درنگی بر رمان «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد»

یلدا حیدری

من مادر نیستم، برای همین شاید مشکل باشد که در مورد تجربه مادر بودن و زایش چیزی بنویسم. بگذارید از این‌جا شروع کنم که به نظر شما تجربه مادر بودن نعمت است، مکلفیت و یا مسوولیتی که طبیعت به گردن زنان نهاده است؟

‌می‌دانم پرسش‌های دشواری است و من خود نیز پاسخی برای آن‌ها ندارم. فقط می‌دانم در این دنیای مملو از بی‌عدالتی، چیزهایی هستند که جاری‌اند و هیچ کسی منشا این جریان را نمی‌داند.

اوریانا فالاچی، نویسنده ایتالیایی، در شاهکار ادبی‌اش «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» دغدغه‌های مادری را به تصویر می‌کشد که به‌شدت آگاه است و مسوولیت‌پذیر. او مادری را به تصویر می‌کشد که خلاف سایر مادران این جهان، می‌داند که آفرینشگر است و قرار است مخلوقی را به این دنیای مملو از بی‌عدالتی، تقدیم کند. مادر گاهی نگران است، گاهی خوش‌بین، گاهی بدخلق، گاهی مصمم به زایش فرزندی که در بطن دارد و گاهی هم مردد. این تردید و حواس‌پرتی مادر، ناشی از آگاهی و دانایی او است. اگر او مادری نا‌آگاه بود، بدون طرح هیچ پرسشی، فرزندانی به این‌جهان تحویل می‌داد و از نعمت مادر بودن به‌خوبی بهره‌مند می‌شد. در «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» مشکل کار این‌جا است که خواننده با مادری به‌شدت آگاه و دانا روبه‌رو ست؛ مادری که در مورد چگونه‌گی آفرینش جهان می‌داند. او می‌داند که جهان در نتیجه تصادم یاخته‌ها آفریده شده است و فرزندی که در بطن دارد، نیز یاخته‌ای است که بعدها به یاخته‌های بیش و بیشتر تقسیم می‌شود.

فالاچی با مهارت تمام کودکی را که هنوز متولد نشده است، مخاطب قرار داده و قصه آفرینش را از همان ابتدا بازگو می‌کند. او با فرزندش از همه‌چیز قصه می‌کند؛ از زشتی‌ها، خوبی‌ها، کامیابی و ناکامی‌ها. از همان ابتدا، به کودک می‌فهماند که این دنیا تکی و مملو از خوبی‌ها نیست. در این دنیا، اگر خورشیدی طلوع می‌کند، شب هم فرا می‌رسد. شبی که ماه دارد، اما برای منور کردن مسیر آدمی، بعضاً نور مهتاب و گاه هم حتا نور خورشید کافی نیست.

مادر دانا، برای کودکش از ارجحیت‌های جنسیتی قصه می‌کند. او خدا را پیر‌مردی سفید‌موی می‌داند که بر گستره این جهان پهناور، حکم‌روایی دارد و چون خدا مرد است، مردان در قلمرو او ارجحیت و برتری دارند. خدا در نخست آدم  و برای زدودن تنهایی او حوا را می‌آفریند. به باور این راوی، دختر به دنیا آمدن یعنی بدبختی بزرگ. مادر چنان دانا است که به‌راحتی قادر است خودش با ذهن خودش، هر قضاوتی را، هر دیدگاهی را، مورد سوال قرار دهد. او با آن‌که دنیا را مردانه و زنان را در اختیار مردان می‌داند، از جهتی ارجحیت ساخته‌گی مردان را نیز مورد سوال قرار می‌دهد و با مخاطب قرار دادن کودکی که هنوز جنسیتش معلوم نیست، درمانده‌گی مردان را نیز به رخ‌شان کشیده و بیان می‌دارد: «البته اگر پسر  باشی، باید بنده‌گی‌ها و بی‌عدالتی‌های دیگری را تحمل کنی. فکر نکن زنده‌گی برای مرد، هم خیلی آسان است. اگر نیرومند باشی، مسوولیت‌های سنگین و مستبدانه به گردنت می‌گذارند. چون ریش داری، اگر گریه کنی یا محبت بطلبی هم، به تو خواهند خندید. به تو حکم خواهند کرد که در جنگ آدم بکشی یا کشته شوی. چه بخواهی چه نخواهی مجبورت می‌کنند که در بی‌عدالتی‌های عصر حجر سهیم و شریک‌شان باشی. با این‌همه، شاید برای همین‌ها، مرد بودن ماجرای قابل تحسینی است. اگر پسر باشی، دلم می‌خواهد آن مردی باشی که من همیشه در رویاهایم به دنبالش می‌گردم: با ضعفا ملایم، با زورگوها خشن، با آن‌ها که دوست‌شان دارند مهربان و با سلطه‌جویان بی‌رحم.» (۱۲-۱۳)

