عاشقانهسراییهای مهستی
عاشقانههای مهستی همه با حس زنانه، عاطفه زنانه، نیازهای درونی زن و نگاه زن به زندهگی و هستی سروده شده است. تغزل عاشقانه او تغزل مردانه نیست، بلکه هربار با چهره جوان یا نوجوانی روبهرو میشویم و زیبایی مرد را در آیینه چهارگانیهای او میبینیم. زلف و کاکلی هم که در عاشقانههای او آمده است، زلف و کاکل مردانه است:
«زلف و رخ خود به هم برابر کردی
امروز خرابات منور کردی
شاد آمدی ای خسرو خوبان جهان
ای که شرف بر خور و خاور کردی» (دیوان، ص 85)
او در عاشقانههای خود از جایگاه یک زن میسراید، نه از جایگاه مرد:
«خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت
بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت
خورشید خطی به بندهگیاش میداد
کاغذ مگرش نبود بر ماه نبشت» (همان، ص 6)
همین موضع را در چهارگانی دیگر اینگونه بیان میکند:
«افسوس که اطراف گلت خار گرفت
زاغ آمده و لاله به منقار گرفت
سیماب زنخدان تو آورد مداد
شنگرف لعل لب تو زنگار گرفت» (همان، ص 9)
«سودازدهی جمال تو باز آمد
تشنه شدهی وصال تو باز آمد
نو کن قفس و دانه لفظی تو بپاش
کان مرغ شکستهبال تو باز آمد» (همان، ص 33)
اینجا مهستی ضمیر «تو» را برای خود به کار برده است:
«در دهر مرا جز تو دلافروز مباد
بر لعل لبت زمانه فیروز مباد
وان شب که مرا تو در کناری یارب
تا صبح قیامت نشود، روز مباد» (همان، ص 22)
«برخیز و بیا که حجره پرداختهام
وز بهر تو پردهی خوش انداختهام
با من به شرابی و کبابی در ساز
کین هر دو ز دیده و ز دل ساختهام» (همان، ص 60)
حجره پرداختن و پرده انداختن، همان خلوتگاه عشق است برای یار. او در حالی چنین میگوید که عشق برای زنان در روزگار مهستی برابر با مرگ است. یعنی زن، حق ندارد عاشق شود؛ چیزی که هنوز بهگونهای در کشورهایی با سنتهای سنگ شده، مانند افغانستان، وجود دارد.
«معشوقه لطیف و چست و بازاری به
عاشق همه با ناله و با زاری به
گفتا که دلت ببردهام باز ببر
گفتم که تو بردهای تو باز آری به » (همان،ص 18)
«شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند؟
وز جام بلا چگونه می زهر چشند
ار راز نهان کنند غمشان بکشد
ور فاش کنند مردمانش بکشند» (همان، ص 38)
اینها بیان دشواری عشق است برای زن. اگر آشکار شود، مردم او را بکشند و اگر در دل پنهان سازد، چنان است که آتشی را در دل پنهان کرده باشد:
«دریافتم آخر ز قضا را به شبش
صد بوسه زدم بر لب همچون رطبش
او خواست که دشنام دهد حالی من
دشنام به بوسه در شکستم به لبش» (همان، ص 53)
ناگزیر تن به تقدیر میدهد و اینهمه را وابسته به قضا میداند:
«آن روز که مرکب فلک زین کردند
آرایش مشتری و پروین کردند
آن بود نصیب ما ز دیوان قضا
ما را چه گنه قسمت ما این کردند» (همان، ص 22)
گاهی هم در عاشقانههای او گونهای از عشق عارفانه را میبینم؛ عشقی که انسان را از بندهای خودی رهایی میدهد و به آزادی و حقیقت عشق میرساند:
«در عالم عشق تا دلم سلطان گشت
آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت
اندر ره خود شکل خود، خود دیدم
از خود چو برون شدم رهم آسان گشت» (همان، ص 18)
عشق همان رها شدن از خود و تهی شدن از خود است در راه رسیدن به آن عشق برتر.
