رقابت جدی است، رقیبان همه در یک نبرد نفسگیر صف کشیدهاند. نگاهها به خیابان دوخته شده است. همه آمادهاند، نفسها حبس و نیزهها آماده شکار. سرانجام انتظار برای آغاز یک رقابت دیگر پایان مییابد. موتر زبالهکش از راه میرسد. همین که محمولهاش را تخلیه میکند، آژیر رقابت به صدا درمیآید و همه با سیخهای «زبالهپال» بر زبالهها هجوم میآورند. در میان آنان، همه هستند؛ کودکان خردسال، پیرمردان و جوانانی با لباسهای چرکین و سروصورت سیاه، معتادان مواد مخدر، سگان گرسنه و… همه به دنبال یک هدفاند: زباله خوب. آنطرفتر سگی لاغر و ضعیف در حالی که از شدت سرما به خود میلرزد، لای زبالهها پرسه میزند و آنها را برای یافتن غذا زیر و رو میکند. خسته میشود و آهسته سرش را لای پاهایش میگذارد و چشمهایش را میبندد. انسانها چیزی برای او نگذاشتهاند. گوشهای دیگر سفره دو مرد معتاد هموار است. غذای سرد دور ریخته شده را با دستان سیاه و چرکینشان از لای کیسه پلاستیکی سیاه برمیدارند و با ولع میخورند. پسرکی خردسال که خیلی چابک مینماید، بر فراز زبالهدانی بزرگ یک تکه زباله را با نگاه دقیق ورانداز میکند، انگار چیز گرانبهایی در آن میجوید. دو سه کودک خردسال دیگر با بوجیهای چرکین، سالمترین پلاستیک و کارتنها را زیر نظر گرفتهاند و بر سر تقسیم ساحه زباله با هم دعوا میکنند…
در این میان اما کمتر کسی مانند «الوکَی» با این سنوسال، صبح یک روز سرد، بستر گرم را به قصد زبالهها ترک میکند. شش سال دارد و بوجی همقد خود در پشت دارد. پر از پلاستیک و کارتن که گاهی بر یک شانه و گاهی بر شانه کوچک و ضعیف دیگرش میاندازد. سنگین است. وقتی راه میرود، ته بوجیاش به زمین تماس میکند. باری که تنها پلاستیک و کارتن برای سوخت نیست، دردی است که انتهای مجبوریت یک خانواده را در فصل سرما نشان میدهد و روی شانههای کوچک این کودک تلنبار شده است. خانواده او از ولایت لوگر به اینجا مهاجر شدهاند. پدرش با کراچی دستی باربری میکند. آغاز سال وقتی پدرش او را به مکتب برد تا درس بخواند، مدیر مکتب گفت که سن او مناسب مکتب نیست و سال آینده وقتی هفت سالش تکمیل شد، میتواند درس بخواند. چه دنیای عجیبی! سنوسال او برای آموختن مناسب نیست، اما آیا برای کار مناسب است؟
پنج برادر و خواهر دارد و فارسی قشنگ و دلپذیر حرف میزند. «پلاستیک» و «کارتن»، واژههایی است که با لحن کودکانهاش بامزهتر تلفظ میکند. الوکَی دختربچه خجالتی است و همینطور که با گوشه چادرش مصروف میشود، زیرچشمی نگاهی میاندازد و آهسته میگوید: «ایناره میبرم و شب دَر میتیم.» هوا سرد است و عابران زیادی از کنار او رد میشوند. الوکَی بیاعتنا به آنان نگاهش را به چیزی دوخته است. دو دختربچه خردسال با جامههای گرم و بکسهای مکتب، نگاههایش را تا انتهای پیادهرو به دنبال خود میکشند. پرسیده میشود خنک نمیخوری؟ در حالی که به پیراهن پاره و نازکش نگاه میکند، میگوید: «نی!» در آن هوای سرد که آب را در گیلاس یخ میبندد، پرسیدن سوال «خنک نمیخوری؟» اشتباهی بود، آن هم از کودکی که گوشها و بینی کوچکش از شدت سرما کبود مینمود.
الوکَی صبحها با یک ماموریت از بستر میخیزد؛ ماموریتی که با روزهای قبل مشابه است. کودک وظیفهشناسی است. او برای گرم ساختن خانه کوچک و محقرشان، در این روزهای سرد پایتخت به گوشهگوشه شهر با بوجیاش سفر میکند. هیچ چیزی او را به اندازه بوجی پر از کارتن و پلاستیک که در طول روز به خانه میبرد، خوشحال نمیکند. نه عروسکها و نه آبنبات خوشمزه دوکان پهلوی خانهشان. هیچ مکانی مهمتر از زبالهدانیها برای او نیست، نه ارگ ریاست جمهوری و نه خانههای مجلل. یا اصلاً زندهگی برای او همین دو «کارتن» و «پلاستیک» بود که زبالهدانی به زبالهدانی به دنبال آن میگشت. الوکَی اما قهرمانانه میخندد. او با جسم کوچکش، بازوی نیرومند پدر است؛ بازویی که با غرور و متانت لطف هیچ کسی را در حق خود نمیپذیرد؛ حتا تعارف سمبوسه گرم با ترشی را در یک صبح سرد و ابری با شکم گرسنه رد میکند.
آسمان ابری است و باد سردی از طرف کوههای برفی صورت کوچکش را اناری کرده است. شهر پر از سروصداهای گوشخراش است و فضا هم در این گل صبح بوی تعفن میدهد. الوکَی همینطور بدون خداحافظی در میان عابران پیادهرو آهستهآهسته ناپدید میشود. این سوی خیابان صدای خبری از یک رستورانت به گوش میرسد که میگوید: آمار کرونا روزبهروز افزایش مییابد و ما در حال سپری کردن موج دوم هستیم. مردم باید به توصیههای بهداشتی توجه کنند و دستهایشان را مکرراً با آب و صابون بشویند و میوههای حاوی ویتامین سی بخورند… طرف دیگر خیابان اما تعدادی از افراد با لباسهای سیاه و سر و صورت چرکین، از لای زبالهها آرامآرام خیابان را در انتظار یک موتر زبالهکش دیگر رصد میکنند و همچنان با نگاههای امیدوار به خیابانی که هرلحظه مزدحمتر میشود، مینگرند.