ساعت 9 شب بود که متوجه شدم کتابچه یادداشتهای ثبت برنامهها را در اتاقم در دانشگاه فراموش کردهام. اکثر کارهای بیرون از دانشگاه را در روزهای شنبه و یکشنبه که تعطیلی است انجام میدادم. با این حساب، بدون آن یادداشتها در رخصتی فردا کارم دو برابر میشد و به عوض ثبت یکی دو برنامه آموزشی آنلاین، باید دوباره به یادداشت ترتیبی موضوعات میپرداختم و وقتم هدر میرفت. یادم آمد که در سمستر اول وقتی کارت دانشجوییام را برایم دادند، مسوول بخش برایم توضیح داد که با این کارت میتوانی بدون هیچ محدودیت از تمام تسهیلات دانشگاه استفاده کنی. فکری به ذهنم خطور کرد، اینکه حالا بروم و یادداشتهایم را از دانشگاه بیاورم. ساعت 9:30 شب به طرف دانشگاه راه افتادم.
ساختمان بزرگ علوم اجتماعی در سکوت عمیق فرو رفته بود و تعداد معدودی از چراغهایی که بیرون از سیستم هوشمند همیشه روشن بودند، نور کمی را به اطراف پراکنده میکردند. با تامل به دروازه اصلی ساختمان نزدیک شدم و کارت دانشجوییام را به سیستم هوشمند دروازه نزدیک کردم. دوازه با صدای نرمی به رویم باز شد. چراغ هوشمند سالون اولی با ورود من به داخل ساختمان روشن شد. با آن که در طول عمرم کمتر تجربه ترسیدن داشتم، ولی این وقت شب، در ساختمانی این همه بزرگ و خلوت حسی شبیه هراس به من پیدا شد، مخصوصاً وقتی یادم آمد که من نه در داخل یک ساختمان خالی، بلکه در گوشهای از ساختمانهای بیشمار و بههمپیوسته دانشگاه هستم، چرا که طبیعت سرد این شهر باعث شده مجموع ساختمانهای دانشگاهی به این بزرگی از مسیر تونلهای روزمینی و زیرزمینی بههم وصل باشند تا دانشجویان و استادان برای رفتن از یک ساختمان به ساختمان دیگر مجبور نباشند بیرون بروند.
من در واقع وارد سیستم پیچیده و متصل بههم مجموعه ساختمانهای دانشگاهی شده بودم که روزانه هزاران نفر با هیجان در آنها میآموزند، ولی در این نیمهشب همه آنها در سکوت عمیق فرو رفته بود و هیچ زندهجانی را شاهد نبود. یادم از لابراتوارهای دانشکده ساینس آمد. نزدیکترین ساختمان متصل به ساختمان علوم اجتماعی، دانشکده ساینس بود با لابراتوارهای مملو از یخچالهای بزرگ که روزها هم وقتی از کنارشان میگذشتم هراس ناشناختهای مرا فرا میگرفت. با آن که هیچ وقت داخل یخچالها را ندیده بودم، ولی همیشه در تصورم آن یخچالهای بزرگ مملو از ویروسها، فوسیلها و شاید بدنهایی بودند که محققان روی آنها کار میکردند … و حالا این سکوت سنگین باعث شد یادم از آنها بیاید… . بیشتر ترسیدم، مردد شدم، ولی با اندک تامل طبق معمول بیخیال نگرانیها شدم و به جانب آسانسور راه افتادم. اتاق من در منزل چهارم ساختمان بود. با باز شدن دروازه آسانسور در طبقه چهارم، چراغهای تمام راهروها روشن شدند. انگار دل چراغها هم از این سکوت گرفته بود. چه بدانم؟
