شبیه یک توفان سهمناک خبرش در روستا پیچیده بود؛ زنان توبهکار انگشت بر دهان گذاشته بودند و مردان مومن از خجالت و غضب چهرههایشان سرخ شده بود، انگار شبحی در روستا آمده بود و همهمه در میان مردمی بلند شده بود که جز مسلمانی چیزی برای شکرگذاری نداشتند و جز ایمان و توهم و عصبانیت در آنجا دیده نمیشد. میگفتند، «فرشته» از دایره عصمت بیرون شده است. آوازه بود که او مردی را در آغوش گرفته و پردههای عفت را دریده است. فرشته دیگر هرزهصفت و پتیارهپیشهای بود که گناه و معصیت را در روستا آورده و زمینههای خشم و غضب خدا را مساعد ساخته بود. کسی آن مرد را متهم نکرد، کسی او را هرزهصفت و شهوتران نگفت و نگاه تحقیرآمیز به او نداشتند؛ اما فرشته، فرشته متهم بود، او بدکاره و نحس و ایمانشکن و هوسباز بود. ملاهای روستا ساعتشماری میکردند که خدا خشمش را نازل کند و «تر و خشک» را یکجا بسوزاند.
فرشته از قدیم نیگونبخت بود، در تاریکی و سکوت تولد شد، در تاریکی و سکوت زندهگی کرد و در تاریکی و سکوت مُرد. پدرش خلیل، مرد نحیف و لاغراندام با چشمهای آبی و جلد سفید روشن شاید فقیرترین باشنده روستا است که همیشه در دشت و بیابان برهها و گوسفندها را میچراند و گاهی برای دیگران کارگری میکند. او زندهگی «بخور و نمیر» دارد و پیوسته برای مسلمان بودنش شکر میگذارد. مادر فرشته، ریسنده است؛ پشم گوسفندان را میریسد و به بهای تار میفروشد تا چرخ زندهگی بچرخد. خلیل که اکنون لاغرتر و نحیفتر شده است، میگوید: «فرشته تا پنج سالگی پیش مادرش بود. بعد ریسندهگی یاد گرفت و سپس با من در دشت و بیان میرفت، شیر میدوشید، گل میچید و آواز میخواند. برهها را دوست داشت و همیشه بر دامنش گل میچسباند.» میپرسم، حتما دامن گلگلی را دوست داشته است؟ اما خلیل چیزی از دامن گلگلی نمیداند و میپرسد: «چه گفتی؟»
فرشته آهسته و پیوسته بزرگ میشد، در برف گونههایش ترک برمیداشت و در بهار، گریه صورت ماهمانندش را سرخ میکرد. فرشته بود، اما در جامعه شیطانی زندهگی میکرد. معصوم بود، ولی در اطرافش گرگها زیاد بودند. زیبا بود، اما در میان نازیبایی و لجن میزیست؛ در جامعهای که مکتب دخترانهاش به طویله گوسفندان تبدیل شده و مدرسههای دینیاش خشونتگستر و نامفید بود، حاجی خیانتپیشه و ملای تجاوزکار داشت و محیطش ناامن و مردمش فقیر بود. مادرش میگوید: «وقتی دوازده ساله شد، زیرک و تیزهوش بود، هیجان و زیبایی در او موج میزد و هرازگاهی از من میپرسید که چرا همیشه یک نوع روسری میپوشم؟» شاید فرشته نمیدانست که او تنها یک روسری رنگرفته سبز دارد. شاید فرشته نمیدانست که فقر زیبایی و نشاط را از آدم میگیرد، ایمان و معنویت را میخشکاند و هیجان و امید را قدغن میکند. شاید نمیدانست که پدر نحیف و مسن وی چقدر تلاش میکند تا لقمه نانی را پیدا کند تا زنده بماند و نفس بکشد و باز هم خدا را شکر کند که او را مسلمان خلق کرده است.