مهستی و زاهدان سالوس
مهستی در برابر زاهدان سالوس و زهدی که دام نیرنگ و فریب مردم است، خاموش نمیماند و به ستیزه برمیخیزد. بخشی از رباعیهای او چنین محتوایی دارد:
«در دل همه شرک، روی بر خاک چه سود
زهری که به جان رسید، تریاک چه سود
خود را به میان خلق زاهد کردن
با نفس پلید، جامه پاک چه سود» (رباعیات، ص42)
جامه پاک مفهوم دیگری نیز دارد و توصیفی است از منافقان روزگار که در ظاهر جلوههایی از پاکی و ایمانداری دارند، اما درونشان از تاریکی، دورویی و نیرنگ پر است.
مولانا چنین افرادی را ستیزهجویانی میداند که حتا با خدا نیز در ستیزند:
«آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نی نیاز»
رودکی سمرقندی، شاعر سدههای سوم و چهارم، چنین موضوعی را اینگونه بیان کرده است:
«روی به محراب نهادن چه سود؟
دل به بخارا و بتان طراز
ایزد ما وسوسه عاشقی
از تو پذیرد نپذیرد نماز» (دیوان رودکی، ص 92)
این شعرها در روزگاری که زهد و ریا با هم آمیخته و به زبان دیگر، ریاکاری جامه زهد بر تن کرده است، خود مقابله شاعر است در برابر آنانی که زیر نام زهد در تلاش رسیدن به آرمانهای نفسانی خود هستند.
«در میکده پیش بت تحیات خوش است
با ساغر یک می مناجات خوش است
تسبیح و مصلای ریایی خوش نیست
زنّار مغانه در خرابات خوش است» (رباعیات مهستی، ص7)
«قلاشی و قلدری و عاشق بودن
در مجمع رندان موافق بودن
انگشتنمای خلق و خالق بودن
به زانکه به خرقه منافق بودن» (همان، ص 70)
مثلهای عامیانه
آنگونه که در نمونههای بالا دیدیم، مهستی به کاربرد مثلهای عامیانه و کنایههای عامیانه علاقه زیادی دارد. این هم نمونههای دیگر:
«آب ارچه نمیرود به جویم با تو
جز در ره مردی نپویم با تو
گفتی که چه کردهای نگویی با من
آن چیست که نکردهای چه گویم با تو؟» (همان، ص 77)
مردم میگویند که آب من با آب او در یک جوی نمیرود یا آب آن دو نفر در یک جوی جاری نمیشود. این ضربالمثل اوج دشمنی را بیان میکند. وقتی کسی میگوید که آب من با آب او در یک جوی نمیرود، به این معنا است که او آماده هیچگونه آشتی و سازگاری نیست. با وجود این، مهستی نمیخواهد پیوند خود با یار را از میان بردارد:
«آتش بوزید و جامهی شوم بسوخت
وز شومی شوم نیمهی روم بسوخت
بر پای بد که شمع را بنشانم
آتش ز سر شمع همه موم بسوخت» (همان، ص2)
بین مردم این مثل وجود دارد که میگویند: «از شومی یک شوم، سوخته شهر روم.» شوم به معنای نامبارک، نافرخنده، ناخجسته، بدبخت، نامیمون و نحس است. شومآواز به آن کسانی میگویند که همیشه سبب دردسر میشوند یا هم خبرهای ناخوشی را میرسانند. شومپاچُک کسی را گویند که قدم نیک ندارد و در هر جایی که میرسد، مشکلی یا رویداد ناگواری پیش میآید. وقتی کسی با سیمای گرفته بدرفتاری و بهانهگیری میکند، مردم میگویند: تو را چه شومی گرفته است.
