این داستان، داستان دو خواهر در روزگار غریب کابل است. دو خواهر تحصیلیافته و باسواد که یک عمر در امر تدریس فرزندانِ مام وطن بودهاند. خواهر اولی دو سند دارد. یکی از صنف 14 و دیگری از صنف 16 و همینطور که قبلاً ذکر آن رفت، 20 سال تجربه تدریس دارد. خواهر دومی یک سند دارد. یک سند از درس و از آدرسی که سنگ تمام بر همه سندهای تحصیلی میگذارد و 15 سال تجربه تدریس دارد. به نظر من عنوان این داستان باید «معلمان کابلی» میبود. به قول خودشان هر دو در وظیفه مقدس معلمی بودند. وقتی کسی از وظیفه مقدس حرف میزند، من یاد غسالها میافتم. غسالها کارشان تقدیس است، تقدیس کردن بدنِ آدمیان، آن هم زمانی که زندهگی را بدرود گفتهاند. خوب، من هم میپذیرم که این دو خواهر وظیفه مقدس دارند و روح و جانشان هم مقدس و پاک است.
بار اول که خواهر اولی را دیدم در مورد «اوشو» حرف میزد. گفت: «د ای روزها از اوشو میخوانم. زیاد خوب است. حال آدم ره خوب میکنه.» یاد کتابی از اوشو افتادم که به زبان انگلیسی خوانده بودم. خواندن آن کتاب ماهها طول کشیده بود و هر کسی که آن را در دستم میدید یک بار میگرفت و ورق میزد و پس به دستم میداد. خواهر اولی که زن تاثیرگذاری بود، توجه مرا به تصویر آویزان روی دیوار جلب کرد. تصویر مردی بود جوان و خندان، اما از دیدن آن عکس حس مبهمی به من دست داده بود. زن در مورد صاحب آن تصویر حرف زد و چشمهایش از اشک انباشته شد. بغض کرد و بهخاطر حضور من و دیگران جلو ریزش اشکهایش را گرفت و به گلوی خود اشاره کرد که از دست بغضهایش بیرون زده بود. شوهرش بعد از 15 سال زندهگی مشترک زیر موتر شده بود و همان دم جان به جانآفرین سپرده بود. بعد از دیدن آن تصویر و ختم بغض خواهر اولی چشمهای من تصویر دیگری را در گوشه دیگری از دیوار خانه تشخیص داد. این تصویر مربوط به مرد مسنی بود که شباهت زیادی به حاجی رمضان داشت. حاجی رمضان یکی از متنفذان غرب کابل بود که در محراب مسجد مورد حمله انتحاری قرار گرفت و کشته شد. تا خواستم چیزی بگویم، خواهر اولی گفت: «پدرم است. بعد از شش ماه از فوت همسرم او هم فوت کرد.» دوباره بغض کرده بود، اما این دفعه بغضش نترکید. برایش تسلیت گفتم و اصلاً نمیدانستم چه بگویم تا اندکی از دردهایش کاسته باشم.
خواهر اولی در مورد سقوط کابل گفت: «بعد از این که کابل سقوط کرد، من دست دو یتیم خود را گرفتم و با فروش همه زندهگی به پاکستان رفتم. تقریباً یک سال در پاکستان به اینسو و آنسو دویدم، اما هیچ نتیجه نداد. نه UNHCR بود نه هم کدام سفارتخانه که واقعاً گوش کنه و به داد آدم برسد. این جا بست معلمیام را از دست دادم. رسماً منفک شدم. دوباره برگشتم و از این و آن وسایلم را با دو چند قیمت و بعضی وسایل را بهطور قرض پس گرفتم. وقتی کابل آمدم مکاتب دولتی بسته شده بود و هیچ کدام من را دوباره به معلمی نپذیرفت. مکتبی که در آن 20 سال خدمت کرده بودم مکتوب منفکی به دستم داد. به مکاتب خصوصی مراجعه کردم که نهایت معاش پیشنهادی آنها 3000 افغانی بود. از ناچاری قبول کردم و با همان درآمد 3000 افغانی ماهانه زندهگی خودم و دو فرزندم را میچلانم.»
خواهر دومی مصروف تدارک چای و سفره بود. ابروهای خود را تتوی سیاه کرده بود و اصلاً با چهرهاش همخوانی نداشت. خشن و نحیف بود. فکر میکردم صورتش سالها در حالت خشم شدید بوده و تازه فرصت کرده است از آن وضعیت خود را برهاند؛ اما نمیداند چهگونه لبخند بزند یا حس مثبتی به دیگران منتقل کند. دو سه بار به جواب نگاه من لبخند تحویل داد، اما عجیب سرد و بیجان بود. خواهر دومی هم ازدواج کرده بود، اما از اینکه چند فرزند دارد یا شوهرش چه کار میکند هیچ چیزی نگفت.
