تازه جوان شده بود با چشمهای آبی و صورت سفید و موهای خرمایی، دختر زیبای منطقه به حساب میآمد در همان کودکی خواستگاران فراوان داشت، اما دل او پیش پسر غلام دکاندار بود.
چند بار به خواستگاریاش آمدند اما پدر و برادرانش به دلیل این که پسر از قوم دیگر بود، دخترشان را به او ندادند.
دو دلداده تصمیم میگیرند برای رسیدن به هم، فرار کنند و صبح زود، هر دو آبادی را ترک میکنند و به شهری که کسی نشانی از آنان پیدا نکند، روانه میشوند.
ماهها میگذرد و خانوادهها آشتی میکنند و هر دو به زادگاهشان برمیگردند.
کمکم دخالتهای مادران هر دو، در زندهگیشان شروع میشود و جنگ و دعوا میان آنان بالا میگیرد، مادر دختر به خاطر ظلمهای مادر دامادش دیگر اجازه رفتن به خانه شوهرش را به دخترش نمیدهد.
لجبازیها بالا میگیرد و دو جوان به خواست مادرها و خانواده از هم جدا میشوند.
به اولین خواستگار دختر که ملای سنبالا، با زن و اولاد بود، جواب بله میدهند و دختر که هنوز در عشق پسر غلام دکاندار است را به نکاح مردی که همسن پدرش است در میآورند.
موتر، خانه، پول همه و همه در اختیار دختر جوان گذاشته میشود، اما او خودش را هیچ گاهی متعلق به آن زندهگی نمیدانست.
ثمره ازدواجاش یک دختر و یک پسر بود و تحمل زندهگی برایش، هر روز سختتر و سخت میشود و ناچار به چندین بار خودکشیهای ناموفق میشود.
همسرش که اوضاع زندهگی را وخیم احساس میکند زنش را طلاق میدهد و از آن شهر شبانه با همسر اول و فرزندانش کوچ میکنند.
دیگر کسی از آنان خبری نداشت. دختر هر روز افسرده و پریشانتر به دنبال فرزندانش در جستوجوی نشانی میگردد، ولی انگار آنان آب شده بودند و به زمین رفته بودند و هیچ کسی نشانی از آنان نداشت.
سالها سپری شد و او هرگز ازدواج نکرد و در خانه برادرانش ماند تا این که پس از بیست و پنج سال دوری، روزی در خانهشان به صدا در آمد و دختر جوان زیبایی پشت در ایستاد بود.
– شما کبری خانم هستید؟
+ بله
– چیزی بگویم مرا دعوا نمیکنید؟
+ نه! چرا باید دعوا کنم؟
– من سودابه، دخترتان هستم.
زن سست میشود و پیش دروازه از حال میرود.
چشمهایش را که باز میکند، میبیند برادرزادههایش و دختر جوان، بالای سرش ایستادهاند.
سودابه هم در خانه پدر با ظلم و ستمهای نامادری دست به گریبان بوده و همیشه از دوستان خانواده دربارهی مادرش سوال میکرده، ولی هیچ کسی برای او نشانی از مادرش نمیداد.
پدرش همواره از خانواده مادرش و مادرش به بدی یاد میکردند و او هیچ وقت جرات پرسیدن نشانی آنها را از او نداشت.
پدرش دوست بسیار صمیمی دارد و او از همه رازهای پدر آگاه است؛ کمکم تلاش میکند تا از زیر زبان او حرف بکشد که بعد از سالها توانست نشانهای از مادرش پیدا کند و عاقبت، خودش را پشت دروازهی خانه مادر یافت.