انسان شوم، یعنی کسی که بدبختی میآورد. در این شعر در مصراع نخستین، «شوم» جایگاه اسم را دارد؛ یعنی زمانی که آتشی در جامه شوم بیفتد، آن آتش آنقدر شعلهور و بزرگ میشود که یک شهر را میسوزاند:
«شوی زن نوجوان اگر پیر بود
تا پیر شود همیشه دلگیر بود
آری مثل است اینکه گویند زنان
در پهلوی زن تیر به از پیر بود» (همان، ص40)
سعدی این مثل را در باب ششم گلستان چنین آورده است:
«گفت: من وزن آن سخن ندارم که وقتی شنیدم از قابلهی خویش که گفت: زن جوان را اگر تیر در پهلو نشیند به که پیری» (کلیات سعدی، ص152) دلیل این امر را سعدی در این بیت اینگونه بیان میکند:
«زن کز بر مرد بیرضا خزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا خیزد» (همان، ص 152)
نکته دیگر اینکه مهستی با موسیقی آشنایی داشته و چنگ و عود را به استادی مینواخته و همینگونه در بازی شطرنج نیز استعدادی بلند داشته است. در پارهای از چهارگانیهایش چنین چیزهایی بازتاب دارد:
«بازار دلم با سر سودات خوش است
شطرنج غمم با رخ زیبات خوش است
دایم داری تو مرا در خانه، مات
ای جان و جهان مگر کی با مات خوش است؟» (همان، ص 7)
در این چهارگانی واژه «مات» بهگونه تجنیس به کار رفته است. او گویی پیوسته در بازی شطرنج از معشوق مات میشده یا شکست میخورده و مفهوم دیگر اینکه معشوق خوش دارد تا همیشه با او باشد.
چند سخن پایانی
اساس این نبشته را کتاب رباعیهای مهستی تشکیل میدهد. در این کتاب ۱۹۱ رباعی مهستی در 96 صفحه آمده است. ظاهراً بخشی از چهارگانیهای شاعر در این کتاب نیامده است؛ چون شماری از نویسندهگانی که در پیوند به شعر و زندهگی مهستی نوشتهاند، میگویند که رباعیهای او کمابیش به 300 رباعی میرسد. این رباعیها میتواند بهگونهای گوشههایی از زندهگی مهستی را بازتاب دهد.
در تاریخ ادبیات پارسی دری ما از یک نگاه، دو گونه شاعر داریم. نخست آنانی که نگاهی به گذشته دارند، زندهگی و هستی را از چشمانداز شاعران گذشته میبینند و جای پای آنان گام میگذارند و به تکرار سخنان و شیوه شاعری آنان میپردازند. نتیجه هم همین است که چنین شاعرانی نمیتوانند همگام با کاروان زمان، سدهها را پشت سر گذارند. چنین است که از یادها میروند؛ چون برای آیندهگان سخنی از خود ندارند.
دودیگر شاعرانی داریم که جهان و هستی را از روزنه اندیشهها، عشق و عاطفههای خود نگاه میکنند. زبان، حس و اندیشه خود را دارند و در نهایت سخنان خود را.
شاعری که به روزگار ما رسیده است، یک دلیلش هم میتواند همین باشد که به آینده نگاه کرده و با زبان خود با ما سخن گفته است.
مهستی از گروه دوم است. او حس، زبان و نگاه خود را دارد. تصویرها در شعرهای او با حس زنانه نسبت به هستی و زندهگی شکل میگیرند و حس و عاطفه دیگران را به عاریت نمیگیرد.
اگر اندیشهها و زبان او در پارهای از چهارگانیهایش با نگاه و اندیشههای عمر خیام همسویی و همگونی نشان میدهد، خود موضوع بحثبرانگیزی است که آیا برخاسته از تأثیرپذیری از خیام است، یا هم همگونیهای نگاه و اندیشه، زبان هر دو شاعر را به هم نزدیک ساخته است.
