چند نکته آغازین
سال نشر «رویای شاعر» روشن نیست. «رویای شاعر» را موسسه انتشارات کتاب (د کتاب چاپولو موسسی) نشر کرده است. گذشته از این در پایان شعرهای آمده در این مجموعه تاریخ سرایششان نیامده است.
«آخرین ستاره »، دومین مجموعه شعری فارانی، به سال 1342 نشر شده است. شماری از شعرهای آمده در این مجموعه در سال 1338 سروده شدهاند. از این جا میتوان گفت که «رویای شاعر» شاید در سالهای 1336 یا 1337 نشر شده باشد.
بربنیاد شعرهای آمده در «رویای شاعر» میتوان گفت که محمود فارانی کار شعر و شاعری را از نوجوانی در آغاز دهه سی سده چهاردهم خورشیدی آغاز کرده است.
«رویای شاعر» در سیر بررسی شعر نو در افغانستان اهمیت خاصی دارد. برای آنکه نخستین بار با همین مجموعه بود که چهارپاره و شعر آزاد عروضی یا نیمایی بهگونه یک کتاب جداگانه شعری در دسترس خوانندهگان و نهادهای ادبی – فرهنگی کشور قرار گرفت.
محمود فارانی در رویای شاعر
«رویای شاعر»، سپیدهدم شاعری محمود فارانی است. فارانی سپیدهدم شاعری خود را در سالهای نوجوانی با نوجویی در زبان، نگاه شاعرانه به زندهگی و تلاش برای رسیدن به شعر آزاد عروضی، آغاز کرده است. تردیدی نیست که او با اراده و باور به شعر نو در این راه گام برداشته است. چنانکه در گزینههای «آخرین ستاره» و «سفر در توفان» به اوج چهارپارهسرایی و نیماییسرایی خود میرسد.
نخستین شعر آمده در این مجموعه، «رویای شاعر» نام دارد. شعری است در قالب چهارپاره که در 20 بند سروده شده، نام گزینه نیز از همین شعر گرفته شده است.
«رویای شاعر» روایتی است که فارانی از دیدار خود با الاهه شعر سخن میگوید. او از دیدار خود با الاهه شعر و از سخنانی که الاهه برای او گفته است روایت میکند.
شعر، سه بخش دارد. بخش نخست توصیف و صحنهآرایی دیدار شاعر است با الاهه. این بخش در پنج بند سروده شده است که این گونه آغاز میشود.
در کاخ پرشکوه و دلانگیز آسمان
میسوخت شمعهای زرین ستارگان
چون گرد زر فروغ طلایی اختران
میریخت روی بال سپید فرشتهگان
بر تخت نقرهیین و درخشان ماهتاب
در زیر چلچراغ فروزنده پرن
در لابلای ابر لطیفی غنوده بود
عریان چو برف، الاهه سیمین تن سخن
بر گیسوان پرشکن و تابدار خویش
تاجی ز لعل ناب شفقگون نهاده بود
این تاج داشت شکل یکی قلب آتشین
قلبی که خون و شعله از آن برفتاده بود
(رویای شاعر، موسسه انتشارات کتاب، ص 1)
با آغاز نخستین بندها، خواننده خود را در یک شب پرستاره مییابد. ماه در آسمان میدرخشد و آسمان جلوهگاه پرواز فرشتهگان است. آسمان با زیباییهای شبانه خود به کاخ باشکوه پادشاهان افسانهای میماند. الاهه چنان شاهدختی بر تخت نقرهیین ماهتاب در زیر روشنیهای رنگین خوابیده است. اندام لخت او خود چنان تبلور زیبایی بر تخت ماه میدرخشد. تاج لعلگونی بر سر دارد که گویی از شفق بامدادان ساخته شده است. این تاج به قلب آتشینی میماند که از آن خون و آتش برون میزند. شاعر در چنین فضایی خود را به الاهه شعر میرساند و با تمام عشق و خلوص در برابر او زانو میزند.
«زانو زدن» در فرهنگ پارسی دری به مفهوم تسلیم شدن در برابر کسی است، احترام نهادن و بیان عشق است نسبت به کسی. افزون بر این، «زانو زدن» به مفهوم پذیرفتن شاگردی کسی نیز است. چنانکه در سرگذشت دانشمندان بسیار آمده است که او نزد فلان ابن فلان زانوی شاگردی زد.
