سرانجام از خاک وطنم بیرون شدیم؛ خاکی که همواره برای آزادی و آزاد بودن جغرافیایش، جان فرزندانش را هزینه کرده است. فرزندان این کشور نسلهاست که برای بقای آزادی آن پابهپای هم در کوهها، صخرهها، دشتها و بیابانهایش گام گذاشته و جان دادهاند تا این خاک پایدار، سربلند، سرفراز و استوار بماند. از زیبایی طبیعت، از سبزی درختان، از صاف و پاک بودن آبها، از آنهمه قشنگیای که در هر گوشه افغانستان وجود دارد، با سختی تمام گذشتیم. برای من دیدن آخرین گوشههای وطن که نمیدانستم دیگر چه وقت دیدارش میسر خواهد شد، سخت جانسوز بود.
با طی کردن راههای پرپیچوخم وارد خاک پاکستان شدیم. تقریبا یک روز را در دشتی از پاکستان در شدت گرما ماندیم و همهگی از شدت گرما به اندکترین سایهای که از موترها به زمین افتاده بود، پناه برده بود. آن روز نیز گذشت و ساعت ۱۰:۰۰ شب باید به طرف ایران حرکت میکردیم. سوار موترها شدیم. تاریکی محض همهجا را فرا گرفته بود. دلتنگی عجیبی سراغم میآمد. اولین باری بود که با آن فاصله جغرافیایی به دور از خانواده بودم. با وصف اینکه خیلی خسته و مانده بودم، اما اصلاً خوابی نبود تا اندکی چشمانم را ببندم. آن شب هر قدر راه رفتیم، فقط دشت بود. نه کوهی بود، نه درختی بود، نه سنگی بود، نه سنگریزه، انگار اصلا آدمیزادی وجود نداشت. آنقدر راه کردیم، بالاخره در دشتهای ناهمگون و بیانتها گم شدیم.
ساعت ۲:۳۰ شب از موترها پیاده شدیم. در یک قسمت از دشت پناه گرفتیم. بیک کوچکی که به همراه داشتم را زیر سرم گذاشتم. به طرف آسمان دیدم، ستارهگانش میدرخشید. انگار حس میکردم خیلی نزدیک به آسمان هستم. به طرف یکی از ستارهگان خیره شدم و چشمانم را خواب بست. لحظهای بعد بیدار شدم. صدای مادرم را داشتم میشنیدم. دقیق یادم نیست که مادرم چه میگفت، اما وقتی بلند شدم، تا صدایش را شنیدم، فقط آرزو کردم خواب نباشد. ای کاش حقیقتی باشد که من کنار مادرم هستم و هیچ جایی نرفتهام. اما وقتی بلند شدم، فقط خواب بود و بس. به طرف همراهانم دیدم، همه از شدت سردی دشت، خود را به آغوش خود کشیده بودند. بعضی هم خود را در میان انبوهی از ریگها گور کرده بودند تا از شدت سردی هوا تلف نشوند. کودکان معصومی که باید در آغوش گرم خانوادههایشان به خواب میرفتند، آن شب از شدت سرما به خود میلرزیدند. کوچکترین عضوی که با ما در آن سفر به غربت دچار شده بود، کودک دوماهه بود؛ کودکی که اغلب گمان میکردیم شاید بلایی بر سرش نازل شود. من هم تنها مانتویی که با خود داشتم را به دورم انداختم. از شدت سردی که کم نمیکرد، ولی تقلایی بود برای گرم شدن.
طلوع آفتاب زودتر روی آن دشت بزرگ پخش شد. قاچاقبرانی که با ما بودند، گفتند که باید آماده رفتن شویم. دوباره راه افتادیم، اما این بار هوا روشن بود و دشتهای بیمنتها را به نظاره نشسته بودم. هر قدر موتر راه میرفت، دشت را پایانی نبود. حدود هشت ساعت را بدون وقفه طی کردیم تا بالاخره به قسمتی رسیدیم که فقط یک درخت خرما دیده میشد. لاشههای الاغهایی که توان حمل قاچاق مواد را نداشتند، در قسمتهای زیادی از راه دیده میشد. اول گمان میکردیم شاید آهو باشند که اینجا مردهاند. بعدتر قبرهایی از آدمهایی را دیدیم که در این راه تلف شده بودند.
