روزها یکی پس از دیگری سپری میشوند و او هنوز هم بیسرنوشتتر از پرندهگان مهاجر خودش را در شهر بیگانهای مییابد. مریم (نام مستعار) کارمند خدمات ملکی حکومت پیشین افغانستان است. او پس از سالها چشیدن طعم تلخ مهاجرت که از ایام کودکی تا نوجوانی بدرقهاش میکرد، بهتازهگی موفق شده بود کلبه آرامی در وطنش آباد کند، اما پس از ۲۰ سال وقفه، بار دیگر با شوهر و فرزندانش آواره شده و قرار است برای مدت نامعلومی مهاجرت را تجربه کند.
داستان مهاجرت مریم از جایی شروع میشود که والدینش سه دهه پیش دستان کوچک او را گرفته و از وطن دور میکنند. ترس از ستیز طالبان علیه زن و جنگهای نافرجام، والدین مریم را مجبور به ترک وطن میسازد و آنها به ایران مهاجر میشوند. مریم از آوان کودکی طعم تلخ مهاجرت را چشیده است. خاطره تلخ کودکی و نوجوانیاش را از مهاجرت چنین روایت میکند: «کارت هویتام، دلیل تحقیر و توهینام بود. چون افغان بودم.» او به خاطر افغانبودنش بارها از طرف مدرسه و دانشگاه تحقیر و رد شده است، اما او باز هم زندهگی خلاف انتظارش را ادامه میدهد و درس میخواند. مریم با مشقتهای فراوانی دوره لیسه را به پایان میرساند، ولی به دلیل محدودیتهای دولت ایران علیه اتباع افغانستان هیچگاهی موفق نمیشود وارد دانشگاه در ایران شود.
با این حال، والدینش نمیگذارند که او بیشتر از این تحقیر شود و او را مجبور به ازدواج میکنند. مریم پس از ازدواج، به خاطر دختر چهار سالهاش که نمیخواهد سرنوشت مشابه خودش را در مهاجرت تجربه کند، دوباره راهی وطن میشود. مریم میگوید: «زمانی که خبر شدم دیگر جنگ در افغانستان نیست، اندکی هم صبر نتوانستم، همه را جمع کرده و به افغانستان آمدم.» او اما پس از آه جانسوزی که حاکی از تکرار سرنوشت مشابه او و فرزندانش است، میگوید: «خودت دیدی که باز چه شد؟»
مریم پس از سرنگونی رژیم قبلی طالبان توسط حملات هوایی ایالات متحده امریکا و متحدانش در سال 1380 ایران را ترک کرد و به افغانستان آمد. وقتی یادی از ۲۰ سال زندهگیاش در افغانستان میکند، ناگهان صدایش رساتر میشود. او از دوران فعالیت خود در افغانستان میگوید که آغاز اولین کارش همزمان با برگزاری اولین انتخابات ریاست جمهوری پس از طالبان بوده است. مریم در آن زمان در مورد اهمیت و ضرورت اشتراک زنان در روند رایدهی از طریق سمینارها برای زنان آگاهیدهی میکرد. پس از برگزاری انتخابات، او به کار و فعالیتها در عرصههای مختلف از قبیل آموزشی، مشاوره و ارایه خدمات صحی پرداخته است. آخرین دوره کاریاش به عنوان سرپرست یکی از مکتبهای دخترانه دولتی در افغانستان را ناخواسته خاتمه بخشیده است.
مریم نیز بار دیگر همانند مادرش دست شوهر، دختر و دو پسرش را که دانشجو و دانشآموز استند، گرفته و با هزاران مشقت و دلواپسی وطن و خانهاش را ترک کرده و راه مهاجرت را در پیش گرفته است. او با بغضی که گلویش را سخت میفشارد، میگوید: «امسال من باید فراغت دخترم را از دانشگاه جشن میگرفتم، بچهام را راهی دوره عالی مکتب میکردم و جشن الفبای پسر کوچکام را گرفته و او صنف دوم میشد، اما نتوانستم.»
مریم آن روزی را که طالبان یکبار دیگر سایه بر زندهگی او افگند و در نتیجه آن تلاش او و آرزوی فرزندانش به خاک یکسان شد، چنین توصیف میکند: «آن روز را هیچگاه فراموش نمیکنم، در دفتر کارم نشسته بودم که دخترم از دانشگاه زنگ زد و گفت مادر کجایی؟ گفتم در دفتر استم. گفت هر چه عاجلتر خانه برو که طالبان آمده، شوکه شدم و هیچباورم نمیشد!» او با شنیدن نام طالب و ترس از زنستیزی این گروه، اولین کاری را که انجام میدهد، جمعآوری و پنهان کردن همه تقدیرنامهها و برداشتن نام و لوحه مقامش از میز کاریاش است. مریم آخرین روز حضور در دفتر و جریان رسیدنش به خانه را «وحشتناک» توصیف میکند و ادامه میدهد که همه شهر و بازار به سکوت فرو رفته بود؛ همه کوچهها خلوت و دکانها بسته. این تصویر هرگز از پیش چشمانم دور نمیشود. «مثل این که زامبیها وارد شهر شده بودند و میخواستند همه را ببلعند.»