من در میان هلهله دختران چرخ
زانو زدم به پیشگه پرجلال او
چشمان من به چهره او میخکوب ماند
دل در برم تپید ز سحر جمال او
(همان، ص 1)
این جا «زانو زدن» شاعر در برابر الاهه شعر میتواند به هر دو مفهوم بوده باشد. شاعر در برابر الاهه زانو میزند، یعنی تسلیم اوست. الاهه شعر، پنجره الهام را بهروی شاعر میگشاید و بدین گونه نیروی آفرینش شاعر را پروبال میدهد. این پنجره، پنجره دانایی نیز است. برای آنکه پنجره الهام، شاعر را به سلسله تجربهها، خاطرهها، آگاهیها و سرزمینهای رازناک ناخودآگاه او پیوند میزند. بدین گونه ذهن او با آگاهی و بیداری پیوند مییابد. این خود همان زانو زدن به شاگردی است در برابر الاهه.
شاعر تا با الاهه چشم در چشم میشود، در چشمان او اندوهی موج میزند. الاهه خسته است.
در آسمان روشن آن چشم فتنهگر
ابر سیاه رنج نهای نشسته بود
در آبگیر تیره و خاموش نی نیاش
از اشک ابر رنج گل یاس رسته بود
(همان، ص 2)
الاهه با اندوهی که دارد، لب به سخن میگشاید، اندوه و ناامیدی خود را با شاعر در میان میگذارد. بخش دوم شعر از همین جا آغاز میشود. این بخش که در دوازه بند سروده شده است، محور اصلی پیام شعر را میسازد.
وا شد دهان تنگ و هوسآفرین او
چون غنچههای لاله وحشی کوهسار
در زیر لب سرود به آهنگ دلکشی
چون نغمه نسیم به آغوش شاخسار
(همان، ص 2)
خسته و اندوهگین شاعرانی را نکوهش میکند که پرواز ذهن و تخیل شاعرانهشان از جنگل تاریک گیسوان معشوق نمیرود و در پرده تخیل آنان جز تصویر برهنه عشقهای گنهآلود چیز دیگری رنگ نمیگیرد و نقش نمیبندد. او از شاعرانی که از شعر آیینهای برای بازتاب هوسهای ناتمام خود ساختهاند، دلگیر و خسته است.
شد سالها که شاعر بدبخت و تیره روز
اندیشه تو گمره ظلمات زلفهاست
پروانه سپید و قشنگ خیال تو
در بند عشق نرگس چشمان سرمهساست
(همان، ص 2)
الاهه شعر، چنین شاعرانی را نکوهش میکند و با افسوس و دریغ میگوید که شاعران نباید فرشته الهام را در زندان هوسهای سیاه و دیوخوی خود زندانی کنند. احساس و عاطفههای شاعر نباید چنان زایران پیوسته به دور لبان سرخفام معشوقهای بوسهجوی بچرخد. او چنین شاعرانی را بدبخت، تیرهروز و گمراه میداند.
پندار تو چو هاله رنگین نوبهار
بر گرد ماه روی بتان چرخ میزند
با کلک شعر پنجه نقاش فکر تو
تصویر عشق گنهکار می کشد
افرشته مقدس الهام تو دریغ
زندانی طلسم هوسهای دیوخوست
احساس آتشین تو چون شعلههای مست
گرم طواف اخگر لبهای بوسهجوست
(همان، ص 2)
او به شاعران وامانده در بند زلف و کاکل به طعنه میگوید که شما پیش از همه باید بدانید که من شعر را برای چه هدفی هستی بخشیدهام. این سخن به این مفهوم است که شاعر باید بداند که هدف از شعر چیست؟ شاعر چرا شعر میگوید؟
ای مرد سادهدل تو ندانستهای هنوز
من شعر را برای چه چیز آفریدهام
وز بهر آفرینش این شاهکار خویش
در خلوت قرون چه رنجی کشیدهام
(رویای شاعر، ص 3)
این گفته الاهه پیام سخت و دشواری برای شاعران دارد. شاعران را به مسوولیتپذیری فرا میخواند. پس شاعری که مسوولیت خود را نمیفهمد و نمیداند که هدف از هنر شعر چیست، باید شعر را بگذارد کنار.
پرسشی پیش میآید که پس شعر چگونه باید باشد؟ الاهه شعر برای چه هدفی شعر را هستی بخشیده و چگونه مسوولیتی را بر شانه شاعر میگذارد؟
شعر است کوکبی به سر راه زندهگی
در سنگلاخ تیره و مرموز روزگار
بهر شکسته زورق گمگشته حیات
رخشنده مشعلیست به تاریکی کنار
(همان، ص 3)
شعر بر سر راه زندهگی در ژرفای تاریکی سنگلاخ روزگار، باید چنان ستاره درخشانی مشعل راه رهروانی باشد که از این سنگلاخ تاریک میگذرند. یعنی شعر باید روشنیبخش تاریکیهای روزگار باشد. به همین گونه شعر باید مشعل فروزانی باشد تا زورق شکسته و گمگشته زندهگی بتواند راهش را از میان موجها بهسوی ساحل هدف پیدا کند و به ساحل برسد.
