به حالت خود و هزاران هموطنم که همچون من شبها را بر ریگ روان، سنگها و سرگین حیوانات خوابیده بودند ناراحت شدم. چه کسی ما را به این سرنوشت رساند؟ جرم و گناه این نسل جوان چه بود که این گونه از وطن طرد شد؟ در همین فکرها بودم که ماشینهای حامل ما رسید. فکر میکردم که پس از این وقتی به مقصد برسیم سفر راحتتر خواهد بود، اما بیخبر از اینکه سختترین شب و در حقیقت شب مرگ همین شب بود.
ما را در وانتها جابهجا کردند. در یک وانت کوچک با تعداد ۲۴ نفر از هموطنان به طرف ایرانشهر حرکت کردیم. آن شب هر دقیقهاش شاید برای ما به مثابه یک ساعت بود که میگذشت. قید بودن جای، خستهگی یک هفته آوارهگی در دشت و بیابان و از همه بدتر سردی این شب، به حالت تیره و تلخ ما دوچند زهرش را میچشاند. شبی که هشت تا ده ساعت را میان مرگ و زندهگی راه افتاده بودیم. سفر وحشتناکی بود. کوههای سر به فلک و خطرناک این منطقه، و راههای پرپیچ و خمی که قاچاقبران انسان برای ماشینهای خود کشیده بودند، بازی با جان هزاران انسان بود.
در قسمتی از راه احساس کردم پاهایم فلج شدهاند؛ حرکت نداشتند و سرد شده بودند. با آنکه جا نبود به سختی دستانم را به پاهایم رساندم و کم کم ماساژش داده و خون را در رگهایشان به جریان انداختم. پاسی از شب بود که از شدت سرما طفل دوماهه ما به سختی نفس میکشید. بیشتر از خودمان نگران حال او بودیم. به اصرار زیاد و با پرداخت پول، مادر و طفل را داخل ماشین روان کردیم.
سفر ما ادامه داشت و ماشین به سختی به بلندای کوه بالا میشد. ماشین توانایی بلند شدن و بالا رفتن را نداشت و داشت به عقب میآمد. پایین هم گودال عظیمی بود. اگر هوشیاری راننده نبود، آن شب ماشین به آن گودال پرتاب شده و همهگی مرده بودیم.
سرانجام، نزدیک صبح بود و ما به یک میدان بزرگ رسیدیم. لحظهای که از آن ماشین پایین شدم، پاهایم حرکت نداشتند. به سختی راه میرفتم، اما خوش بودم که از آن شب سخت و سنگین خلاص شدیم و پیش خود دعا میکردم که بعد از این سفر راحت داشته باشیم. به ایرانشهر رسیدیم. میدان بزرگی بود و شمار کثیری از هموطنان ما آن جا منتظر بودند که قاچاقبران انسان چه وقت آنها را به مقصد میرساند. طرف نیروی جوان وطنم نگریستم که همه با شانههای خمیده و چهرههایی که نگرانیشان نمایان بود، در صفها خط کشیده بودند.
یکی از قاچاقبران بلوچتبار ایرانی آمد و همهگی را گروه گروه تقسیم کرد. این شخص با غرور و تکبر جوانان ما را تحقیر میکرد. از رفتارش دلم گرفت و فقط آرزو کردم که اگر روزی وطن ما آزاد شود، لحظهای را شاهد باشم که انسانهای پستفطرتی از این دست غرورشان به زمین بخورد و شاهد روزی باشند که بر سر هموطنان من آوردهاند.
در این میدان حشر آدمیان زیاد معطل نشدیم. یکی از قاچاقبران با یک ماشین به رنگ سیاه به سراغ ما آمد. در دو گروه تقسیم شدیم و به طرف خوابگاه، به قول قاچاقبران، در حرکت شدیم. در وسط راه که رسیدیم، به ما گفت که اگر همراه خود مواد مخدر آوردهاید پیش از این که گیر پولیس بیفتید به من تسلیمش کنید. گویا که ما سیاست این قاچاقبران را نمیفهمیدیم. گفتیم که با خود موادی نداریم. به یک حیاط نیمهکاره ما را برد. به اتاق بزرگی رفتیم. روی این اتاق فرشی از پلاستیک انداخته شده بود و مایی که از شدت خستهگی دیگر تحمل راه رفتن نداشتیم به خواب عمیق رفتیم.
برای ما غذا آوردند. گمان کردم غذایی است قابل خوردن، ولی ماست بود با نان. به هر صورت، پس از حمام گرفتن در این خوابگاه، چند تن از قاچاقبران آمدند و از ما عکس گرفتند تا پاسپورت جعلی بسازند. نزدیک شام پاسپورتهای ما رسید و ما با نامهای مستعار و جعلی به طرف اصفهان در حرکت شدیم.
راههای طولانی را داشتیم طی میکردیم. شدت خستهگی بر سیمای ما مشخص بود. به یک جنگل رسیدیم که دزدان سد راه ما شدند. با پرداخت پول به این دزدان مسیر خود را تغییر دادیم. نیمی از شب بود و باید از یکی از پاسگاهها پیاده عبور میکردیم.
