«زنی که پیچهاش در جنگ سفید شده است.» این تعریفی است که او از خود دارد. امروز آمدهام پای سخنانش بنشینم که سفره دل را باز و چراغ حافظهاش را روشن کند تا چیزی از تاریخ زیسته مردم در سالهای گذشته حاصل شود. حرف از 7 و 8 ثور، از کودتا و انقلاب میشود. همه چشمها او را دنبال میکنند تا لب بجنباند و حرف و حدیثی بگوید. گویا حرفی برای گفتن ندارد. به نظر میرسد از آن روزها چیز زیادی به یاد نمیآورد. پیری و زهیری و رنج روزگار سبب شده است که حافظهاش در یادآوری جزییات خاطرات گذشتهاش یاریاش نکند؛ اما چیزهایی از 7 و 8 ثور که او موازی و گاه در دل اتفاقات بزرگ و ناگوار آن زیسته، در حافظهاش ماندگار مانده است. من که زندهگی آدمهای معمولی، حرف و حدیثها و قصهها و غصههایشان برایم اهمیت و جذابیت دارد، با چشم و دل متوجه هر حرکت و هر سخنش هستم. انگار او تاریخ مصوری است که مقابلم نشسته است و من با دیدن او گذشتهمان را میبینم.
آن زمانها او در بغلان مرکزی میزیسته است. پیش از گفتن از این شهر، از تاریخ و حکومتها حرف میزند، از ایدیولوژیک بودن گروههای چپی و اسلامیستها و از ذهنیت استعماری و کارکرد استبدادی حاکمان. لحظهای فکر میکنم همه حرفهایش شاید همین تکرار مکررات و چیزهایی باشد که قبلا خوانده یا شنیدهام، تا اینکه به اینجا میرسد: «حالا بیاییم به بغلان، جایی که ما زندهگی میکردیم.» از اینجا، پی میبرم که تا حال میخواسته برای حرفهایش مقدمهای بچیند تا بتواند در آن تصویر بزرگ، بغلان آن زمان را بهتر برایم معرفی کند تا قصههای بعدیاش بریده به نظر نرسد.
قصه را از نوجوانیاش آغاز میکند: «ما در همان اوضاع که بسیار هم ازش نمیدانستیم، به مکتب میرفتیم. آن وقت فکر میکردیم ما نخستین دخترانی هستیم که مکتب میروند؛ چون دور و بر ما آدمهای زیادی بودند که دخترانشان را اجازه مکتب رفتن نمیدادند. اما خانواده ما روشنفکر بود. پدرم وظیفه دولتی داشت. برادرانم به مکتب میرفتند و من هم. از کوچه ما شاید خانواده ما تنها خانوادهای بود که مانع درس و تحصیل دخترانش نمیشد. کمکم همسایهها هم با رفتن ما به مکتب خو گرفته بودند. فکر میکنم تنها در منطقه ما چنین بود؛ یعنی کسی به کسی کار نداشت. دیگر جاها حتا بچهها یونیفورم مکتبشان را در قریههایشان نمیپوشیدند؛ چون مردم ریشخند یا توهین میکردند. اما مردمی که با ما زندهگی میکردند، آدمهای خوبی بودند.»
عکسی را از بغلان قدیم نشانش میدهم. این عکس مربوط دخترانی است که در آن زمانها در بغلان میزیستهاند. دخترانی با دامن کوتاه و خوشتیپ و آراسته به مود آن روزها، در کوچه ایستادهاند. عکس را میبیند و من بیآنکه برایش بگویم این عکس از کجا و چه وقت است، یکباره میگوید: «بیخی مثل ماست.» این عکس سرآغازی میشود برای گپوگفت بیشتر از امنیت و صلح و آرامشی که در آن زمان داشتند. شور، هیجان و احساس نوستالژیکی که در صورت آدمی حین دیدن و یاد کردن خاطره شیرینی در گذشته پدید میشود، در چهرهاش نمایان میگردد. با لحن خاص خودش میگوید: «عجب وقتهایی بود!»
جزییات آن روزها از یادش رفته است، اما تصویر کلان آن را به خاطر دارد. از او در مورد 7 ثور و اتفاقات پس از آن میپرسم. پاسخش دلخراش و غمناک است: «هر وقت مادرم از آن کودتا یاد میکرد، میگفت که این مثل گذشته یک پادشاهگردشی ساده نبود، بیخ و بن ما را از جا کَند. من هم بعدها فهمیدم که چرا چنین سخت از آن زمان یاد میکرد. پدرم یک مدت زیاد در خانه ماند. من هم مکتب نرفتم. زیاد پرسوپال نمیکردم. فکر میکردم که رخصتی است مدتی و دوباره برمیگردم به مکتب؛ اما دیگر فرصت نشد. این روزهای دختران مرا یاد آن روزهای خودم میاندازد. کل شوق و علاقه آدم به درس در زمان نوجوانی میباشد. اگر آن وقت (در سنین نوجوانی) درس را سرت بند کنند، دیگر دنیایت در بند میباشد. مصروفیت ما شده بود خواندن مجلههای ایرانی و آنهایی را که از کابل میآوردند.»
