جوامع کنونی تنها از منظر سیاسی، نمادهایی از کثرتگرایی نیستند، بلکه با در نظر داشت عناصری که به شهروندان آنها هویت میبخشند، جوامعیاند که شهروندان آن دارای هویتی چندلایهای (کثیر الهویت) میباشند. گمان برخی از اعضای جوامع معاصر بر آن است که هویت یک دست و یک لایه تباری-ژنتیکی آنها، مهمترین عامل هویتبخشی به اعضای کتلههای «خودی» میباشد. حتا اگر از دادههای انکارناپذیر جوامع مدرن و دنیای پیچیدهای که به انسانها هویتهای متکثر میبخشند، بگذریم، تقلیل هویت انسان به تبار یک جعل پایدار تاریخی و کژاندیشی است؛ هویت تباری برخاسته از هویت فرضی پدر است. از اینرو، نفی جایگاه مادر در جامعه، انکار اختلاطهای بیولوژیکی، ازدواجها، مهاجرتها، اشغال و استیلاهای بیشمار تاریخی است.
تبارگرایان افغانستان، از یاد میبرند که در این سرزمین، یونانیها آمدند، ترکان یفتلی آمدند، عربها آمدند و کنیزان بیشمار و سوگلیهای افزون از اندازه را به غنیمت گرفتند، کاخها را، باغستانها را و جلگههای سرسبز را صاحب شدند؛ ترکان غزنوی آمدند، ترکان خوارزمی سلطه یافتند، مغولها آمدند، ترکان سلجوقی آمدند، ترکان تیموری آمدند، ازبکان شیبانی آمدند، ترکان صفوی آمدند، ترکان قاجاری آمدند، ترکان گرگانی و بسیاری دیگر آمدند و فرزندان پسر و دخترشان ماندگار این دیار شدند و پشتونهای لودین و سوری و ترکان غزنوی و پشتونهای هوتکی، ابدالی و بارکزایی و بسیاری دیگر به پارس و هند لشکر کشیدند و با زیبارویان بیشماری برگشتند و یا اینکه ماندگار دیاران دیگر شدند و فرزندان اینها قرنها در پی اینهمه اختلاطهای اجباری و یا دلخواه، دم از نژاد و قوم میزنند و حتا تا آنجا در آغوش گروههای تباری فرو میروند که برخی از آنها سردمدار معرکههای قومی و تباری جاری در کشور ما شدهاند. تبار در جوامع سنتی یک پدیده همواره در حال «شدن» است.
این واقعیت نیز نشان دیگری است که تبار یک واقعیت ثابت نژادی دارای منشای واحد نیست، بلکه در فرایندهای اجتماعی برخیها تلقیهای (گمانههای) تباری پیدا میکنند و این تلقی در مواردی در همان سطح نامگذاریها و آفرینش همبستگیهای پیشمدرن و استحکام پیوند درونی گروهخودی ( In-Group) میماند و در برخیها به برنامه ایدیولوژیک و لشکرکشیهای تباری ارتقا مییابد. ویژگی دومی در دورانی که گسستهای سنتی شتاب مییابند و به سخن پارسون «جمعیت»های پیشمدرن بهسوی «جامعه»ها و تبلور ملتها سیر میکنند، بسیار بارز میشود.
اعتراف به هویت متکثر، یک رویکرد اخلاقی و یا صرفا کشف و اعتراف به یک دستآورد تمدنی نیست، بلکه پذیرفتن چندلایه بودن هویت و در این میان پذیرش تالی بودن هویت ایدیولوژیک قومی است. بگذریم از اینکه هویت تباری و یا باور به فرهنگهای ناب مذهبی، یکی از گمانهای مولود ذهن تبارگرا است و بر این بنیاد به وی هویت میبخشد. حتا به سخن چارلز تایلر، مومنترین انسانها نیز در دنیای کنونی دارای هویت ناب مبتنی بر اعتقاد راسخ نیستند، چرا که اعتقادات چنین افرادی با اعتقادات افراد دیگر که با باورهای وی بسیار تفاوت دارند، همزیستی میکنند. بهدلیل اهداف این مقاله، نمیخواهم بار دیگر وارد این بحث شوم که گفتمان نژاد یک گفتمان ایدیولوژیک است که نژادپرست آن را برای تحکیم حاکمیت و جلوگیری از توزیع عادلانه کالاهای عامه و یا تعدیل مناسبات قدرت میآفریند.
