. نمیخواستم از آغوش گرم مادرانهاش جدا شوم. با آنکه میدانستم مادرم دارد چه دردی را میکشد، اما مانند چنار خودش را استوار گرفت و گفت: «تو تنها کسی نیستی که مسافر میشوی، برو و مطمین باش که بهزودی به وطنت برمیگردی و این مهاجرت ابدی نخواهد بود.» سخنان مادرم قوت قلبی بود برای من، اما درد دوری از آنها قلب و روحم را میسوزاند.
به طرف کمپنی حرکت کردیم. از هر کوچه و پسکوچه کابل که میگذشتم، روحم همچون پازلی بود که در آن جا میماند. به سیمای کابل برای آخرین بار مینگریستم. با آنکه اشک امانم نمیداد، اما بهخوبی درک میکردم که این شهر چه دردهای وافری را دارد با خود حمل میکند. به جادهها و سرکهایش که نظاره میکردم، چهرهاش نمایانگر این بود که این شهر برای زنده ماندن و پایدار ماندن چهقدر فرزندانش را قربانی کرده است. شب تاریک کابل را ترک کردیم؛ شهری که اهالی ناصالحش آن را به تاریکی محض کشاندهاند، اما باور داشتم که قلب این شهر دایماً روشن بوده است. شهری که صلابت و بزرگیاش قلب هر باشندهاش را به جوش و خروش میآورد.
ساعت۱۰:۴۰ قبل از ظهر به ولایت نیمروز رسیدیم. پس از استراحت کوتاه، ساعت ۳:۰۰ بعد از ظهر با هماهنگی قاچاقبران باید نیمروز را به مقصد پاکستان ترک میکردیم. مردم زیادی برای خارج شدن از وطن به آنجا هجوم آورده بودند. داستانی که همیشه شنیدهایم و تازهگی ندارد. کسانی که از فقر اقتصادی، نبود امنیت جانی و مالی و بنا بر هر مشکلی که داشتند، باید به سوی کشور همسایه متواری میشدند.
پس از ادای نماز سوار موترهای پاکستان شدیم. عقربه ساعت ۳:۴۷ را نشان گرفته بود. سرانجام حرکت کردیم و پاسی از شب به دشتهای نیمروز رسیدیم. ما را به یک خوابگاه بردند. خیمهای روی خاک زده بودند و نامش را خوابگاه گذاشته بودند و از آن پول به دست میآوردند. زمینش نم داشت و کاملا ملوث به آشغال و کثافت بود. همه خسته بودیم. وقتی خسته باشی، دیگر سختی و نرمی زمین برایت مهم نیست. بیکم را زیر سرم گذاشتم و خوابیدم.
نیمهشب بود، نمیدانستم ساعت چند بود، اما باید حرکت میکردیم. سوار موترها شدیم و راه افتادیم. در دل شب در دشتهای نیمروز احساس کردم با کوه روبهروییم، اما وقتی در آن تاریکی دقت کردم، متوجه شدم ریگ است که شکل کوه را به خود گرفته است. دشتهایی که ریگ روان همچون جاذبه آب داشت، ما را به خود فرا میخواند. موترها قدمبهقدم جا میماندند؛ چون ریگ به اندازهای زیاد بود که توان عبور نداشتند. همه پیاده شدند. مسافران هر کدام با تیله کردن موتر را به قسمتی میرساندند که ریگ کمتر بود و راحتتر حرکت میکرد. آن شب اگر توفان از راه میرسید، همه زیر ریگ نابود میشدیم. کسانی که این راه را رفتهاند و از این دشتهای پرریگ عبور کردهاند، حتما میدانند که چه بلایی قرار است بر سر مردم بیاید.
از چانس خوب ما از دشتها گذشتیم و نزدیک مرز پاکستان رسیدیم. با هر قدمی که از خاک میهنم دور میشدم، حس غربت و غریبی وجودم را فرا میخواند. با هر قدم دور شدن از خاکت، تو دیگر مهاجری بیش نیستی و فقر بیوطنی کشنده به جانت میافتد.