چمدان آرزوها؛ «از ترس طالبان مجبور به ترک رویایی شدم که در یک قدمی آن بودم»

بهنیا

همه چیز سر جای خودش بود. همه جا زیبا بود. همه کس دستاوردهای او را تمجید می‌کردند و او غرق در عالم شادی به‌دنبال رویایش بود. سیاهی شب از پس افق می‌شکست و اشعه آفتاب دریای بی‌کران زنده‌گی او را رنگین می‌کرد. اما دنیای زیبای او دیر دوام نیاورد و به یک‌باره‌گی همه‌ هستی‌اش لرزید. کم‌تر از دو سال است که عزیزه رنگ امید زنده‌گی را به سیاهی باخته و در تنگنای روزگار قرار گرفته است. او پس از دو سال مقاومت با سخت‌گیری‌های حاکمان زن‌ستیز دیارش در آخرین نقطه رسیدن به خرد، ترک تحصیل کرده و با خانواده‌اش برای نجات از دست طالبان راه پُرخطر مهاجرت غیرقانونی را در پیش می‌گیرد. این دختر جوان خاطرات ناخوشی از مرز میان ایران و افغانستان را در ذهن خود حک کرده؛ جایی که نفرت جاگزین انسانیت شده است.

عزیزه، دختری از جنس درخت، استوار و محکم بود که از میان هزاران ناملایمتی‌ روزگار سرش را به بلندی‌های آسمان رساند و تا آخر برای رسیدن به هدفش تلاش کرد. او دانش‌آموخته رشته انجنیری در یکی از دانشگاه‌های دولتی مزار شریف است که قرار بود پس از دفاع پایان‌نامه‌ تحصیلی‌‌اش به مدرکی که به‌خاطر آن پنج سال زنده‌گی‌اش را بی‌وقفه تلاش کرده بود، برسد؛ اما زنده‌گی به یک‌باره‌گی به او پشت کرده و او را در مرز انتخاب ادامه تحصیل یا زنده ماندن قرار می‌‌دهد.

خوشی‌هایش با ترس و هراس جا بدل می‌کنند و او را گوش به زنگ خطر می‌مانند. تهدیدهای پیهم طالبان بر جان پدر و اعضای خانواده‌اش از یک طرف و نبود کار از طرف دیگر، او را مجبور می‌کند تا همه‌ دستاوردهایش‌ در عرصه‌های مختلف اجتماعی را ترک کند و با خانواده‌‌اش راه مهاجرت در پیش گیرد.

پدرش به‌عنوان وکیل گذر در یکی از منطقه‌های شهر کابل به مدت بیش از ده سال وظیفه اجرا کرده است. پس از حاکم شدن طالبان بر کشور، پدر عزیزه بهترین گزینه برای تحمیل کارهای خودخواسته‌ این گروه می‌شود. او مرد سرشناسی بود که همه مردم منطقه بیش از ده سال به او و تصمیم‌هایی که در مورد باشنده‌گان این محل می‌گرفت، اعتماد داشتند. این امر، گزینه خوبی برای طالبان بود تا با استفاده از اعتبار او از مردم باج‌گیری کنند و اعتماد آنان را برای روزهای مبادای خود به دست بیاورند.

پدر عزیزه در ابتدای حاکمیت طالبان به دلیل خوش‌رفتاری این گروه و وعده‌‌های به ظاهر خوبی که برای تامین امنیت منطقه و کمک‌رسانی به همه‌ اهالی آن ‌جا داده بود، به گفته‌های طالبان اعتماد کرده و مدتی به هر خواست این گروه تن می‌دهد. او به راهپیمایی‌های این گروه برای به رسمیت شناختن طالبان از سوی جهان با عده‌ای از مردمان محل نیز شرکت می‌کند. عزیزه می‌گوید: «پدرم هر وقت می‌گفت که طالبان مثل سابق نیستند، بسیار رفتار خوب با مردم دارند و حتا می‌گفت که خوب است که طالبان  حکومت را گرفته‌اند.»

اعتماد به طالبان همانند باور کردن به گرگ در نگهداری گله‌ای از گوسفند می‌ماند و این اعتماد دیر نمی‌پاید. با گذشت هر روز خواسته‌های این گروه بیش از پیش می‌شود و گاهی پدر عزیزه را مجبور می‌کنند تا به کارهای غیرمعقول این گروه رای اعتماد دهد. آنان از او می‌خواهند تا مشخصات آن‌ عده از باشنده‌گان محل را برای‌شان دهد که در نظام جمهوری وظیفه دولتی داشتند. پس از آن نه از کمک‌رسانی به مردم محل خبری بود و نه از وعده‌های دیگر این گروه مبنی بر تامین امنیت باشنده‌گان محل.

پدر عزیزه با گذشت هر روز به این درک می‌رسد که اعتماد به طالبان به‌مثابه خیانت به کسانی است که چندین سال به او و تصمیم‌هایش اعتماد کرده‌اند. او یک عمر را برای  جلب اعتماد مردمان محلش تلاش کرده است و سلب این باورها، او را به لبه‌ پرتگاه بدنامی خواهد کشاند. بنابراین، او تصمیم می‌گیرد که دیگر به خواسته‌های طالبان تن ندهد و وظیفه‌اش را ترک کند. بی‌خبر از این که با این کارش به خود دشمن دست‌وپا می‌کند.

ترک ماموریت او به‌عنوان یاور طالبان، نه تنها برای خودش بلکه برای تمام وکیل‌های گذر که پیش از این ترک خدمت کرده بودند، گران تمام شده است. جنگ‌جویان طالب او را بارها به گردآوری پول و دزدی از مردم متهم می‌کنند و بارها قصد زندانی کردن او را در سر می‌پرورانند. عزیزه می‌گوید: «وکیل‌های گذری که قبلاً از کارشان منفک شده بودند، طالبان دوسیه‌های خیلی سابق را به بهانه‌های مختلف بیرون کشیده و آنان را متهم به فساد کرده و با خودشان می‌بردند.»