تنوع هویتی انسانها در همه حوزههای اجتماعی، محصول گریزناپذیر فرایندهای سیاسی و اجتماعی است که جهان مدرن به انسان ارزانی داشته است و طبیعی است که انسانهای بسیطگرا و محافظهکار در برابر این واقعیت نو به آغوش گذشتههایی پناه ببرند که «قوم»هایشان در ژرفای یک درهی بسته محصور مانده بودند و برای گفتگوهای روزانهشان به بیشتر از دوصد کلمه نیاز نداشتند. جهان دلانگیز شامانها، افسونگران، دعاخوانان و بابای قبیله و شاید انسانهای چنین مدارهای بستهای برای مدتی، تا زمانیکه قبیله دیگری بر سر اینان میریخت و یا اینان بر سر قبیلهای دیگر، میتوانستند نشان دهند که نیای بیولوژیکی آنها چه کسی است. اما در این دنیای بیکران متنوع، چسبیدن به چنین توهمی، بهجز گریز به گذشته محصور و محدودی که دیگر وجود خارجی ندارد، نمیتواند معنا و مفهوم داشته باشد.
شهروندان کشورهای جهان معاصر، در عین زمانیکه مسلمان، مسیحی، هندو و به گمان خودشان متعلق به یک قوماند مانند پشتون، تاجیک، ازبک، هزاره و غیره، متعلق به گروههای سیاسی و اجتماعی دیگریاند که به هویت آنها معنا و مفهوم میبخشد. آدمها، جواناند، پیراند، بازیگر تیاتراند، فوتبالیستاند، ثروتمنداند، فقیر و گرسنهاند، دموکراتاند و یا نیستند، فاشیستاند، سوسیالیستاند، ناسیونالیستاند، اسلامیستاند، طالباند، مسلماناند، جانبدار اخوانالمسلمیناند، فمینیستاند، سکولاراند، جانبدار حقوق بشراند و یا اینکه حقوق بشر را کفرآمیز میدانند و یا چیزهای دیگر. همه این عناصر به انسانها هویت میبخشند و بر کیستی آنها تاثیر میگذارند.
تبارگرای محصور در دایره توهمات ایدیولوژیک نژادی و یا فرهنگی، هویت انسانها را به هویت موهوم تباری آنها تقلیل میدهد. سطحیگری و تقلیلگرایی چنین آدمهایی، بخشی از یک برنامه ایدیولوژیک است. آدمی که مبتلا به چنین بیماریای باشد، نمیتواند با هزاران سوگند برچسب نژادگرایی را از خود بزداید. ما همه به درجات گوناگون به چنین بیماریای گرفتاریم؛ اشکال کار در این است که نمیتوانیم واقعیت آن را با یک نگرش خودانتقادی بپذیریم. پروفیسور نورا راتزل و پروفیسور انیتا کالپاکا ، در پژوهش خود در باره دشواریهای نژادگرا نبودن، در اوایل سالهای نود با توجه به واقعیتهای اواخر قرن بیستم، بهخصوص تیوریهای بالیبار، والرشتاین و هال نشان دادند که در جهان معاصر بیشتر انسانها، به درجات گوناگون، از گفتمان نژاد متاثر میباشند. این بدین معنا نیست که بیشتر انسانها نژادپرست میباشند. میان متاثربودن از گفتمان نژاد تا نژادگرایی مانیفیستشده، فاصله زیادی است؛ همانگونه که میان دیکتاتوری و فاشیسم تفاوتهای فراوان وجود دارد. اما برجستهترین مشخصه نژادپرستی مدرن، انکار و انصراف صاحبان آن از نژاد است. به سخن دیگر، نژادپرستی عاری از نژاد.
در افغانستان، بسیج تودهها بر پایهی هویتهای تباری سخن روز است. چرا که به کمک آن میتوان تودهها را بسیج کرد و خاک آن «دیگران»ی را که نژادگر را دشمن میپندارد، به توبره کشید. از همینرو هم است که سخن از هویت شهروندی به مثابه کلان هویت انسان به مثابه فرد، در چنین گفتمانهایی بیهوده مینماید. در تلاش ایدیولوژیک تبارگرا، انسانها از افراد دارای هویت مستقل به تبارها تقلیل مییابند. کیستی آنها در یک حجره تنگ و نمناک محصور میشود.