ازدواج به جای درس
زندهگی در روستاها یکنواخت میگذرد و تلاش و تقلا برای رشد فردی اندک است. دختران به عنوان اشیا دیده میشوند که باید زود شوهر کنند و از خانه پدر بیرون شوند. ملاهای روستایی میپندارند که زنها برای مردان خلق شدهاند نه برای خودشان، از این رو، درس و مشق دختران اولویت ندارد. شاید به همین دلیل اکثر مکاتب دخترانه در روستاها به مراکز نظامی و خانههای متروکه تبدیل شده است. من به مکتب دخترانه قریه فرشته رفته بودم. انبوهی از مواشی و گوسفندان در مکتب آنان خوابیده بودند. برای همین، فرشته هرگز به مکتب نرفته بود، درس نخوانده بود و در 18 سالگی عروس شده بود. جاوید، شوهرش، کودک 12 ساله بود و نمیدانست که زن و زندهگی چیست؟ هیچکس از فرشته درباره شوهرش نپرسید و هیچکس به گریههای طولانی او توجه نکرد. وقتی هم که ملای روستا پلو نکاح فرشته را خورد، لنگی را پیشرفته مانده، گفت: «مبارک باشد.» اما کسی به فرشته نگفت که مبارک است. خلیل میگوید، کسی به دختران نوعروس مبارک نمیگوید: «من نشنیدم که کسی ازدواج را برای دختران مبارک گفته باشد».
بعد از آن، روزهای کرخت فرشتهی نوعروس و سکوت غمانگیزش شروع شد و دنیای او در میان نگاههای هوسآلود همسایهها و شوهر کمسنش در نوسان بود. کمتر خانه مادرش میرفت، کمتر گل میچید و کمتر دامن گلگلی را دوست داشت. خلیل میگوید: «فرشته گریه میکرد، اما در اینجا کسی به گریه دختران اهمیت نمیدهد.» سپس با اندکی حس ندامت ادامه میدهد: «شاید در روستا گریه دختران اهمیت ندارد، همه همینطور هستند.» شوهرش برای کار به ایران رفته بود، اما فرشته جوان و زیبا شده بود. گریه قدری از جذابیتش نکاسته بود، ترکهای گونهاش برق میزد و نگاههای هوسآلوده و جامعه تشنه به سکس، او را زمینگیر نکرده بود. اما یک صبح همهچیز خراب شد؛ زندهگی روی سگیاش را برای فرشته نمایاند، افقها ناپدید شد و تاریکی بیشتر سایه افگند. چطور زندهگی در چند دقیقه تغییر میکند؟ برای مادر فرشته خبر اینکه دخترش با مرد دیگری رابطه نامشروع داشته است، قابل باور نبود و فکر میکرد که از بلندای یک کوه به زمین پرت شده است.
شیطان باید بمیرد
بعد مردان «مومن» از راه رسیدند، موهای بلند داشتند، تفنگهای روسی و موبایلهای امریکایی. فرشتهای متهم را بستند و دشت به دشت و جنگل به جنگل بردند. سالها بود که طالبان در این روستا حاکمیت میکردند و مکتب دخترانهاش را به قرارگاه نظامی تبدیل کرده بودند. از آنجایی که زندان زنانه و جنگجویان زن نبود، فرشته را جنگجویان جوان طالب با خود به کوهها و دشتها و جنگلها بردند. هیچکس نمیداند که در آن شبهای ظلمت چه بر فرشته رفته است، هیچکس نمیتواند در آن مورد حرف بزند یا شاید اگر حرفی هم باشد، قلم را از نوشتن آن شرم بیاید و دست نویسندهاش بلرزد. جنگجویان جوان طالب محل بودوباش او را تبدیل میکردند و بعضی شبها پدر پیرش در پشت دروازهای که دخترش زندانی بود، میخوابید تا اندوهاش را با شب قسمت کند. پیرمرد نمیتواند اشکهایش را نگه دارد. بغضش فوران میکند و با لنگی کهنهاش اشکهایش را پاک میکند. دستم را بر صورتم میگذارم و تعجب میکنم که خدا چطور صحنههای این ظلم را مشاهده کرده است!