تن ندادن به خواست طالبان نه تنها ریشه ترس در وجود پدر عزیزه را آب می‌دهد؛ بلکه همراه با او اعضای خانوده‌اش نیز از ترس ربوده شدن از سوی این گروه، آرامش خود را از دست می‌دهند. عزیزه می‌افزاید: «مادرم از ترس این که مبادا طالبان مرا یا یکی از خواهرهایم را نبرند، روز و شب خواب نداشت و کمتر اجازه بیرون شدن از خانه را داشتیم.»

آفت‌های نازل شده بر اعضای خانواده عزیزه درست زمانی اتفاق می‌افتد که او در روزهای پایانی و سرنوشت‌ساز تحصیلی‌ قرار دارد. او باید از زمان باقی‌مانده برای تهیه و دفاع پایان‌نامه‌اش استفاده ‌کند. با بسته شدن درب دانشگاه او منتظر خبری از سوی استادانش بود تا عزیزه و همه همصنفانش را برای تحویلی پایان‌نامه بخواهند و کار تهیه اسناد فراغت آنان را روی دست گیرند. اما جای عزیزه برای همیشه در صف تحویل‌گیری مدرک تحصیلی‌اش خالی خواهد ماند.

او پنج سال را به امید رسیدن به روز دریافت اسناد تحصیلی‌اش زحمت‌ کشیده و روزهای پرمشقتی را به دور از خانواده‌اش برای رسیدن به هدف انجنیر شدن، در شهر مزار شریف سپری کرده است. اما جو خوفناک حاکم بر فضای خانه‌اش او را مجبور می‌کند تا با خانواده برای نجات از زندان طالبان به‌گونه غیرقانونی به‌سوی ایران رخت سفر ببندد. اکنون نرسیدن به رویاهایش برای همیشه به حسرتی برای عزیزه بدل شده است.

عزیزه با خانواده‌اش بیشتر از یک هفته در راه فرار از حاکمیت طالبان، در مرز میان افغانستان و ایران گیر می‌ماند و خاطرات ناخوشایندی در ذهن او ثبت می‌شود. سربازان پاکستانی در مسیر نیمروز، آنان را بازداشت می‌کنند و برادرش را با خود می‌برند و بارها به آنان هشدار می‌دهند که برادرشان را خواهند کشت. عزیزه از ترس، سر جایش میخ‌کوب می‌شود و نمی‌داند چگونه یگانه برادرش را از دست این سلاح‌به‌دستان نجات دهد. او می‌گوید: «سربازان پاکستانی برادرم را گرفتند و خیلی او را آزار دادند و برای ما می‌گفتند اگر این را تیرباران هم کنیم، شما هیچ کاری کرده نمی‌توانید.» آنان برای نجات از این مخمصه، نصف کرایه راه‌شان را که یک میلیون پول ایرانی می‌شود، با موبایل‌های دست‌داشته به سربازان پاکستانی می‌دهند و با خلاصی از فضای وحشت‌ناک، بار دیگر مسافت‌ها را طی می‌کنند تا این که به ایران می‌رسند.

اشعه‌ای که پیش از این دریای امید عزیزه را رنگین می‌کرد، غرق مصیبت شده و رسیدن به آرزوهایش همانند سراب دست‌نیافتنی شده است. او را همانند بسیاری از دختران دیگر کشور مجبور کرده‌اند از آخرین تلاش خود نیز دست بردارد و سفر تحصیلی‌اش را در آخرین لحظات ناتمام بگذارد و به آن وداع بگوید.

عزیزه پس از سپری کردن راه پرخطر مهاجرت، خود را در مکان بیگانه‌ای می‌یابد؛ جایی که تنفس هوای آن نیز برای شهروندان افغانستان مجانی نیست و بابت آن باید قیمتی بپردازند. با گذشت دو هفته از رسیدن عزیزه به ایران، او و اعضای خانواده‌اش هنوز موفق به دریافت خانه برای زنده‌گی نشده‌اند. چون تعداد آن‌ها بیشتر از خواست ایرانیان است. او در این مورد می‌گوید: «ما نُه نفر هستیم و ایرانی‌ها به بیش از چهار تن خانه نمی‌دهند و اگر خانه هم بدهند، خانه‌هایی را پیشنهاد می‌کنند که زنده‌گی در آن خیلی مشکل است؛ چون از هر لحاظ مشکل دارد و در مقابل از ما پول زیادی هم می‌خواهند.»

دغدغه‌ محل زنده‌گی از یک طرف و قانون‌های سخت‌گیرانه دولت ایران برای پناهنده‌گان افغانستان از طرف دیگر، عزیزه و خانواده‌اش را بر سر دوراهی قرار داده است. آنان نمی‌دانند چگونه از پس این همه مشکلات آن هم در کشور بیگانه موفقانه بیرون شوند.

اکنون عزیزه و خانواده‌اش در ایران به‌دنبال محل بودوباش و چگونه‌گی دریافت کار، جاده‌های آن‌ جا را پرسه می‌زنند، اما هیچ خبر خوشی نیست. آنان مجبور شده‌اند روزهای دشواری را در خانه‌های اقارب‌شان که پیش از آنان در ایران زنده‌گی می‌کردند، سپری کنند. عزیزه و خانواده‌اش هرچند از فضای خوف‌ناک افغانستان رهایی حاصل کرده‌اند، اما در دیار غربت حال و روز خوبی ندارند. حالا ترس آنان از برگشت اجباری به افغانستان است.

دکمه بازگشت به بالا