مادر دانا چنین برای کودکی که هنوز زاده نشده، حق انتخاب و آزادی می‌دهد که می‌خواهد پسر به دنیا آید یا دختر. به باور نویسنده، دنیا همین است، مملو از تضادهای چند‌وجهی. مملو از قضاوت‌ها، نابرابری‌ها و یکه‌تازی‌ها. برای این‌که زنده بمانی، باید زیر دستانت را با تکیه بر کرسی خشونت، مورد حمله قرار دهی.

فالاچی در این اثر، بود و نبود هستی را زیر سوال برده و معتقد است که محیط تاریک بطن مادران به‌مراتب بهتر از به دنیا آمدن کودکان است. در دنیایی که زنی برای چیدن گل مگنلولیا باید کشته شود، در دنیایی که باران چاکلیت بالای آنانی می‌بارد که نیازی به چاکلیت ندارند، در دنیایی که امید برای آمدن فردای بهتر توهمی بیش نیست، در دنیایی که زمستان فصل سرگرمی برای پول‌داران و فصل بدبختی برای فقرا است، بهتر است زاده نشوی.

گذشته از این، مادر دانا شکل گرفتن جنین را حاصل اشتباه دو موجودی می‌داند که برای زدودن تنهایی به هم رسیده و جنین حاصل جرقه لحظه غفلت دو تن بیمار است، نه عشق.

حالا سوال این‌جا است که چرا کودک با به دنیا آمدن، تاوان این جرقه را بدهد؟

«راستش را بخواهی هنوز نفهمیده‌ام منظور از عشق چیست. نظر من این است که عشق حقه بزرگ و عظیمی است که به خاطر آرام کردن و سرگرم ساختن مردم اختراع شده است… من از این کلمه کذایی که در همه‌جا و به همه زبان‌ها است، متنفرم.» (صفحه ۱۶)

گذشته از دانا بودن، ویژه‌گی بارز این مادر آن است که قرار است کودکی را بدون داشتن پدر به دنیا بیاورد. او در ابتدا به خاطر به دنیا آوردن کودک، با تمام جهان، با رییس، خیاط، داکتر و دوستش می‌جنگد. او می‌جنگد تا ثابت کند که زایش ویژه‌گی فطری و امتیازی است که برای زنان داده شده است. «دارو‌فروش که قرص‌های لوتئین را به من فروخت، مرا می‌شناخت و خوب می‌دانست که ازدواج نکرده‌ام. همین که نسخه را به او دادم، ابروها را بالا انداخت و با حیرت نگاهم کرد.» (ص ۲۰)

مادر دانا عاشق نیست، سرشار از عاطفه مثبت مادری است و از روی عاطفه به کودکش نگاه می‌کند. مادر معتقد است که تغییر زمانه حرف روی یخ است، زیرا با وجود پیش‌رفت جوامع، بشر هنوز با شک و حقارت به زنی که ازدواج نکرده، اما فرزند به دنیا می‌آورد، می‌نگرد. مادر به این بسنده نکرده و باز دنیا را به تناقضات متهم می‌کند. «می ترسم به این چیزها خو نگیری. در دنیایی که تو می‌خواهی پا به آن بگذاری، با وجود تمام صحبت‌هایی که در‌باره تغییر زمانه می‌شود، زنی را که ازدواج نکرده، بچه‌دار می‌شود، ولنگار می‌دانند. و در بهترین صورت او را فوق‌العاده و قابل تحسین می‌شمارند و قهرمان به حساب می‌آورند.» (همان)

مرد ممکن است در آفرینش جنین سهیم باشد، اما این زن است که با مشقت تمام، کودکی را به جهان تقدیم می‌کند. اگر انتخاب دست مرد باشد، به جنینی که نه از سر عشق، بل از سر لحظه‌ای غفلت دو تن بیمار شکل گرفته است، حق زیستن نمی‌دهد.