بدینگونه از این منظر، «اعضا» یا وابستگان یک تبار بهگونه خودکار و به مثابه یک واقعیت فلسفی، بهعنوان افرادی دارای منافع و آرمانهای مشترک تلقی میشوند. از چشمانداز اتنوناسیونالیسم (ناسیونالیسم تباری)، بهگونه مثال، یک تاجیک دموکرات و سکولار با یک پشتون دموکرات و سکولار دارای هویت سیاسی و اجتماعی همسویه و همانند نیست، بلکه چنین انسانهایی بهدلیل اینکه از پدری تاجیک و یا پشتون زاده شدهاند، بهگونه خودکار با تاجیکان و پشتونهای همتبار خود همهویتاند. از اینرو سوسیالدموکرات و یا دموکرات تاجیک و پشتون محکوماند که با قاچاقچیان و زورگویان «خودی» همهویت باشند. ملاعمر از این چشمانداز میشود تناسخ تبار پشتون. نتیجه گریزناپذیر چنین منطقی این میشود که روشنفکران «اقوام» پیش از آنکه روشنفکر باشند، روشنگری کنند و با جهالت تاریخی برزمند، عضو قوماند. هویت روشنفکری به آنها، هویتی بالاتر از بیولوژیپنداری نمیدهد. چون پدر این آدمها و پدرکلان این آدمها و نیای اصلی آنها، گویا متعلق به فلان قوم است، پس اینها با اعضای قوم خود همهویتاند. یا اینکه روشنفکران ترقیخواه سرزمینهای اسلامی بهدلیل مسلمان بودن، بیشتر با اسامه بنلادن و ملاعمر همهویتاند تا با نلسون ماندلا، گونتر گراس، یورگن هابرماس و یا آن زنان و مردان اسراییلی که با قبول هزاران خطر برای حقوق فلسطینیها مبارزه میکنند.
ما از یاد بردهایم که به سخن پروفیسور ولفگانگ هوبر ، چگونه کیستی و هویت انسانها را تنها به تعلقات دینی و یا تباری آنها تقلیل میدهیم، در حالیکه چنین تقلیلگرایی، افزون بر آنکه از چشمانداز رویکردهای علمی پر از دشواری و کژیهای معرفتی است، به تقابلهای موجود در کشور و جهان ما دامن میزند، بی آنکه برای آنها راه حلی ارایه کند.
شاید آنانیکه به هویتهای متکثر باور دارند، به اقلیتی که کسی زبان آنها را نمیداند، تعلق داشته باشند، ولی این در حقانیت آنها نمیتواند تغییری ایجاد کند، مگر در خاورزمین ما، این بار نخست است که حقیقت را یک اقلیت کوچک بر زبان میآورند و بهدلیل بر زبان آوردن آن بر سر دار میروند. تقلیل هویت انسان به هویت تباری او، جدا از رویکرد و پیامد گریزناپذیر خشونتبار آن و یا حتا عمده ساختن عنصر تباری در تعیین هویت، یک دام ایدیولوژیک است. تهیساختن انسان شهروند از هویت شهروندی و از انسانیت اوست. انسان محصول مجموعهای از دادهها و واقعیتهای اجتماعی و مولفههای علمی و روانی فردی و جمعی است.
انسان انسامبلی از ویژگیهای بسیار پیچیده است که در گذارها و فرایندهای گوناگون همواره در تغییر و دگرگونی میباشد و بالطبع خود انسان نیز همواره در حال دگرگونی است. هر انسان نخست فرد است و انسان گریخته از بند افسون، موجودی پیبرده به فردیت خود است. از اینرو اگر پذیرفتن مولفهها و حتا هویتهای کثیر برای انسانها در جهان کنونی و در کشور ما یک واقعیت است، دفاع از هویت ملی به مثابه رابطه حقوقی شهروندان با دولت آنها تنها پاسخ دموکراتیک به گرایشهای نژادپرستانه است. هویت بر بنیاد هویت تباری، موجب میشود تا مجموعهای از انسانها به مثابه یک کتله واحد، همگون و یک دست تلقی شوند، در حالیکه فرد خردگرا خوددارای شخصیت و فردیت است و برخاسته از این واقعیت صاحب حقوق و وجایبی است که هیچ ربطی به جمع او ندارد.