هرچند از نظر پالودهگی، تأثیرگذاری و روانی زبان، رباعیهای مهستی به پایه رباعیهای خیام نمیرسد؛ اما همانگونه که گفتهاند، مهستی پس از خیام شاعر توانایی در چهارگانیسرایی است و به نظر نمیرسد که خواسته باشد شیوه خیام را در سرودههای خود تقلید کند.
مهستی مانند خیام از زاهد، مفتی، ملا و آنانی که از دین و آیین وسیلهای برای ارتزاق خود میسازند، بیزار است و هر دو در کوزه شکسته هستی رفتهگان را میبینند. زمان در اختیار انسان نیست و گذشتهها بر نمیگردد. نوحهسرایی برای زمان گذشته سودی در پی ندارد؛ پس باید زندهگی را در حال زیست و از زندهگی لذت برد.
هم خیام و هم مهستی نمیتوانند زمان را متوقف سازند؛ مرگ را چنان سرنوشتی میپذیرند و چنین است که میخواهند از همه چیزی که در اختیار دارند، لذت ببرند.
مهستی، نخستین زنی شاعر است که از زیبایی خود و زنانهگی خود سخن میگوید. از عشق زنانه خود سخن میگوید. از زیبایی مرد سخن میگوید. از این نگاه صدای او صدای یگانهای است.
مهستی زندهگی را از چشمانداز یک زن میبیند و به تنهایی در برابر سنتهای سنگ شده اجتماعی و سنتهای ناگوار یک جامعه مردسالار میایستد.
او شاعر آزاداندیشی است و صدای تاریخی همه زنان در بند کشیده شده روزگار خود. صدایی که پس از سدههای طولانی، فروغ فرخزاد آن را شنید و با ظرفیت بزرگتر و رسایی بیشتر حس و عاطفه زن را از بندهای کهن رها کرد و بدینگونه شعر را با عاطفه، عشق و نیازهای روانی زنان آمیخت.
شعر زنانه به این مفهوم با مهستی آغاز میشود. با شعرهای جامانده از مهستی هنوز نمیتوان ژرفای ظرفیت شاعرانه او را دریافت؛ به این علت که پژوهشگران بر این باورند که بخش بیشتر شعرهای او در جریان حادثههای روزگار از میان رفته است.
با این حال، او با همین رباعیها و چند قطعه شعر بر جای مانده، یکی از بالانشینهای شعر پارسی دری است.
با اینهمه، نوعی سکوت در درازی تاریخ ادبیات نسبت به او وجود داشته است. شاید هم دلیل این امر به همان عاشقانهسراییهای زنانهاش برمیگردد.
وقتی شاعرزنی به شاگرد خباز، جوان نعلبند، صحاف، زرگر، کلاهدوز، حمامی و… آنگونه عاشقانه و پرشور شعر میسراید و بعد این سرودهها بر زبان مردم جاری میشوند، بدون تردید داستانها و داستانکهایی را در پی دارد؛ داستانکهایی که چنان توفانی از غبار، سیمای راستین او را از نظرها پنهان میکند.
از آن روزگار که بگذریم، در همین روزگار ما دختران و زنانی که با عشق و عاطفههای زنانه شعر میسرایند یا آواز میخوانند، پیوسته آماج چنین داستانهای زنستیزانه و چنین روایتهای تاریک و ناروا قرار گرفتهاند.
آرامگاه مهستی در شهر گنجه است. آنگونه که پیش از این گفته شد، سال خاموشی او هنوز برای ما روشن نیست. در این باره به احتمال سخن گفته شده است که یکی از این احتمالات سال 1159 میلادی است.
دولت آذربایجان در سال 1980 تندیس او را ساخت و این تندیس چنان نماد شعر و فرهنگ پارسی دری با قامت استوار و باشکوه ایستاده است.
در پایان باید از دوست دانشمند و ارجمند، فیاض بهرمان، سپاسگزاری کنم که پیدیاف رباعیهای مهستی گنجوی را برایم فرستاد و زمینه این نبشته را فراهم ساخت.
بیشتر بخوانید: