نمیدانم آن روز پیرمرد در چه هوایی بود که یکی و یک بار با تمام هیجان گفت: من شهروند سرزمین عشق بودم، بعد دست سیاه روزگار مرا به این خاکدان سیاه تبعید کرد.
پیرمرد که چنین گفت، دیگر نتوانستم جلو خندەهای بلند خود را بگیرم و قاه قاه خندیم. او خیره و غضبناک به سوی من میدید و من همچنان میخندیدم. تا اینکه پیرمرد با صدای خشونتباری گفت: چه شده؟ مگر کجای گپ من خنده دارد که این گونه بر من میخندی؟
گفتم: هچ در ذهنم گذشت که ادای حافظ را درمیآوری؟
پیرمرد بیشتر خشمگین شد و گفت: حافظ کجا و من کجا، او که هفتصد و اند سال پیش مرده و رفته است.
گفتم: هدفم شعرش بود: «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد در این دیر خرابآبادم»
گفت: این گفتە من به شعر حافظ چه پیوندی دارد؟ من سرگذشت خودم را میگویم!
گفتم: پوزش میخواهم ای پیرمرد! خنده کار شیطان است. من همیشه دلبستە قصههای تو هستم. از قدیمها گفتهاند که شیطان در میان گپهای آدمیان میپرد. از همین سبب است که گاهی از زبان آدمها یگان یگان گپهای شیطان هم بیرون میشود.
پیرمرد در اندیشه درازی فرو رفت و خاموش شد. مانند شناوری که در رودخانه ژرفی فرو رود و زمان درازی در زیر آب بماند و همهگان نگران او شوند.
پرسیدم: پیرمرد! چرا این گونه یک بار خاموش شدی؟
گفت: باشد چیزی در ذهنم گذشت، خواستم بگویم؛ اما از ترس زبانم قفل شد.
گفتم: مگر بر من باوری نداری؟
گفت: گپ باور نیست. آخر، مگر نشنیدهای که میگویند: دیوارها موش دارند و موشها گوش.
حس کردم چیزی در ذهنش دور میزند، میخواهد بگوید؛ اما مانند آن است که از گفتنش میترسد. گفتم باشد به دیدار دیگری. یار زنده، صحبت باقی.
گفت: درست است، باشد به زمان دیگری.
خاموش ماندم تا خودش سر گپ بیاید. تا این که گفت: پیشتر از شیطان گفتی، گاهی میاندیشم که اگر این شیطان نمیبود ما کارهای شیطانی خود را به گردن چه کسی میانداختیم!
چشم در چشمم دوخت و با تاکید گفت: میدانی این شیطانی که میگویند خانهاش در همین سینه خودمان است. بخشی از هستی ماست. شیطان سایه ما نیست که همه جا ما را دنبال کند. شیطان در درون ماست. گویی مهار ما را در دست دارد و ما را به هر سویی و به هر جایی و هرکاری که بخواهد میکشد. شیطان به دنبال ما نمیآید، ما به دنبال شیطان میرویم.
تنها به ما یاد دادهاند زمانی که بدترین و سیاهترین کار را برای خوشنودی و رضایت نفس خود انجام دادیم، بلند شویم و با چشمسپیدی بگوییم: نفرین خدا بر شیطان باد! نمیگوییم که نفرین خدا بر ما باد که چنین یا چنان کردیم.
پیرمرد، سرش را اندکی به سوی من نزدیک کرد و مانند آن بود که میخواهد رازی را به من بگوید. با صدای آهستهای گفت: میدانی، دلم به شیطان میسوزد که چقدر بیچاره است. چقدر مظلوم است. هر لحظه هزاران هزار بدنامی و کردار ناپسند را بهنام او رقم میزنند و حلقه حلقه بر گردن او میاندازند.
از همان آغاز هم بیچاره بود. آدم و زنش بیبی حوا تا سیبهای سرخی را بر شاخههای آن درخت ممنوعه در بهشت دیدند، خیز برداشتند و سیبهایی را برکندند و با مزه و لذت ناشناختهای خوردند. پرسیدند چرا چنین کردید؟ گفتند: لعنت بر شیطان باد! او ما را وسواس کرد!
حال فرزندانشان بر روی زمین کودکان را میکشند، زنان و پیرمردان را میکشند. انسانها را سلاخی میکنند، بر کودکی، دختری و زنی تجاوز میکنند، باز با سر بلند برمیخیزند و ایزاربند خود را محکم میبندند و میگویند: نفرین بر شیطان باد! من نمیخواستم، کار شیطان بود. او مرا وسواس کرد. گاهی هم پدر او را از گور میکشند و چند موشک دشنامی به سویش پرتاب میکنند که ای بر پدرت لعنت شیطان!
نگاه کن! جنایت را انسانها میکنند؛ اما نام شیطان بد است. این قدر جوانمردی هم ندارند که بار جنایتهای خود را بر گردن گیرند! همهاش را میاندازند بر گردن شیطان. خوب است که این شیطان هست ورنه این جانیان دو پا، بار این همه جنایتها را کجا میبردند! تمام جهان هم که ریاست تنظیف و سرسبزی میشد، نمیتوانست زباله این همه جنایت را به جایی ببرد، خاک کند تا از نظر مردم پنهان بماند! دهانم از گفتههای پیرمرد به گفته مردم واز مانده بود که امروز از کدام پهلو برخاسته است.
لحظهای نگذشته بود که یک بار زد به خنده، چنان خندهای که اندیشیدم دیوانه شده است. با دهن پرخنده و زبان طنزآمیزی گفت: چند وقتی تو هم در آسیای جامعه مدنی سری زدی و موی سر در آن آسیا سپید کردی، کجاست آن همه فعالان مدنی که گوش ما را کر کرده بودند که ما دادخواهی میکنیم که چرا ریشههای درختان را در زمین فرو بردهاند و شاخههایشان را در هوا رها کردهاند.
فریاد میزدند که ریشههای درختان در زیر زمین از روشنی و هوا سهمی ندارند، چگونه میتوانند در آن تاریکی و بیبرقی نفس بکشند! شاخههای درختان باید در زمین فرو برده شوند و ریشههایشان در هوا بلند شوند تا عدالت باغداری برقرار گردد.
با تحکم از من پرسید: کجایند تا باری هم که شده باشد برای این شیطان بیچاره دادخواهی کنند! سخنان پیرمرد مرا به خنده آورد؛ اما پیرمرد، ناگهان خاموش شد، من هم مهار توسن خندههایم را سخت کش کردم.
اندوهی را در نگاههایش خواندم. در حالی که از پنجره به بیرون نظر دوخته بود، آهسته و با صدای دردآلودی گفت: بلی، مرا از سرزمین عشق تبعید کردند و روزی که مرا رد مرز میکردند، برای تمام عاشقان بازنشستە جهان میگریستم و داد و فغان میکردم. ناگهان در میان هایوهوی گریههایم شنیدم که کسی به پاسبانان مرزی میگفت: این کس را به افغانستان بفرستید که استعداد خوبی برای گریستن و داد و فغان دارد.
به سختی نفسزنان به سوی مرز گام برمیداشتم، مثل آن بود که تمام هستیام را در سرزمین عشق از دست دادهام. حس کردم خودم نیستم، کس دیگری است که از سرزمین عشق تبعید میشود.
از فاصلهای متوجه شدم که روی زمین چیزهایی نوشته شده است. پاسبانان مرز هشدارم دادند که زنهار روی آن خطها گام نگذاری!
گفتم: آن چگونه خطی است و چه کسی آن را نوشته است که این همه برای شما بااهمیت است؟
گفت: چندی پیش شاعری را تبعید کردیم. او خاموش بود. مانند تو داد و فریاد نمیکرد؛ اما در هر گام با عصایی که در دست داشت روی خاک چیزهایی مینوشت. ما میخواهیم که این نوشته در زیر پای مردمان بدرفتار ناپدید نشود تا یادگاری باشد از آن شاعر تبعیدی.
با خودم گفتم: خدا را شکر که شما بدرفتار نیستید! اگر میبودید عشق را هم از سرزمینش تبعید میکردید. دیدم روی خاک شعری نوشته شده است. در دلم گشت، نابینا از خدا چه میخواهد، دو چشم روشن! شعر را گام گام خوانده و از مرز گذشتم. به جایی رسیدم که دیگر نه سرودی بود و نه صدایی. پرندهای در آسمان پر نمیزد. از کسی پرسیدم که این چه جایی است و این سرزمین را چه نامی است؟
گفت: این جا فغانستان است، فغانستان!
گفتم: پس چرا صدایی و فغانی نیست؟ گفت: این جا همهگان را سرمه در گلو کردهاند.
گفتم: در سرزمین عشق، سرمه در چشم میکنند، چرا این جا سرمه در گلو میریزند؟
گفت: به گمانم تازه به این جا رسیدهای؟
گفتم: ها!
گفت: چند روز که بگذرد و چند شلاق بر پشت و پهلویت بپیچد باز میفهمی!