به باور فالاچی، مادر بودن رنج عظیمی است که جسم و بطن زن آن را تحمل می‌کند. کودک به تسخیر جسم مادر بسنده نکرده و تا عمق روح در او نفوذ می‌کند و شیره روح و تن مادر را می‌مکد.

یک زن می‌تواند یا مادر باشد یا شاغل و می‌بایست میان این دو یکی را انتخاب کند. یک زن می‌تواند مادر باشد، اما شاغل نه. اما یک زن می‌تواند شاغل باشد اما مادر نه.

در رمان «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» فالاچی زنی را به تصویر می‌کشد که شغل را بر به دنیا آمدن کودک، ترجیح می‌دهد؛ زیرا این مادر، انسان است و نمی‌تواند روزهای زیادی را به دلیل حامله بودن، در بستر سپری کند. او با استناد به چگونه‌گی وضع حمل، حیوانات را برتر از انسان می‌داند؛ زیرا آنان در جریان حمل، مجبور نیستند در بستر بمانند و برای حیوانات مساله زایش، مساله طبیعی است.

کودک در بطن مادر می‌میرد و پس از آن، مادر در دادگاهی خیالی متشکل از هفت هیات منصفه (شوهر، پدر، مادر، خانم داکتر، آقای داکتر، رییس و دوست) خودش را می‌یابد. در دادگاه به جز پدر، مادر و دوست، راوی را متهم به سهل‌انگاری کرده و او را قاتل قلم‌داد می‌کند. مادر اما به این نتیجه رسیده است: «امیدوارم که به این نتیجه رسیده باشی که زاده شدن، ارزش درد کشیدن را دارد، حتا به قیمت رنج بردن و مردن. از این‌که توانسته‌ام تو را به قیمت رنج بردن و مردن از هیچ بیرون بکشم، احساس غرور و سربلندی می‌کنم. هوا به‌راستی سرد شده است و سقف سفید کاملا سیاه شده. اما رسیدیم. این هم گل مگنولیا. یک گل بچین، من هرگز نتوانستم، ولی تو خواهی توانست. روی پنجه پا بلند شو و دستت را دراز کن. این‌جوری. کجایی؟ تو این‌جا بودی، زیر بغلم را گرفته بودی، بزرگ بودی، یک مرد بودی. حالا دیگر نیستی. به جز یک شیشه الکل که چیزی در آن شناور است که نمی‌خواست مرد یا زن شود. چیزی وجود ندارد. می‌پرسی که من چرا باید می‌خواستم و تو چرا باید می‌خواستی. برای این‌که زنده‌گی وجود دارد. کوچولو با گفتن این‌که سرما از پیشم رفت، خواب از چشم‌هایم رفت، احساس می‌کنم که دوباره خودم شده‌ام. زنده‌گی. ببین چراغی روشن می‌شود. صدایی شنیده می‌شود. اما هزار نفر زاده می‌شوند، صد هزار بچه و مادران بچه‌های آینده: زنده‌گی نه به تو احتیاجی دارد، نه به من. تو مرده‌ای، من هم شاید بمیرم، اما اهمیتی ندارد، چرا که زنده‌گی نمی‌میرد.» (ص ۱۱۳)

کودک می‌میرد و مادر در اندوه از دست دادن فرزند کتابی به بزرگی «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» می‌نویسد. امیدوارم این اثر فالاچی، اثری بزرگ در زنان و مادران بگذارد و پس از این پیش از به دنیا آوردن کودکی، هزار مرتبه بیندیشد که آیا زاده شدن بهتر است؟

دکمه بازگشت به بالا