شاید بیشترین کاربرد ریاضیات در این جغرافیا، برای محاسبه دامنه مرگ باشد. چه تعداد کشته شدند؟ چه تعداد زخمی شدند؟ مجموع آنها؟ روایتهای تلخ یک حمله تمام نمیشود که دیگری رخ میدهد. فهرستی به اتمام نمیرسد که فهرست دیگری آماده میشود. آمار کشتهها، یک، دو، سه، چهار و… آمار زخمیها همچنان. زیاد میشود، اما کم نه.
شامگاه سهشنبه، دوازدهم اسد بود. شهر برای رقم زدن فصل جدیدی از مبارزه و یکپارچهگی علیه طالبان آمادهگی میگرفت. بانگ «الله اکبر» باشندهگان پایتخت قرار بود در گوشهگوشه شهر از گلوی پیر و جوان، مرد و زن و کودکان طنینانداز شود. یک ساعت هنوز مانده بود، حدود هشت شام. ناگاه زمان در همان لحظه، حوالی هشت شام، با صدای مهیبی متوقف شد؛ صدایی که حاکی از انفجاری قوی بود. در بسیاری از ساحات شهر کابل دلهرهای به جان مردمان انداخته بود که چه اتفاقی افتاده است!
در لحظات نخست روایتهای متفاوتی از محل انفجار در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشد، اما خبر نهایی و تایید شده گویای حمله مهاجمان بر خانه بسمالله محمدی، سرپرست وزارت دفاع ملی، در ناحیه دهم شهر کابل بود. انفجار موتربمب که دو عامل انتحاری همزمان با آن از بین رفتند و سه مهاجم دیگر پس از پنج ساعت درگیری از پای درآمدند. کسی نمیدانست چه کسانی در این حمله با رویاهای خود چشم از جهان فروبستند. چند خانواده دیگر چشمانشان راه میکشد که شاید عزیزی لبخندزنان وارد خانه شود و نوید صحتمندی خود را بدهد. خانوادههایی اما بودند که هرچه چشمانتظار نشستند، عزیزانشان نیامدند که نیامدند، الا خبر مرگ. به قول اخوان ثالث: «صدایی نیست الا پتپت رنجور شمعی در جوار مرگ».
آخرین آمار کشتهها حاکی از جان باختن هشت نفر به شمول کودکی ۱۰ ساله و زخمی شدن ۲۲ نفر است. مرگ هشت نفر یعنی سیاهپوشی یک قبیله نه، که یک سرزمین و زخمی شدن ۲۲ نفر یعنی موجی از اشک و نیایش که خدا کند خوب شود… خدا کند زیر تداوی زنده بماند… خدا کند نرسها و داکترها که آمدند، جسم سرد و بیروحش را تسلیم نکنند. خدا کند باز هم نفس بکشد…
چیزی حدود ۳۰ ساعت از آن حمله گذشته و زنگ نابههنگام و بیرحمانه کوچ ابدی برای هشت نفر، ملتی را به سوگ نشانده است. رسم سوگواری تغییر کرد. ملت همه سوگوارانه با نعرههای محکمتر و کوبندهتر الله اکبر نهتنها عزاداری کردند، که پیامی واضح به مهاجمان دادند؛ اینکه بیشتر به پا میخیزیم.
اما آن هشت رویای در خاک خفته چه کسانیاند؟
۱. زینالدین
حدودن ۳۶ ساله بود. قرعه مرگ نه فقط به نام او، بلکه به نام دخترش نیز افتاد. مرد مهربانی که عاشق خانوادهاش بود و دخترانش را بسیار دوست داشت. فرحت، مهیسا و یسرا، جان پدر بودند که حالا پدر و فرحت دیگر جان در بدن ندارند، یسرا با پیکر سوخته و چندین چره در کما است و مهیسا هنوز در شفاخانه ایمرجنسی بستر است.
زینالدین از فاریاب آمده بود. همان لحظه انفجار از چهارراهی عبدالحق حرکت کرده و قرار بود با سه دخترش به خانه پسرعمهاش که در حوالی شیرپور بود، برود. تکسی گرفته بود. لحظه عبور آنها از آن مسیر، همزمان شد با انفجار موتربمب در مقابل خانه بسمالله محمدی. پسرعمهاش میگوید: «چند دقیقه قبل از آن زنگ زد مره که بیرون شو از خانه، بیا دهان دروازه، ما اینه رسیدیم. دروازه ره که باز کدم، انفجار شد. راننده تکسی هم کشته شده بود.»
۲. فرحت:
به عکسش که نگاه میکنی، در باور نمیگنجد که این لبخند خشکیده و این چشمهای سیاه که از شادیهای کودکانه برق میزند، در کمال ناباوری پلک روی هم گذاشته و آرام گرفته است.
آن شب که با پدر و دو خواهر به خانه یکی از اقارب پدریاش میرفتند، در موتر از آرزوهای کودکانه میگفت. کابل برای او جذاب بود؛ حتا جذابتر از فاریاب؛ جایی که ۱۰ سال پیش آنجا به دنیا آمده بود.