گفتم: چرا پرندهای در آسمان پر نمیزند؟
گفت: همه پرندهگان را در قفس کردهاند؟
به گفته مردم، بَنگ سرم پرید. گفتم برای چه؟
گفت: برای آنکه پرندهگان از سرگردانی نجات پیدا کنند، در قفس کردهاند، آب و دانهای هم برایشان میدهند تا همین جا تخم بگذارند، جوجه آورند و پس از یکی دو نسل پرندهگان آن گونه پرواز کنند و آن گونه سرود بخوانند که پادشاه سنگلاخ تاریخ میخواهد.
پرسیدم: این پادشاه سنگلاخ تاریخ کیست که میخواهد از آسمان قفسی بسازد؟
دیگر سخنی نگفت و با گامهای شتابآلود از من دور شد. راستش نه یارای آن بود که گامی به پیش بردارم و نه هم مرز سرزمین عشق به رویم باز بود. به دوردستها که نگاه کردم، تا چشم کار میکرد تاریکی بود و خاموشی. تاریکی و خاموشی ترسناک.
یک لحظه حس کردم که این خاموشی با تمام بدبختی جهان از آدم و حوا تا امروز پیوند دارد. حس کردم که در این خاموشی تاریک، صدای گریههای آدم و حوا را میشنوم که کنار جسد هابیل نشسته و های های گریه میکنند. آنسوتر قابیل میبینم که اسپ سیاه خود را زین زده و در هوای تسخیر جهان قاه قاه میخندد. یک لحظه حس کردم، همان شیطانی که میگویند، همین قابیل است.
نخواستم بیشتر از این صدای خندههایش را بشنوم. دو پنجهام را در دو گوشم فرو بردم، روی سنگ سیاهی نشستم و به بیصدایی خود و به بیصدایی همه بیصدایان روی زمین، خاموشانه مانند یک ماهی تنها مانده در برکهای، گریستم. بعد شعر آن شاعر تبعیدی را یادداشت کردم تا نشانهای باشد از شعر و زبان سرزمین عشق!
گل سرخ بیابانهای مشرق
شراب روشن مینای مشرق
رموز ژرف دریاهای جانی
تو لبخند گل زیبای جانی
طلوع آفتاب ناز از تو
نشاط آبی پرواز از تو
بهارستان رنگین روانم
نسیم عطربیز باغ جانم
بهاران با تو خویشاوند دیرین
نیایش را فروغ سبز آمین
جهان در چشم تو موج تبسم
مرا بیتو بهار خندهها گم
منم آن لاله سر تا به پا داغ
که از داغ دلم شد داغها داغ
چراغستان جانم روشن از تو
بیابان دل من گلشن از تو
خوشا آن موج گوهربار لبخند
مرا با زندهگانی داده پیوند
تو گنجی گوشه ویرانهات من
تویی آتش که آتشخانهات من
مکن ای ساربان محمل نور
به شنزار سیاهی دیدهام کور
که آن شور جنون پاک مجنون
به رگهای تنم جوشیده چون خون
گل سرشاخههای باغ خورشید
چراغ رهروان راه امید
غرور پاک یزدان در نگاهت
شکوه آسمانها خاک راهت
من آن دریادلی دریانوردم
که جز دریا نمیداند ز دردم
به دریا میزنم دل را که دریا
خبر دارد تپشهای دلم را
که دل سرچشمه جوشان عشق است
روانم جلوههای جان عشق است
تو در من، من شدی، من نیستم من
چه عمری گرچه در من زیستم من
ترا من آشنا بیگانه با خود
رها با تو مگر زولانه با خود
از آن با نالە نی همزبانم
که زین زوالنه مینالد روانم
پیرمرد که شعر را تمام کرد، بار دیگر از او پوزش خواستم؛ اما او چنان در دنیای عاشقانە این شعر فرو رفته بود که گویی همه چیز را از یاد برده است. دیدم چشمهایش را بسته و در خیال درازی فرو رفته است. چشمهایش را باز کرد و به سوی من دید و گفت: میدانی این شعر عزیزترین یادگار من است از سرزمین عشق. دلم که تنگ میشود به این شعر پناه میبرم و چند ده سال جوان میشوم.
پرسیدم: پیرمرد چگونه شد که ترا از سرزمین عشق تبعید کردند؟ گفت: این یک راز سرزمین عشق است.
گفتم: حال که ترا تبعید کردهاند، چیزی بگوی!
گفت: اگر بگویم، دیگر راز نیست. راه برگشت هنوز باز است، اما باید زمانی در فغانستان بمانم و بسوزم تا سزاوار دیدار یار شوم.