الاهه، آیینهای در دست دارد و با اشاره به آن شعر را یک آیینه معجزنما میداند. به تعبیری، شعر یک جام جم است که همه رویدادهای زندهگی در آن بازتاب مییابد و پر است از تصویرهای زمانها و مکانهای گوناگون و رنگارنگ. از گذشته تا امروز و تا فردا.
من ساختم ز شعر یک آیینه زرین
آیینه خدایی و معجزنما و پاک
تا در نهاد روشن آن منعکس شود
تصویر کاخ ریخته قلبهای چاک
(همان، ص 3)
تصویری را که محمود فارانی این جا از زبان الاهه در پیوند به چیستی شعر ارایه میکند، ما را به یاد همان سخن بزرگ و معروف عینالقضات همدانی (492 – 525 ) هجری قمری، میاندازد. او در پیوند به تعریف شعر و تقابل متن و ذهن خواننده چنین گفته است:
«جوانمردا!
این شعرها را چنان آیینه دان!
آخر دانی که آیینه را صورتی نیست در خود؛ اما هر که نگه کند، صورت خود تواند دیدن.
همچنین میدان که شعر را، در خود، هیچ معنایی نیست؛ اما هر کس از او آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست. و اگر گویی «شعر را معنای آن است که قایلش خواست و دیگران معنای دیگر وضع میکنند از خود.» این همچنان است که کسی گوید: «صورت آیینه، صورت روی صیقلیای است که اول آن صورت نمود.»
این معنا را تحقیق و غموضی است که اگر در شرح آن آویزم از مقصود باز مانم.»
عین القضات همدانی در این تعریف، شعر یا یک اثر ادبی را چنان آیینهای میداند که باید همه آن چیزها و رویدادهایی را که در برابر آن قرار دارد بازتاب دهد. یعنی شعر خود واقعیت رویدادها نیست؛ بلکه آیینهای است که رویدادها یا واقعیتهای پیرامون را بازتاب میدهد. انباشه از تصویرهای رویدادهاست. حال هر بینندهای در این آیینه، تصویری را میبیند که بیننده دیگر نمیبیند. گویی هر کس در جستوجوی تصویر خود یا تصویری است که خود میخواهد. پس در میان بازتاب رویدادها در آیینه شعر و ذهن هر بیننده پیوند و رابطه جداگانهای وجود دارد.
در ادامه، شاعر در چهار بند دیگر شعر از زبان الاهه تصویرهای رویدادهای زندهگی را برمیشمرد که باید در آیینه شعر بازتاب داشته باشد.
تصویر کشتهگان هوسهای نامراد
تصویر عشقهای به خون خفته و شهید
تصویر مومیایی آمال پارسا
قربانیان پنجه نومیدی پلید
تصویر سایههای پریشان یادها
تصویر تابلوی نگونسار خاطرات
تصویر تور درهم جولای پیر غم
تصویر نقش پای پراسرار حادثات
تصویر دردهای نهان نگفتنی
فریادهای خفته و محکوم خامشی
افکار تابناک و شگرفی که میرود
آرام سوی گور سیاه فرامشی
(رویای شاعر، ص 3-4)
پس از آن که الاهه این همه تصویر را در آیینه شعر نشان میدهد، مسوولیت شعر و شاعر را مشخص میسازد. شعر را چنان آیینه معجزنمایی میداند که باید بازتابدهنده تصویرهای رنگ رنگ زندهگی، هستی و رویدادهای اجتماعی و پیرامونی باشد. با خاموشی الاهه، بخش دوم شعر به پایان میرسد. این بخش همهاش سخنان الاهه است که شاعر برای ما روایت کرده است.
پیام اصلی شعر همین جاست. این که شعر برای کدام هدفی هستی یافته است و شاعر در برابر زندهگی و مردم چه رسالت و مسوولیتی دارد، در همین بخش بیان میشود. هدف دیدار شاعر با الاهه شعر نیز به همین نکته میرسد. او پیام الاهه را برای شاعران دیگر و برای خوانندهگان شعر خود میرساند. در این بخش محمود فارانی از زبان الاهه دیدگاهها و دریافتهای خود از شعر را با زبان روایی بیان میکند. به گفته مولانا: خوشتر آن باشد که سر دلبران / گفته آید در حدیث دیگران.
