روایت زنان از جنگ؛ «اندراب مرده است»

ف. س

اندراب تازه‌گی قدیمش را ندارد. نبض زنده‌گی در آ‌ن‌جا ایستاده است. شکوفه‌های بهار هم اندراب را تر و تازه نساخته است. صدای طفل‌ها در کوچه شنیده نمی‌شود و زمین با لباس‌های رنگی زنان مزین نیست. وقتی می‌پرسم اندراب چگونه هست، مکث می‌کند، سرش را تکان داده «هی اندراب» می‌گوید و در دو جمله اندراب امروز را این‌ گونه تعریف می‌کند: «او دره سابق نمانده. اندراب مرده است.» دختری که کودکی و نوجوانی‌اش را در اندراب گذرانده است، حالا تا اسم اندراب را می‌گیرد، چهره‌اش همرنگ اندراب می‌شود؛ اندراب امروز، اندرابی که خونین است و مردان لنگی‌دار با سلاح‌هایی که در شانه دارند، در کوچه‌ و پس‌کوچه‌اش جا خوش کرده‌اند.

شبنم (نام مستعار) سقوط کشور را در میان دود و باروت تماشا کرده است. او از اسد سال ۱۳۹۹ قصه می‌کند، از روزهای دشوار افغانستان، از وحشی‌خویی طالبان در اندراب و از مقاومت مردم آن دره می‌گوید. اندراب‌ها برای او، تمام وطن است. وقتی طالبان پلخمری را اشغال می‌کنند، او به اندراب می‌رود. مسیر اندراب به مجرد تسلط طالبان امنیت و زیبایی‌اش را از دست داده است. روزی که شبنم به اندراب سفر می‌کند، مسیر اندراب پر از افراد طالبان و مردم ملکی بوده، طالبان به قصد بررسی، مردم را از موتر پایین کرده و یکی یکی می‌دیدند که چه کسی از کجا است. او این سفرش را وحشتناک‌ترین سفر عمرش به اندراب یاد می‌کند. شبنم می‌گوید: «تصویری که هیچ ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شود، جسد مرده دو مرد اندرابی در کیله‌گی است. کمی پیشتر از این که موتر ما به محل حادثه برسد، طالبان یک موتر را بررسی کرده و از آنان تذکره خواسته بودند. معلوم می‌شود که در میان ‌شان دو تن اندرابی هستند و طالبان بدون پرسشی هر دوی‌شان را شهید می‌سازند.»

مردان اندراب در زمان جمهوریت بیشتر در خدمت نظام بودند. آنان در مقابل طالبان همیشه مسلح و ایستاده بودند. حتا چند سال قبل وقتی طالبان به نزدیکی شهر پلخمری رسیده بودند و می‌خواستند ولایت را تصرف کنند، پیر و جوان اندراب در آن شهر مسلح شده و در کنار دیگر نیروهای امنیتی از ورود طالبان به شهر جلوگیری کردند. این‌ بار اما، وقتی ارتش فروپاشید، آن عده مردانی که در ارتش بودند، از ترس جان خود یا مهاجر شدند و یا به کوه‌های هندوکش برای پس‌گیری وطن برآمدند. شبنم سه برادر دارد و یکی از آنان در ارتش بود و در جنگ علیه طالبان در زمان جمهوریت شهره بود. وقتی نظام سقوط می‌کند، هیچ یکی از برادران شبنم به خانه بر نمی‌گردند.

شبنم اولین جنگی را که در خاک اندراب‌ها دیده، «دردناک و فراموش‌نشدنی» توصیف می‌کند. او می‌گوید: «در خانه من و خواهرم و دختران کاکایم بودیم. طالبان نزدیک اندراب شده بودند، ولی اندراب هنوز مقاومت داشت.» این اولین جنگی بود که اندراب بعد از سال‌ها به خودش دیده بود. با آمدن دوباره طالبان، اندراب که بعد از سقوط حاکمیت نخست این گروه به دره‌ آرام و آسوده تبدیل شده بود، بوی باروت می‌داد. دختر کاکای شبنم که همواره در اندراب در آسایش بزرگ شده است، شدت آن جنگ مریضش می‌سازد و تا هنوز تحت معالجه قرار دارد.