سرانجام به قسمتی از راه رسیدیم. تنها چیزی که آنجا دیده میشد، درختان خرما بود و خوابگاههای آماده برای مسافرانی همچون ما. این منطقه از آخرین مناطق پاکستان بین سرحد ایران و مرز این کشور بود. منطقهای به نام «ماشکیل». ما را به یکی از خوابگاهها بردند. داخل خوابگاه هجومی از مگسها و پشهها اوضاع خسته و افسردهمان را به هم زد. کثافات و آشغالی که چهار سوی اتاق خوابگاه انداخته شده بود و دستشویی کودکان به روی اتاق، مکان را پلید و زشت ساخته بود. طوری که امکان نشستن و خوابیدن نبود. اما از ناچاری آنجا نشستیم. غذای ما در طول آن مدت فقط بیسکویت، کیک، تخم جوشانده با بوتلهای آب بود. وقتی خوابگاه را به آن حالت یافتیم، کسی میلی به خوردن غذا نداشت.
چند ساعت پس از انتظار زیاد از آن طویله حیوانی که انسان و حیوان در آنجا یکجا بودند، بیرون شدیم. زنان، کودکان و جوانان زیادی از سرزمین ما در آن خوابگاه منتظر حرکت به طرف کشور همسایه بودند. به طرف آنها نگاهی انداختم و با خود گفتم که سرنوشت همه ما یکی است؛ وقتی مهاجر شوی و غربت به سراغت بیاید، دیگر زن و مرد بودن مطرح نیست. مهاجرت، جنسیت نمیشناسد.
در «ماشکیل» برای ما کاغذهای کوچک با نوشتهای از اعداد ریاضی که رمزی بود را دادند تا اگر جایی گم شدیم و گیر افتادیم، از طریق آن رمز ما را به قاچاقبر مربوط بازگردانند. از آن منطقه سوار موترهای ایرانی شدیم و به طرف ایران در حرکت افتادیم. پس از گذراندن راههایی که اغلب با کوههای بزرگ و عظیم همراه بود، نزدیک مرز ایران رسیدیم. ساعت ۴:۰۰ عصر در میان دو کوه بزرگ توقف کردیم و از آنجا باید هشت ساعت را پیاده به راه میافتادیم. از یک بلندی کوه گذشتیم و به یک قسمت رسیدیم. توقف کردیم تا گروهگروه شده به طرف مرز ایران حرکت کنیم.
آنجا اغلب مردم بلوچ بودند. یکی از آنها آمد و به ما گفت که اگر نمیخواهید پیاده بروید، ما شما را با موترسایکل ظرف دو ساعت به زاهدان ایران میرسانیم. ما هم بیم هشت ساعت پیادهروی را دیده از خیرش گذشتیم و با پرداخت حقوق هنگفت به آن موتوردارها سوار موتورها شدیم و نزدیکی شام بود که به طرف زاهدان ایران حرکت کردیم.
اولین تجربه موترسایکلسواری برای من بود. از کوههای صعبالعبور میگذشتیم. با هر پریدن موترسایکل به بلندیهای کوه، احساس میکردم حالا شاید به پایین پرتاب شوم. در قسمتهایی که موترسایکلها توان بلند شدن با سرنشینانش را نداشتند، پیاده میشدیم. به قسمتی رسیدیم که باید توقف میکردیم. خیلی آرام و بیصدا باید از آن میگذشتیم؛ چون احتمال شلیک پولیس مرزی زیاد بود.
در طول سه ساعتی که ما بر موترسایکلها سوار بودیم، اتفاقاتی برای همراهان ما افتاد. خواهر شوهرم با کودک دوماههاش از موترسایکل پایین افتاد و خداوند رحم کرد که زیاد آسیب ندیدند. کودکانی که با ما بودند، توان سرعت پابهپا رفتن با ما را نداشتند؛ اما زجر و ناچاری روزگار باعث میشد همچون بزرگان قدم بگذارند و به مسیر خود حرکت کنند. با هر توقف زودتر و عاجلتر از احوال همدیگر جویا میشدیم. پس از سه ساعت، به زاهدان رسیدیم.
پس از یک هفته قطع ارتباط با خانوادهام، اولین کاری که کردم، احوال رسیدن و خوب بودنم را به پدرم رساندم. در طول یک هفته همه ارتباطاتم با خانواده قطع بود. اینکه پدرم چهقدر نگران بود و مادرم به چه پیمانه غمگین و ناراحت، خدا میفهمد. نمیدانم در طول یک هفته که از سرنوشت من خبر نداشتند، خواهران و برادرانم چه میکشیدند. حتما پس از یک هفته لادرک بودن، خبر رسیدنم حال پریشانشان را خوب ساخته بود.
در زاهدان ما را در جایی منتظر ماندند تا با موتر ما را به طرف ایرانشهر ببرند. توقف سهساعته بود. بیک خود را که بالش سفرم شده بود، زیر سرم گذاشتم و خودم را به زمین سخت و سفتی که از خستهگی زیاد برایم نرم و آرام بود، انداختم. بقیه نیز از شدت خستهگی به هر طرف دراز کشیده بودند. متوجه شدم که زمین پر از سرگین خشک حیوانات است.