خاموش شد الاهه و چشم فسونگرش
با من هزار راز مگوی دیگر بگفت
آن رازهای ژرف و نهانی که سر به مهر
در پشت پرده سیه زندهگی بخفت
(همان، ص 4)
هرچند دیگر الاهه لب از سخن فرو بسته است؛ اما او همچنان چشم در چشم شاعر با زبان رازهای مگو با شاعر سخن میگوید. رازهایی که شاعر نمیتواند آن را بیان کند. این سخن به این مفهوم است که پیوند شاعر با الاهه شعر و الهام شاعرانه خود یک پیوند پیچیده و ناگشودنی است.
راز مگو، رازی است که نمیشود آن را به کسی گفت. انسان از گفتنش ناتوان است. هر کسی هم تاب شنیدن آن را ندارد. هر کسی اهل چنان رازهایی نیست. فارانی خود در غزلی به این موضوع این گونه پرداخته است.
راز آتشکده دل به کسی نتوان گفت
خبر صاعقه در گوش خسی نتوان گفت
همچو پروانه خموشانه شوم خاکستر
که سر عشق به هر بوالهوسی نتوان گفت
این تنک حوصله تو محرم اسرار نهای
درد سیمرغ به پیش مگسی نتوان گفت
(سفر در توفان، 1354، ص 68)
این جا «راز آتشکده دل»، «سر عشق» و «درد سیمرغ» همه رازهای مگو اند. چنین رازهایی را نمیتوان به گوش خس و خاشاک، به گوش بوالهوسان روزگار و به گوش مگسی بیان کرد.
البته در پیوند به رازداری، شاعران پارسی دری تاکیدهای زیادی دارند و انسان را به رازداری فرا میخوانند. مولانا رازداری را کلید پیروزیهای انسان دانسته است.
خانه اسرار تو چون دل شود
وان مرادت زودتر حاصل شود
گفت پیغمبر که هر که سر نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت
دانه چون اندر زمین پنهان شود
سر او سرسبزی بستان شود
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیر کان
(مثنوی معنوی، تصحیح عبدالکریم سروش، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1380، ص 12)
در این شعر، این که شاعر با بالهای الهام شاعرانه تا آسمانهای دور پرواز کرده و به دیدار الاهه شعر رفته و اینکه چگونه رفته ما چیزی نمیدانیم. این خود یک سفر دراز ذهنی است که تنها با بالهای تخیل بلند شاعرانه میشود زمان را فشرده ساخت و در یک بالزدن خود را زانو زده در برابر الاهه دید. این خود بزرگترین و پیچیدهترین راز مگو در میان شاعر و الاهه شعر است.
بخش سوم یا آخرین بخش شعر سه بند دارد. نخستین بند بخش آخر شعر با یک رویداد طبیعی آغاز میشود. صدای رعد و برق در آسمان تاریک دهکده میپیچد و رویاهای شاعر از چشمان او میگریزند. دیگر با واقعیت هستی و زندهگی روبهرو است.
باران توفانی تمام دهکده را در بر میکشد. در این توفان تمام دهکده با خانهها و درختانش به خود میلرزند. در تاریکی شب باران چنان آبشاری از آسمان فرو میریزد.
باران سهمگین چو پیچنده آبشار
بر کلبههای دهکده دامن همیکشید
فریاد جانگداز زنی بینوا ز دور
بر بالهای شرشر شبگیر میرسید
این ناله بود شعله یک قلب آتشین
موجی ز خون یک دل در خون تپیده بود
آن قلب خونفشان و شررخیز کز جلال
در محفل ملایکه تاج الاهه بود
(رویای شاعر، ص 5)
در این تصویر درد و اندوه جاری شدن سیل و فرو افتادن خانهای در ذهن خواننده بیدار میشود. بدون آنکه سخنی از سیل و فرو افتادن خانهای در میان باشد، فریاد زنی را در میان باران توفانی در تاریکی شب میشنویم. فریادی که از قلب آتشین و در خون تپیدهای به گوش میآید. این قلب آتشین، در خون تپیده و خونفشان در ذهن ما خط خونینی میکشد تا آن تاجی که الاهه در بخش نخست شعر بر سر داشت؛ تاجی که چنان قلب آتشینی بود. «این تاج داشت شکل یکی قلب آتشین / قلبی که خون و شعله از آن برفتاده بود.»
خون و آتشی که از تاج الاهه بیرون میزد، خون و آتش دل مردمان است. خون و آتش دل زنان افتاده در توفان باران و موجهای سیلاب است. الاهه که چنین تاجی را بر سر دارد، پس شعر باید بازتابدهنده چنین تصویرهایی باشد. شعر باید با دردهای مردم پیوند داشته باشد. شعر باید چنین تصویرهایی را در آیینه خود بازتاب دهد، نه اینکه تنها آیینه تمامنمایی باشد در دست دلبران و گلرخان که زیبایی خود را دو چندان تماشا کنند.