ده روز از زندانی شدن فرشته میگذشت که یک شب مردان نقابپوش از جنگجویان طالبان به دروازه محل بودوباش او و پدرش آمدند. خلیل میگوید: «من آنجا جلو درب ورودی خوابیده بودم، دروازه خانهای که فرشته در آن زندانی بود را باز کردند و یکی از جنگجویان که صورتش را بسته بود، فرشته را بیرون کرد. التماس کردم که به دخترم دست نزنند، حرفشنو نبود و با صدای آهسته گفت: این شیطان است و باید بمیرد. شب عمیقتر میشد و بسیار التماس کردم که او را نکشند و محکمه اسلامی باید او را مجازات کند، اما دست و دهانم را بستند و لختی بعد صدای گلوله به گوشم پیچید. پیش از اینکه بیهوش شوم، فرشته آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست حرف بزند. زبانش لال شده بود و با چشمهایی از حدقه بیرون به ناچارترین پدر دنیا نگاه میکرد که نمیتوانست جلو مرگ دخترش را بگیرد. دیگر شب سیاهتر شد و دو ساعت نتوانستم به هوش بیایم. احساس کردم زیر سرم نمناک است و بیدار شدم. چند گلوله بر سر و سینهاش خالی شده بود، نفس نمیکشید، دالان، و بخشی از صورت من پر از خون بود.»
«گلوله بر قفسه سینه و دستش خورده بود، انگار دستش را جلو گلوله گرفته بود که به جای سینه به دستش اصابت کند. تا صبح در کنار نعش بیجان فرشته نشستم و حتا توان گریه کردن نداشتم. سرش را در بغل گرفتم و به چشمهایش زل زدم. نمیتوانم حسم در آن شب ظلمت و سیاه را بیان کنم، فقط میگویم که خیلی سخت بود؛ سختتر از آن وجود ندارد.» فردای آن روز کسی به جنازه فرشته اشتراک نکرد، کسی دلجویی نکرد تا مادرش کمتر گریه کند و کسی نپرسید که چرا او شبهنگام گلولهباران شده است. فرشته «شیطان» شده بود، منفور شده بود و یا شاید فقر و روزگار و جامعه از او شیطان ساخته بود. مادر فرشته میگوید: «کسی به مظلومیت ما توجه نکرد، به دروازه موسفید و مجاهد و قاضی و طالب رفتیم، اما جواب ندادند و حتا به جنازه دخترم شرکت نکردند. من جز گریه کردن، نمیتوانستم کاری انجام بدهم و فقط امیدم به خدا است و شاید انتقامم را میگیرد؛ او که صدای ما را میشنود؛ صدای زن و مرد مسن و فقیری که شنیده نمیشد.» بعد میافزاید: «فقیر که باشی، صدایت را کسی نمیشنود، فقیر بودن بسیار سخت است، همه فراموشت میکنند، انگار وجود نداری.»
بعد از آن، روستا آرام شد، نحسی پاک شده بود، گمراهی، و هوسبازی از میان رفته بود و ذرهای از گناه و آلودهگی وجود نداشت. بعد کمکم فرشته و داستانش از سر زبانها افتاد، کمکم چشمهای خلیل کمنور شد و روزگار چرخید. مادر فرشته میگوید: «دخترم را شبیه یک مرغ کشتند و کسی ذرهای توجه نکرد؛ انگار آب از آب تکان نخورده باشد. امیدوارم خدا انتقامش را بگیرد و صدای ما را بشنود.» مدتی بعد آن مرد متهم از زندان طالبان آزاد شد و هیچکس از او متنفر نبود، هیچ نگاه تحقیرآمیز نسبت به او وجود نداشت و همه روستا به دیدن و احوالپرسیاش رفتند. «یک روز که از کنار مسجد جامع روستا میگذشتم، آن مرد آذان میداد و موسفیدان روستا تحسنبرانگیزانه با همدیگر میگفتند: چه صدای قشنگی دارد، چه صدای قشنگی دارد! بر دیوار تکیه دادم، چشمهایم خیرهتر میشد و من هم تکرار کردم: چه صدای قشنگی دارد، چه صدای قشنگی دارد!»