موتر آنها در حوالی محل انفجار بود. فرحت ۱۰ ساله با پدرش زینالدین در دم جان باختند و ماند دو خواهر کوچک او. یکی مهیسا که در عکس هم دیده میشود زخمی است و یسرا از شدت جراحات ناشی از سوختهگی در کما به سر میبرد.
۳. بریدمل عبدالرشید:
عبدالرشید ۲۷ ساله بود، جوان و پرانرژی. رویای صلح در سر داشت و برای همین به اردو رفته بود. او فرزند استاد سلیمان بود. در قریه دهزک ولسوالی دهصلاح اندراب زاده شد و خیلی زود به اردو پیوست. این بریدمل اردو از مدتها پیش به این سو در قندهار میجنگید.
عبدالرشید که از جوانان رشید اندراب بغلان بود، در زمان انفجار در مهمانخانه محمدعظیم محسنی، نماینده مردم بغلان در پارلمان، حضور داشت. برخی میگویند عبدالرشید به کابل آمده بود تا اگر بتواند تبدیلی خود را از قندهار بگیرد. به دلیل تنگدستی شب را در مهمانخانه محسنی قرار بود بگذارند که همان شب در انفجار جان باخت و کتیبه زندهگیاش با همه آرزوهایش بسته شد.
۴. عبدالفتاح:
سال ۱۳۳۸ خورشیدی بود که عبدالفتاح فرزند دوستمحمد در ولسوالی دهصلاح اندراب بغلان متولد شد. روستای آباییاش کاستراش قاسان بود. از جمله ضابطان متقاعد وزارت داخله بود که نهتنها در اندراب، بل در کابل مردم دوستش داشتند و به وی احترام میگذاشتند.
۶۲ سالهگی آخرین سال زندهگی او بود و نشستن در مهمانخانه وکیل مردم بغلان در کابل، آخرین سکانس زندهگیاش.
مهاجمان که حمله کردند، او در دم جان باخت. تاریخ مرگش در ۱۲ اسد ۱۴۰۰ ثبت شد.
۵. عبدالرووف:
از بزرگان اندراب بود. او در سال ۱۳۵۰ خورشیدی در قریه اگریای قاسان ولسوالی دهصلاح اندراب متولد شد. پدرش جانمحمد و پدرکلانش عیدیمحمد از متنفدان قریه آباییشان بود.
سالیان سال بهعنوان افسر برجسته وزارت داخله کشور خدمت کرد. در ۵۰ سالهگی در حمله شب گذشته در حالی که مهمان عظیم محسنی، وکیل مردم بغلان بود، جان باخت.
۶. پیمان:
پیمان هنوز خیلی جوان بود و دنیایی از اهداف را برای خودش نوشته بود. پس از فراغت از صنف دوازدهم، بلافاصله به صفوف پولیس پیوست و در فرماندهی پولیس کندز مشغول به کار شد.
در سال ۱۳۸۰ خورشیدی در روستای رشیدی ولسوالی دهصلاح اندراب بغلان به دنیا آمد. پدرش نورحبیب همیشه میگفت اینکه پیمان به صفوف پولیس پیوسته، باعث افتخارش برشمرده میشود.
زندهگی با پیمان خیلی مهربان نبود، آنچنان که زود غزل خداحافظی را خواند. او در حمله دوازدهم اسد ۱۴۰۰ جان باخت.
پیمان از اقارب (نواسه خاله) محمدعظیم محسنی، وکیل مردم بغلان در مجلس بود.
۷. امینالله (فاقد عکس):
اطلاعات زیادی هنوز از او در دست نیست. امینالله فرزند نورمحمد است که در لحظه انفجار در همان حوالی در عبور بوده است. چون از عابران بوده، کسی نمیشناسدش. جوانی حدوداً ۲۹ ساله که به شفاخانه ایمرجنسی منتقل شد و لحظاتی بعد از شدت جراحات جان باخت.
۸. حاجی رضا (فاقد عکس):
برخی میگویند او تکسی داشته و راننده بوده است. در لحظه عبور در دام انفجار افتاده و به کام مرگ رفته است.
حاجی رضا فرزند رمضان که اطلاعات بیشتری از او هنوز به دست نیامده، حدوداً ۵۵ ساله بوده است. پس از وقوع انفجار، به شفاخانه ایمرجنسی شهر کابل منتقل شد، اما زندهگی او همانجا روی تخت شفاخانه به پایان رسید.
طالبان مسوولیت این حمله را برعهده گرفتند و عنوان آن را «عملیاتهای انتقامی» علیه حکومت خواندند. پرسش اینجا است که علیه حکومت یا غیرنظامیان؟ فرحت چه گناهی داشت؟ پدرش؟ آن جوان ۲۰ ساله؟ آن پدر پیر؟ آن راننده ۵۵ ساله که هنوز در آستانه ۶۰ سالهگی با تکسی قدیمیاش دنبال یک لقمه نان حلال بود؟ گناه آنان بهراستی چه بود؟