از اتفاقات مرگبار و جنایاتی حرف میزند که پس از به قدرت رسیدن حزب دموکراتیک خلق در بغلان، آن شهر کوچک، رخ میدهد: «خلق و پرچم هر دو در جنایتپیشهگی دست کمی از یکدیگر نداشتند. در زمان خلقیها متعصبانی بودند که به اصطلاح روشنفکر خود را میخواندند. در آن دوره هر کسی که افکار کمونیستی داشت را انقلابی و روشنفکر میگفتند، دیگر توجهی نمیکردند که چه کار میکند! در همان دوره یک تعداد از خلقیها در بغلان مرکزی دارای سازمانهایی بودند. با به دست گرفتن قدرت، قتلعام به راه انداختند. همینها بودند که در سر پل هاشم خان بیشتر از 500 نفر را کشتند و دستهجمعی گورشان کردند. بسیار مردم را نابود کردند.»
از جزییات کشتار دستهجمعی مردم در پل هاشم خان میپرسم. چیز زیادی به یاد نمیآورد، جز اینکه بعد از آن مردم در جای میخکوب شدند و گویا فهمیدند که عاقبت همراهی نکردن با رژیم چه چیزی خواهد بود: «کاش مادرم زنده بود، او قصهگوی بسیار خوبی بود. تکبهتک و بدون غلطی همه جزییات را قصه میکرد. در آن وقت ما خرد بودیم و سرمست؛ اما مادرم هیچ چیزی از خاطرش نمیرفت. او سواد نداشت، اما با پدرم بسیار بحث میکرد. پدرم را میگفت که تا میتوانی خودت را دور بگیر، بعد اگر سمت حکومتیها رفتی، یعنی تو هم در ظلمی که صورت میگیرد شریک هستی. از آن به بعد دیگر ما هم پشت درس را ایلا کردیم؛ چون رفتن به مکتب به معنای تعلیم آموزههای کمونیستی بود. برای مادرم بسیار ایده و آموزه آنها مهم نبود، چون چیز زیادی از آن نمیدانست؛ اما کسانی را میشناخت که توسط دولت زندانی و کشته شده بودند. این رویش زیاد تاثیر گذاشته بود.» از آشناهای مادرش که کشته شدند، حرفی نمیزند و از گفتن آن طفره میرود.
پس از شکست حزب دموکراتیک خلق و پیروزی مجاهدین، مردم گمان میکردند که «اشغالگران» را راندهاند و آزادی دارند و وطن روی آبادانی را خواهد دید. این گمان به حقیقت نپیوست: «پدرم همیشه میگفت: «چپیها آتش افروختند و اسلامگرا ها هیزم ریختند.» وقتی مجاهدین پیروز شدند، ما خوش شدیم که دیگر آزاد شدهایم؛ اما این آزادی نه امنیت را با خودش آورد و نه آرامش. من از آزادی و امنیت همان زمانی که تازه مکتب میرفتم را در ذهنم دارم؛ اما با آمدن مجاهدین مردم تا سر سرک بدون ترس رفته نمیتوانستند. نمیگویم که اوضاع بدتر شد، اوضاع بدتر بود، ولی وحشتناکتر از آنچه که بود، شد. دوست و دشمن را فرق نمیشد. برادرکشی شروع شد. از یک طرف یک تنظیم میزد و از طرف دیگر، تنظیمی دیگر. بمبها برایمان آشنا بود و همین ما را غمگین و بیچاره میساخت.»
ادامه حرفهایش، ادامه تاریخی است که با خون و جنگ و آدمکش و آوارهگی عجین شده است. برای او قصه جنگ، قصه تکراری است که به زحمت گفتنش نمیارزد. فکر میکند «ما جنگ را زیاد دیدهایم. کل عمر در جنگ زندهگی کردهایم. از جنگ حرف زدهایم و از دوستان و اقاربمان که در جنگ مردند. خوب نیست که حالا با قصه جنگ چای شیرین ما را تلخ کنیم.» من هم زن کهنسال و به گفته خودش «زنی که پیچهاش در جنگ سفید شده است» و زندهگی رو به مرگی دارد را با کنجکاوی زیاد آزار نمیدهم؛ اما هنوز وقتی دانه تسبیح را میگرداند و نگاهش خیره به جایی میشود، احساس میکنم به یاد گذشته امنی افتاده که در خاطرش «زیباترین و خاصترین» دوره زندهگیاش است.