به سرعت به جانب اتاقم رفتم، کارتم را به دروازه نزدیک کردم، با صدای نرم باز شد، به میزم نزدیک شدم، از لابلای کتابها و ورقهایی که بینظم روی میزم ریخته بودند، یادداشتها را پیدا کرده برداشتم، ترسم کم شده بود، انگار با فضا کنار آمده بودم. از اتاقم به آرامی بیرون آمدم. البته این جا همه دانشجویان اتاق تنهایی ندارند و تعداد معدود آدمها چنین لطفی را سزاوار میشوند که اتاق شخصی داشته باشند. بقیه دانشجویان اتاق مشترکی برای مطالعه و صحبت دارند که با میز و چوکیهای متعدد فضای آموزندهای را برایشان پشتیبانی میکند، و در دیپارتمنت ما این اتاق مشترک دانشجویان مقابل آسانسور است. وقتی جلوش رسیدم، بیدلیل کارتم را به دروازهاش نزدیک کردم، همچنان با صدای نرمی باز شد. جلو دروازهاش ایستادم و به تابلوی مخملی نصب شده به دیوار مقابل خیره شدم که کلیدهای زیادی ازآن آویزان بود: کلید آشپزخانه، کلید اتاق چاپ، کلید دفترهای اداری، کلید… . تضاد عمیق در ذهنم شکل گرفت و خاطرات تلخ بیرحمانه به مغزم هجوم آورد. خاطرات دوران کاریام در افغانستان خیلی زنده و قابل لمس از مقابل چشمانم عبور میکردند، انگار ذهنم و چشمهایم تصمیم گرفته بودند اذیتم کنند، و انگار دیروز بود، همین دیروز… . ذهنم مثل همیشه سیالیت شدیدی به خود گرفت، از یک جا به جای دیگر رفت و همه چیز را به هم پیوند داد:
- قرار بود هیات کنترل تضمین کیفیت برای کنترل اسناد کمیته به دانشکده ما بیاید. من با جمعی از همکاران با شدت و سرعت روی تکمیل اسناد تضمین کیفیت کار میکردم. سر ساعت چهار عصر کارمند خدماتی دانشکده با کلیدهایش روبهروی ما ایستاده بود و ما (پوهندوی، پوهنیار، پوهیالی…) باید اتاقها را ترک میکردیم تا دروازهها را ببندد و بتواند در تایم معین رخصتیاش به خانه برسد.
- به شدت مریض بودم. بعد از معاینات متعدد، چند متخصص به این نتیجه رسیدند که مایعات بدنم کم است. بلی، حق با آنان بود، حق با بدنم بود. من در جریان روز که در دانشگاه بودم یک یا دو گیلاس کوچک چای مینوشیدم و تمام. چرا؟ کلید دستشوی بهدست کارمند خدماتی بود – و ها راستی، یکی یا دو استاد خاص هم کلید را داشتند – و من با ساختار تربیتیای که داشتم، برایم سخت بود که دنبال کلید دستشویی بگردم و خبر دستشویی رفتنم نشر عمومی شود. نه این که اعتراض بلد نبودم، مصروف موضوعات حیاتیتری بودم و اعتراضهای بزرگتری.
- و …
با صدای آسانسور که رسیدن به طبقه اول را برایم گوشزد کرد، به خود آمدم. مسیرهای سردی از اشک گونههایم را تر کرده بودند. انگار رودخانههایی بودند مملو از نقشهای برآبشده تلاشهای گذشتهام؛ مملو از محرومیت معصومانه نسل دختران وطنم، مملو از صادقانهگیهایی که به سنگ خورده بودند. با گوشه شالم اشک صورتم را پاک کردم. چراغهای سالون اصلی برایم روشن شدند. به سمت دروازه خروجی به راه افتادم. بهراستی ما چه کردیم و چه را سزاواریم؟ چهقدر مبتنی بر ادعاهای بیحساب تاریخی، فرهنگی، اکادمیک و یا حتا دینی عمل کردیم؟ آیا به حق ما سزاوار این روزهای سیاه نیستیم؟ بهراستی خود ما در وضعیت جاری نقش نداریم؟ چهقدر توانستیم حق و ارزشها را حرمت کنیم؟ با حضور در موقفهای بالای اداری عوض غرور و خودبزرگبینی چهقدر توانستیم عاقلانه به بایدها و نبایدها فکر کنیم؟ چهقدر توانستیم حرف حق بشنویم، چهقدر توانستیم در تقابل با منافع فردی خود، نظرات انتقادی را دشمنی شخصی تفسیر نکرده و درک کنیم؟ و چهقدر … .
دروازه خروجی ساختمان را پشت سرم بستم. برف شدید در حال باریدن بود و زمین یکدست سفید شده بود. یادداشتهایم را زیر بغل گرفتم تا برف خطوطش را سفید نکند، و همین طور که روی برف تازه قدم برمیداشتم، آرزو کردم کاش برف میتوانست یا خاطرات سیاه را سفید کند یا روزهای این همه سیاه را.