راهنمایی که برای ما تعیین شده بود با معرفی راهها اصرارش بر این بود که باید با سرعت راه کنید. ما که از شدت خستهگی توان چنین سرعتی را نداشتیم، همت کرده قدم میگذاشتیم. از یک رودخانه قشنگ گذشتیم. با آنکه شب بود، ولی زیبایی این رودخانه چهره پنجشیر را در ذهنم تداعی میکرد. آه که چقدر از پنجشیرم دورم و این درد فراق برای من استخوانسوز است.
این راهبلد ابتدا ما را به یک کوه بلند برد. تا خواستیم توقف کنیم، با لحن تندی گفت که باید از کوه پایین برویم، چون به جای اشتباه آمدهایم. از کوه دوباره پایین آمدیم و به کوه دیگری بالا شدیم. بازهم درد آوارهگی و بیچارهگی بیشتر از پیش سلولهای بدنم را میآزارید. تا طلوع آفتاب در این کوه ماندیم. ماشینی که قبلاً در ایرانشهر برای ما تدارک دیده شده بود دوباره به سراغ ما آمد و دوباره در سپیدهدم به راه افتادیم.
با عبور از چند پاسگاه سرانجام یکی از پاسگاههای پولیس ماشین ما را توقف داد و همهگی پایین شدیم. به طرف پاسپورت جعلی ما دقیق دید و اسمهای ما را پرسید که از کجا آمدهایم و به کجا میرویم. چون قاچاقبران قبلاً برای ما گفته بودند که باید در این پاسگاهها چه بگوییم و باید خونسردی خود را حفظ کنیم، با متانت و خونسردی به سوالاتشان پاسخ دادیم و اجازه عبور از این پاسگاه برای ما داده شد.
اما وقتی نظری به این پولیس انداختم مشخص بود که با دریافت پول از قاچاقبران انسان، به مسافران اجازه ورود میدهند و فقط سلیقهای ماشینها را توقف داده و از آنها سند میخواهند. از ایرانشهر به بندر عباس و از بندر عباس به کرمان و سپس به شهر شیراز رسیدیم. شهر زیبایی بود، ولی اصلاً از زیباییهایش لذت نمیبردم. شما وقتی مسافر میشوید، دیگر هیچ چیزی به شما خوشایند نیست. منی که عاشق طبیعت بودم، طبیعت ایران برای من غریبه بود.
آن زیباییهایی که در افغانستان وجود دارد، در هیچ قسمتی از جهان نیست. چهار فصل مشخص و گوارای وطنم، زیباییهای درختان دامنههای طبیعتش، رودخانهها و آبشارهای دلانگیزش، دریاها و دریاچههای خروشانش، دختران آزادیخواه و پسران آیندهنگر و تشنه علم و دانشش، اطفال پُرانرژی و مستعدش، جوانان متعهد و باوقارش، زنان قهرمانپرور و قهرمانش، مردان زحمتکش و صبورش و سرزمین مقدسی که این همه را در دامان خود پرورش داده، در هیچ گوشهای از جهان یافت نمیشوند.
پس از طی کردن حدود ۹ تا ۱۰ ساعت راه به اصفهان رسیدیم؛ جایی که ما را به یک تهکو کوچک بُردند و شب را آن جا ماندیم. دروازهها از پشت به روی ما قفل شد و ساعت ۳:۰۰ بامداد آماده شدیم تا به طرف تهران در حرکت شویم. ماشینهای جدید دنبال ما آمدند و همهگی سوار بر آنها شدیم و راه افتادیم. دگر خطر جدی ما را تهدید نمیکرد. فقط پاسگاههای کوچکی بودند که بهسادهگی از آنها عبور میکردیم.
از اصفهان به شاهینشهر و از شاهینشهر به کاشان رسیدیم. چند دقیقه توقف داشتیم و دوباره راه افتادیم و وارد قم شدیم. ماشین داشت سرعت آخرش را از بهر فرصت بودن سرکها استفاده میکرد. ما وارد تهران شدیم و از حاشیههای آن گذشتیم و به کرجِ رسیدیم. آن جا با تبدیل ماشینها به طرف مقصد اصلی در حرکت شدیم. به مقصد خیلی نزدیک بودیم و راننده ماشین بر سر پولی که باید میگرفت جنجال داشت؛ چون ماهیت کار قاچاقبران بهگونهای است که تا وقتی افرادی را به مقصد نرسانند، حق دریافت پول ندارند. اما اینکه جنجال و نگرانی این راننده از بهر چه بود، دقیق ندانستیم. به هر صورتش، پول راه را به او پرداختیم.