از طریق یک دوستم به این دو خواهر کار مشترکی پیدا کردم؛ کاری که در صورت نبود یکی، دیگری میتوانست سهم هر دو را انجام دهد. هر دو خوشحال شدند و در اصل خواهر اولی باعث استخدام خواهر دومی شد. بعد از یک ماه فعالیت، دوستم به من خبر داد و به نحوی از من مشوره میخواست. خواهر اولی گفته بود که مریضیاش عود کرده و پندیدهگی گلویش نمیگذارد به کار و زندهگی برسد. از صاحب کارش اجازه مرخصی خواسته بود تا برای تداوی گلویش به پاکستان برود. صاحب کارش که دوست من بود از من میخواست تضمینکننده این مرخصی، برگشت خواهر اولی و ادامه کار از جانب خواهر دومی شوم. من هم شناخت زیادی از این دو خواهر نداشتم، اما به پاس سالها تدریس و سالها در ساحت یک وظیفه مقدس بودن، به دوستم گفتم: «به نظر من اجازه بده برود به تداوی. خواهرش است، او بهجایش به کارها رسیدهگی میکند. شاید این طوری معاشی که دریافت میکند یک کمکی به تداوی این زن بیچاره شود.» دوستم که با من همنظر بود، گفت: «کاش خودم در وضعیت بهتری میبودم و ای کاش میتوانستم پول تداوی این زن بیچاره را فراهم کنم.»
خواهر اولی دست دو یتیم خود را گرفت و دوباره رفت به کشوری که از آن چند ماه پیش با قلب آکنده از غصه برگشته بود. این دفعه به امید رفتن به امریکا و اروپا نه، بلکه به امید نجات و بازیافتن زندهگیاش رفته بود. دو ماه از رفتن خواهر اولی گذشته بود و خواهر دومی بهجای هر دو کارها را بهخوبی مدیریت میکرد و دوستم میگفت: «گزارشهایش به وقت میرسد و خیلی خوب از پس هر دو کار برمیآید.»
شاید شروع ماه می بود یا هم چند روز از ماه اپریل باقی بود که خواهر اولی به وتساپ من پیام گذاشته و خود را معرفی کرد. وقتی پیامش را دیدم از احوالش جویا شدم. جوابش مانند همان بیت شعر بود: «گر حال ما نمیدانی، عقربی را آتش بزن». برایش صحتمندی آرزو کردم و ناراحت شدم که بعد از گذشت دو ماه نتوانسته است حتا معاینات خود را انجام دهد. از دربهدریهایش در ملک غربت گفت، از گرانیها، از شیادی آدمها و از نامردیهای زیادی که در این دو ماه با حال مریضی دیده و شنیده بود. در آخر از من میخواست به دوستم واسطه شوم تا او را از کار بیکار نکند. من گفتم: «شما هنوز سر کارتان هستید. کار شما را خواهرتان پیش میبرد.» وی از شنیدن جواب من نمیدانم خوشحال شد یا غمگین. اندکی بعد پرسید: «پس در این دو ماه برای من معاش هم اجرا شده است؟» من در جوابش گفتم: «بله، فکر کنم خواهرتان کار شما را انجام میدهد و معاش خودش را با شما یکجا دریافت میکند.» زن متردد شد و حرفی نزد. اما همچنان روی خط بود و میخواست حرف بزند، در حالی که هیچ چیزی نمیگفت. من به تردید او پی بردم و پرسیدم: «خواهرتان معاشتان را حواله کرد؟» این جا بود که جرئت یافت تا ادامه حرفهایش را بگوید. «نه! برای من نفرستاده است.» من دوباره پرسیدم: «در این دو ماه گذشته به شما هیچ پولی نفرستاده است؟» گفت: «نه! هیچ پولی نفرستاده است. حتا وقتی من در همان ماه اول که پرسیدم به من معاش دادند؟ گفت: هی! تو خودت که نیستی، بعد معاش هم توقع داری؟» زن غمگین شد. من هم عصبانی و غمگین شدم. یاد بغض زن و آن حجم از اشکی افتادم که در چشمهایش داشت. زن دوباره در یک پیام صوتی توضیح داد که «شاید خواهرم به پول احتیاج داشته که در این دو ماه به من چیزی نگفته است. همین که این کار باشد و ادامه داشته باشد تا من بیایم، برایم کافی است. خواهرم درست میگوید که وقتی نیستم چرا بخواهم که معاش داشته باشم؟»
من حرفهای دوستم را برایش گفتم، که او میخواست شخصاً کمکش کند، اما نمیتوانست، به عوض آن معاش ماهانهاش را میپرداخت. زن بیشتر غمگین شد. خودم مستاصل شده بودم و نمیخواستم بیشتر از آن غمگین شود. برایش گفتم: «لطفاً جگرخون نباشید. من با دوستم صحبت میکنم و میگویم که شما را از کار بیکار نکند.»
وقت آخر طاقت نیاوردم و پرسیدم: «شما وضعیت اقتصادیتان آن جا چهطور است؟ به این مقدار پولی که خواهرتان گرفته احتیاج نداشتید؟» زن باز هم در یک پیام صوتی توضیح داد: «خودتان قضاوت کنید. زن بیوه در آن شرایط کابل، تنها و بیکس، حتا حاضر میشود در بدل 3000 افغانی معاش ماهانه کار کند، به این مقدار پول نیاز ندارد؟ و حالا هم که در یک کشور بیگانه دربهدر دنبال جان خود میگردد؟» گفتم: «خواهرتان این را نمیداند؟» زن سکوت کرد و هیچ چیز نگفت و رفت. شاید رفت تا یک دل سیر گریه کند. شاید قویتر شد تا از هر بیگانهای نرنجد. شاید آن قدر قوی شد که در دهلیزهای شفاخانههای پاکستان به پاکستانیها طعنه بزند نه پاکستانیها به او …