قصههای زندهگیتان را بنویسید. از رخدادهای ماحول و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زندهگیتان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. روزنامه ۸صبح با ایجاد صفحه ویژه «قصه مردم»، یادداشتها، قصهها، عکسها و ویدیوهای شما را بازتاب میدهد.
صبح روز یکشنبه، پانزدهم آگست، آماده شدم تا نخست به صنف انگلیسی و سپس به صنف دانشگاه حاضر باشم. صنف انگلیسی من ساعت شش صبح شروع میشد. این در حالی بود که دروازه خوابگاه دخترانه دیرتر باز میشد. من و دخترانی که در صنفهای انگلیسی شرکت میکردیم، مجبور بودیم، هر روز ده تا پانزده دقیقه منتظر بمانیم تا دروازه خوابگاه باز شود.
هر روز با عجله به سوی مرکز آموزش زبان انگلیسی میرفتم. ناوقت رسیدن به صنف، کار همیشهگی من شده بود؛ گاهی استاد قهر میشد، قهر استاد را تحمل میکردم. مشکل اینجا بود که هر روز درسهای مهم و اساسی را از دست میدادم. مدتی ناراحت بودم. روزی که با موتر میرفتم، وقتتر سر صنف حاضر میشدم. این کار، برای استاد هم جای تعجب میبود و میپرسید: «چطور امروز وقت آمدی؟» در جواب استاد میگفتم که امروز با موتر آمدهام. هر روز اما توان پرداخت کرایه موتر را نداشتم.
بعد از صنف انگلیسی، ساعت هشت صبح باید به درسهای دانشگاه حاضر میشدم. صبح روز یکشنبه، پانزدهم آگست، حال و احوالم همانند روزهای قبل نبود. احساس بد داشتم و بیانگیزه بودم. با خود گفتم، شاید به خاطر صرف نکردن چای صبح باشد. داخل یک فروشگاه شدم، بیسکویت و آب میوه درخواست کردم. دکاندار بیسکویت و آب میوه را داخل پلاستیک گذاشت و درخواست پول کرد. بدبختانه، کیف پول خود را فراموش کرده بودم. دکاندار بسیار جدی برخورد کرد. او خطاب به من گفت: «وقتی پول نداری، چرا مردم را اذیت میکنی؟» معذرت خواستم و از فروشگاه بیرون شدم.
وقتی به دانشگاه رسیدم، همه سراسیمه و هراسان بودند. اکثریت دختران لباس دراز به تن کرده بودند و پسران لباس محلی. ترس من هم چند برابر شد و با عجله بسیار طرف دانشکده خود رفتم. بعد از سلام و احوال پرسی با دوستانم، از آنها پرسیدم که چرا امروز محوطه دانشگاه همانند روزهای قبل نیست؟ همه سراسیمه و پریشان به نظر میرسند. دوستانم گفتند، چون امروز طالبان وارد کابل میشوند. باور کردنش برایم سخت بود. داخل صنف شدم و به یک گوشهای از صنف نشستم و به خواندن کتابی شروع کردم. مطالعه کردن من در چنین روزی، برای همه همصنفانم جالب بود. اکثریت آنان خنده میکردند. تعدادی از آنان میپرسیدند: «چرا امروز درس میخوانید؟ طالبان وارد کابل میشوند.» ناراحتیام چند برابر شد. از دوستانم ناراحت شدم که چرا مطالعه مرا مختل میکنند و سخنان منفی میزنند. من دختر با هدف و با انگیزه بودم. وقتی به اهدافم نگاه میکردم، وادار میشدم تا بیشتر درس بخوانم و تلاش کنم.
ساعت اول دانشگاه تمام شد. اکثریت همصنفانم کتابهای خود را گرفتند و از صنف خارج شدند. از یکی پرسیدم که چرا خانه میروید؟ در جواب گفت: «به من زنگ آمده که فوری خود را خانه برسانم.» من و دوستم منتظر ماندیم تا ساعت دوم درسی آغاز شود. لحظات بعد، ما هم مجبور به ترک صنف شدیم. من و دوستم مجبور بودیم به خوابگاه دخترانه برویم، چون تمام وسایل ما (کتابها و لباسها) داخل خوابگاه بود. وقتی داخل خوابگاه شدم، تمام دختران ناامید، سرگردان و سراسیمه بودند. عدهای در حال انتقال وسایلشان بودند، عدهای گریه میکردند و تعدادی هم ساکت و آرام بودند؛ شاید نمیدانستند که چه بگویند و چه کنند.
با عجله طرف اتاق خود رفتم. تمام هماتاقیهایم وسایلشان را جمع کرده بودند و تلاش میکردند برای انتقال آن موتر کرایه کنند. پرسیدم که چرا وسایل خود را جمع کردهاید؟ یکی از آنان لبخند تلخی زد و گفت، هنوز هم میخواهی درس بخوانی؟
در روزهای قبل از سقوط کابل، هرازگاهی دختران در مورد وضعیت بد امنیتی گفتوگو میکردند. عدهای بیانگیزه بودند و میگفتند، طالبان میآیند و درس خواندن بیفایده است. جواب من به دوستانی که اینگونه فکر میکردند، این بود که طالبان نمیتوانند حق تحصیل را از ما بگیرند.
با عجله لباسها و کتابهایم را جمع کردم. وزن کتابها زیاد بود. به چهار طرف خود نگاه کردم، متوجه شدم که هیچکسی مایل به کمک نیست و همه به فکر فرار هستند. مقداری از وسایل خود را تا بیرون از محوطه خوابگاه انتقال دادم. در بیرون از خوابگاه، موتر برای انتقال وسایل به سختی پیدا میشد. کابل به یک شهر وحشت تبدیل شده بود. همه به فکر فرار و رسیدن به جای امن بودند. دو ساعت در راهبندان گیر ماندیم. در شوک فرو رفته بودم. به رویاهای خود فکر میکردم که شاید دستنیافتنی باقی بماند.
بعد از سقوط کابل، یک ماه تمام از خانه بیرون نشدم. در این یک ماه و پس از آن، گزارشهای مختلفی در مورد کشتار کارمندان دولت پیشین، فعالان جامعه مدنی و حقوق زنان، نشر شده است. در این مدت، همواره به رویاهایم فکر کردهام؛ رویاهایی که بزرگتر از موانع و مشکلات است. میخواستم در آینده وزیر امور زنان باشم و به عنوان یک شخص مستقل، کار و سیاست کنم. میخواستم یک نماینده خوب برای زنان باشم. حالا نیز چنان میاندیشم. این رویاها همچنان زنده است. بیرون شدن زنان از خانه، برایم امیدبخش است. من به بازگشت به جامعه فکر میکنم.
شما میتوانید قصهها و یادداشتهایتان را به ایمیل روزنامه ۸صبح بفرستید. همچنان عکسها و ویدیوهای رخدادهای پیرامونتان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: ۰۷۰۵۱۵۹۲۷۰