از طرفی، او آن روز را بهخاطر دیر آمدن دخترش از دانشگاه و ترس اینکه مبادا طالبان او را گرفته و هزاران مفکوره بدی که ذهناش را درگیر کرده بود، به عنوان بدترین روز زندهگی خود عنوان میکند.
پس از سقوط کامل دولت به دست طالبان در ۲۴ اسد سال پار و حضور جنگجویان این گروه در شهر کابل، مریم و خانوادهاش به دلیل واهمه و وحشت از حضور طالبان، بهویژه ابراز نظرهایی که او در چند ماه اخیر علیه طالبان کرده بود و او بارها از طرف افراد ناشناس، چنین پیامهای اخطارآمیزی دریافت میکرد: «تو را به طالبان تحویل میدهم!» چند ماه را در حبس خانهگی سپری میکنند.
روزگار بار دیگری با مریم ناسازگاری میکند و او را وامیدارد خانه، کار، آرزوی فرزندانش و نتیجه سالها زحماتش را ترک کند و راه مهاجرت را در پیش بگیرد. مریم با صدای لرزان میگوید: «حالا که فکر میکنم میبینم، چه زندهگیای ساخته بودم! خانهای داشتم که در آن آرامش بود، شوهرم موتر داشت و کار میکرد و فرزندانم نیز در کنار ما هر روز رشد میکردند و من شاهد پیشرفت آنان بودم.»
این زن جوان با سالها مشقت و موانع که منحیث یک زن در جامعه افغانستان سد راهش بود، همه را تحمل کرده بهتازهگی آشیانهای را در کابل ساخته بود که میتوانست پس از مرخصی از وظیفه، در کنار شوهر و فرزندانش آرامش واقعی را در داخل آن حسکند. اما مثل اینکه بخت سیاه مردم این مملکت را پایانی نیست و او بار دیگر حاصل ۲۰ سال زحمت و سختکوشی را یکشبه تحویل روزگار سیاه میدهد و از کابل بیرون میشود.
مریم حالا جای دیگری به دور از کابل زندهگی میکند. اما او دلواپس چیزهایی است که در کابل جا مانده و خواب شبانه را از چشمانش ربوده است. او هنوز در فکر تعمیر نیمهکاره مکتبی است که میخواست آن را آباد کند و به دانشآموزان مژدهگانی دهد که آنها را از آفتاب سوزان نجات میدهد، اما تعمیر نیز همانند آرزوهایش نیمهکاره باقی مانده است. بانو مریم از خاطره آخرین روز ترک کابل میگوید که او به مکتبی سر زده است که در گذشته سرپرستی آن را به دوش داشت. او در آخرین دیدار با حیاط خالی آن مکتب دخترانه که سالها در آنجا تلاش کرده بود، وداع کرده است.
در حالی که اشک مجالش نمیدهد، میگوید: «در مکتب صنفها همه خالی بودند و هیچ کس نبود. کسی نبود که بگویم آهای دختر برو صنف درس نداری؟ و آنها جواب بدهند، ما استاد نداریم.» مریم اما از این پس همچنین دلواپس این فریادها خواهد ماند.
این تنها مریم نیست که دار و ندار زندهگی را ترک کرده و راه مهاجرت را در پیش گرفته است، بلکه هزاران زن دیگر همانند مریم دلواپس خاطرات کودکی و جوانی در افغانستان هستند. طالبان در 24 اسد 1400 خورشیدی پس از فرار محمداشرف غنی، رییسجمهور پیشین کشور، وارد کابل شدند. با ورود آنان به کابل نیروهای نظامی و ملکی دولت پا به فرار نهادند و سرنوشت سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را به طالبان واگذار کردند.
طالبان با تصرف تمام کشور اکنون دست به جنایاتی میزنند که توصیف آن ساده نیست. آنان مانع آزادیهای فردی زنان میشوند و به دختران بالاتر از صنف ششم اجازه رفتن به مکتب نمیدهند. نظامیان پیشین را بازداشت، شکنجه و در مواردی تیرباران میکنند.
این رفتار طالبان، شهروندان زیادی را از کشور فراری ساخته است. با سقوط نظام جمهوری در افغانستان صدها هزار شهروند این کشور، افغانستان را ترک کردهاند. از این میان یک میلیون تن به ایران پناه برده و چیزی کمتر از یک میلیون دیگر به پاکستان. همچنان هزاران شهروند دیگر این سرزمین به امریکا و یا کشورهای اروپایی رسیدهاند. همه این شهروندان دلواپس روزگار و خاطرات کشورشان هستند، اما از ترس طالبان نمیتوانند به خانه برگردند.