روز پنجشنبه به تاریخ ۱۳ حوت سال ۱۴۰۰ و به ساعت ۴:۲۰ بعد از ظهر به خانه یکی از اقارب رسیدیم. از ما استقبال گرمی کردند. پس از صرف غذا، همهگی به دنبال حمام بودیم تا خاک و گرد یک هفتهای که به سر و صورت ما جا خوش کرده بود را شستوشو داده و از این آلودهگیها خلاص شویم. آن شب مهمانان زیادی به استقبال و خوشآمدگویی نزد ما آمدند. پس از صرف غذای شب و ادای نماز، سریعاً به خواب رفتم. شدت خستهگی دیگر توانایی بیدار بودن را از همه ما گرفته بود.
صبح زود برای نماز بلند شدم. متوجه شدم که جای بسیار غریبه و ناآشنا آمدهام. از وطن و فامیل فرسنگها دور شدهام. این صبح سختیاش را از همان آوان بر رخ من کشید. دلتنگی شدیدی در من رخ داد. دلم میخواست فریاد بکشم که پدر کجایی؟ مادر کجایی؟ من کجا هستم و این جا تنها چه میکنم؟
این فریادهای درونی فقط در درون من باقی ماند. خودم بودم که خود را تسلی میدادم. غیر از خدا هیچ کسی نبود که برایش بگویم دارم چه میکشم و چقدر دق و دلتنگ شدهام. گناه من چه بود که چنین آواره و بیخانه شدهام؟
روزها به سختی میگذشت و ما هنوز خانهای برای خود پیدا نکرده بودیم. حدود یک ماه را در خانه یکی از اقارب ماندیم. آدمهای خوبی بودند و در هر حالت از ما میزبانی خوبی کردند. وقتی همهگی جمع میشدند بحث روی چگونهگی سقوط افغانستان بود. یکی از افراد گفت که دیگر افغانستان از چنگال طالبان رها نخواهد شد و برگشت شما به وطن تا وقتی طالب در آن جا حضور دارد، ناممکن است. برای من این سخنان حکم مرگ را داشت.
آن روزها بیشتر از هر وقت دیگر خودم را تک و تنها پیدا میکردم، چون خانه خود ما که نبود و جا برای گریستن من نبود. فقط زمانی که به گرفتن وضو میرفتم، قلباً، روحاً و جسماً میگریستم؛ از بیوطنی، بیخانهگی، بیپدری، بیمادری و سرنوشت نامعلومی که داشتم.
رمضان نیز از راه رسید. این اولین رمضانی بود که من از همهگی دور بودم. رمضان را گذشتاندم با دعا و نیایش به دربار حق که سرنوشت وطنم را روشن کند تا راهی برای برگشت ما وجود داشته باشد. دیگر در سفره افطاری کنار پدر، مادر، خواهر و برادرم نبودم. جای نو، مکان نو و مردمان نو هضمش برای من سنگین تمام میشد.
سرانجام، پس از تلاشهای زیاد و سرگردانیهای زیاد موفق به پیدا کردن خانه شدیم. سه روز مانده بود به عید که به خانه جدید خود رفتیم. عید هم فرا رسید؛ عیدی که خبری از جشن و شکوه آن در این سرزمین نبود. آن جوش و خروش عید، آن هلهلههای جوانان، آن آمادهگیها و … .
شاید سختترین روزهای زندهگی من فرا رسیده بود. روز نخست عید جرأت زنگ زدن به پدر و مادرم را نداشتم، از بهر اینکه حین گپ زدن شاهد اشکهایم نباشند تا مبادا ناراحت شوند. ترجیح میدادم هر وقتی آرام شوم به آنها تماس بگیرم. روز دوم عید جرأت کردم و تماس گرفتم. خودم را خیلی خوش و خندان جلوه دادم. از آن طرف فامیلم نیز خندان در تصویر ظاهر شدند. اما میدانستم که از دوری من خوش نبودند.
با گذر از تمام سختیها، اکنون با دردی که غربت در سینهام بهجا گذاشته است در یکی از قسمتهای شهر تهران به زندهگی خود ادامه میدهم و به امید روزهایی هستم که شرایط زندهگی در افغانستان تغییر کند و من برگردم. منی که تجربه مهاجرت دارم، تعریف من از زندهگی در مهاجرت، فقط زنده بودن است و بس.
شما وقتی در وطن هستید با سختیها و بدبختیهای وطن غریبه نیستید. بیگانه و خارجی نیستید، آزاد هستید. حداقل وطن گفته با زبان دراز این طرف و آن طرف میروید. من منحیث شهروند کشوری که در آن جا (افغانستان) متولد شدم، بزرگ شدم و درس خواندم نفرین میکنم کسانی را که با سرنوشت هزاران جوان وطن بازی کردند. بدون شک که این وطنفروشان زبونهای تاریخ هستند، چه داعش باشند، چه طالب باشند، چه کمونیست، چه خلقی و یا پرچمی. تمام آنان آزادی و آبادی وطن را از ما ربودند. حالا همهگی از سیاست بد و پلید همین وطنفروشان آواره و بیکاشانه شدهاند. آدمی که سالها درس خوانده و حق دارد در کشور خودش شغل آبرومندانه داشته باشد، در کشور بیگانه کارگری میکند.