اندراب پر از طالبان می‌شود. خاکی که طالبان را دشمن قسم خورده‌اش می‌دانست، مجبور به تحمل قدم‌ دشمنانش می‌شود. زنان سر مزرعه‌شان رفته نمی‌توانند. ییلاق‌ها را طالبان ممنوع می‌سازند. نان خوردن‌شان را نیز از مردم می‌گیرند. شبنم می‌گوید: «وقتی طالبان آمدند، اندراب بی‌جوان شد. هرچه مرد جوان داشتیم از خانه برآمدند. امکان می‌رفت که طالب همه‌ را بکشد.» بازرسی خانه‌به‌خانه می‌کنند. تمام وسایل خانه را زیر و رو می‌کردند تا سندی پیدا کنند که نشان‌دهنده ارتباط آن خانواده با ارتش بوده باشد. طالبان بارها نیمه‌های شب به خانه شبنم‌شان آمده و پدر کهن‌سالش را با خود برده‌اند. «موسفیدان ما از دست طالب روز و شب‌شان یکسان شده است. طالبان موسفیدهای ما را بارها برده‌‌اند و هنوز می‌برند و وقتی به خواست دل‌شان نرسند لت‌وکوب می‌کنند. آنان به مردان پیر ما هم رحم نمی‌کنند.»

اولین باری که مردم محل دست به مقاومت علیه طالبان زدند، وقتی بود که این گروه اقدام به قتل افرادی کرد که نه در نظام پیشین وظیفه دولتی داشتند و نه با آمدن طالبان با گروهی در ارتباط بودند. طالبان نخست یک آوازخوان محلی را به قتل می‌رسانند و چند تن دیگر را اسیر می‌گیرند. سوگ او تمام نشده، طالبان یک تن از افراد محل به‌نام «بابه جان» را به قتل می‌رسانند. بعد از آن ده جوان اندرابی را که مشخص بود افراد ملکی هستند، کشته و جسدشان را در دشت امروت خنجان می‌اندازند. شبنم بیشتر توضیح می‌دهد: «بابه جان ربطی به ارتش و به مقاومت نداشت. او قبلاً کارمند عادی بود. بابه جان وقتی مواشی خود را به ییلاق می‌برده، طالبان او را به قتل می‌رسانند.» بعداً وقتی مردم همه‌گی به‌پا می‌خیزند، طالبان می‌گویند که او پتلون نظامی به تن داشته است. در حالی که به قول شبنم «آن ‌گونه لباس میان مردم اندراب معمول است و ربطی به نظامی بودن ندارد.» اما مردم به این پاسخ اکتفا نکردند. او می‌افزاید: «جوانان ما خون‌شان را کف دست گرفتند، دیگر آن‌هایی هم که به خانه خود را حبس کرده بودند، به‌پا خاستند.»

شبنم که در سوگ وطنش غمگین نشسته است، از جرم و جنایت طالبان در اندراب حکایت می‌کند. او هیچ یکی از حادثه‌ها را از چشم نینداخته است. او به این باور است که باید این جنایات را گفت و نوشت. «نباید بگذاریم مردم و نسل بعد از ما فراموش کنند که طالبان چقدر ظلم و ستم بر ما روا داشتند.» او می‌گوید: «خانه‌های ما به سنگر طالبان تبدیل شده است.» هر وقت طالبان بفهمند که یک خانه موقعیتش خوب است و یا کسی در آن زنده‌گی نمی‌کند، بدون پرس‌و‌پال آن خانه را صاحب می‌شوند.

جنگ‌جویان طالبان خانواده‌ها را مجبور می‌کنند تا لباس‌های‌شان را بشویند. همه‌ مجبورند تا سه وقت غذای طالبان را تهیه کنند. او که از خشم دست‌هایش را گره زده است، می‌گوید: «گاهی دلم می‌شود در غذای‌شان زهر بریزم. به‌خدا اگر ترس از جان خودم داشته باشم. اگر تشویش خانه و خانواده و قبیله نبود، تا حال حداقل چند تا طالب را حرام می‌کردم.»

مادر شبنم روی دوشکی کنار او نشسته است. حرف نمی‌زند، یاد اندراب خاطر او را پریشان کرده است. شبنم با ناراحتی چنین می‌گوید: «از تشویش و دلتنگی برادرانم، مادرم حال خوش ندارد.» او برای این که مادرش را اذیت نکند، دیگر حرفی نمی‌زند. اندراب‌ها که روزی تفریحگاه و محل شادی و گشت‌زنی مردم بود و از گوشه و  کنار افغانستان مردم به دیدن اندراب می‌رفتند تا آب و نان اندراب را نوش جان کنند و از طبیعت زیبایش لذت ببرند، امروز گرگان گرسنه در آن خانه کرده‌ است. شادی را قدغن و گلوی زنده‌گی مردم را بریده‌اند.

دکمه بازگشت به بالا