از منظر سیاسی با در نظر داشت مشخصههای دولتهای معاصر، واژه شهروند برای تعیین جایگاه و رابطه فرد در آغوش تبار نیست، بلکه تعیین رابطه فرد خردمند با دولت ملی اوست. به سخن دیگر، تبین جایگاه انسان شهروند است به مثابه انسانی که صاحب حق حاکمیت است. اما انسان تبارگرا داوطلبانه از هویت فردی خود انصراف میدهد و یا اینکه بهدلیل نابخردی هویت فردیاش را در ماقبل تاریخ فراموش میکند، مانند چیزی که در نمکزار افتاده باشد. ملتشهروند مجموعه افرادی است که در یک پیکره واحد سیاسی بهدلایل اجتماعی و سیاسی از طریق پیوندهای حقوقی با یکدیگر دولت خودشان را بهوجود میآورند و به همین دلیل هم با رعایای سلطان و حکمدار تفاوتهای بنیادین دارند.
در حالیکه رعیت هیچ حقی بر گردن حکمدار نداشت و حکمدار امیر و پادشاه و خلیفه بود، شهروندان صاحبان قدرتاند و دولت شهروندان در برابر آنها دارای مکلفیتهایی است که در قوانین تدوین مییابند. به سخن حقوقدانان، تعلق به دولت دموکراتیک، عبارت است از «یک رابطه حقوقی و پاسداری» میان یک فرد حقیقی و یک دولت که حقوق و وجایب معین شهروندی مانند حق انتخاب و یا وجیبهی پرداخت مالیات از آن ناشی شود.
دولتها بر بنیاد سنتهای دموکراتیک خود و درجه پیشرفت دموکراسی در آنها، این رابطه حقوقی را در اصل به شیوههای گوناگون سامان میدهند. از منظر یورگن هابرماس، مشارکت فعال فرد شهروند در فرایندهای دموکراتیک، ناشی از حق حاکمیت مردم به مثابه ارگان دموکراتیک قانونگذار است.
آنچه که انسان را وارد دوران سیاست دموکراتیک میکند و به وی اجازه میدهد تا به مثابه شهروند معنا و مفهوم و هویت یابد، در واقع اعتراف به ارزشهای یک ملت سیاسی است و باور به ارزشهای دولت- ملت است. تبلور دولت- ملت برخاسته از اراده جمعی شهروندان به مفهومی که ژانژاک روسو مطرح میکند، دولت- ملت مولود اراده جمعی است، (Volont`e generale)، اراده جمعی انسانهایی که وارد سیاست میشوند و به مثابه عاملان سیاست و نه موضوع آن، نه غیرفعال و سرسپرده عمل میکنند. در ملت شهروندان رهبران و افسونگران و اربابان بهجای آنها تصمیم نمیگیرند.
واقعیت موضوع شهروندی، واقعیت دولت دموکراسی است، پلکانی برای رسیدن انسان منور و خردگرا به یک کیهان دموکراتیک است. شهروند دولت بودن مادر مادران حقوق عامه است؛ گواهینامه انسان برای ورود به دوران سیاست است. در حالیکه پذیرفتن فراگیر بودن هویت تباری و یا هویت برخاسته از باورهای خاص در درون یک دولت دموکراتیک، نسبت به هویت شهروندی، فرار به گذشته است؛ پناهبردن به منظومه پیش سیاست است. واقعیت شهروند دولت- ملت، دیالکتیک تیوری و عمل اجتماعی است و جهانشمولتر و فراگیرتر از همه منابع مشروعیت دولت دموکراتیک است.
تحقق حقوق شهروندی در دولت، روند خودکار نیست، محصول کارزارهای اجتماعی میان دو برداشت در یک فرایند تاریخی است. برداشت نخستین، چسباندن حقوق دموکراتیک شهروند به بیولوژی و منشای نژادی و فرهنگی (دینی) آن است. در حالیکه در برداشت دومی، پذیرش خودمختاری و درایت ممکن شهروندان برای بهدست گرفتن حقشان است. حقی که با ورود انسان به سیاست آغاز میشود و بدینگونه فرد شهروند دارای حقوق فردی و جمعی میشود.
حتا برخی از این حقوق جدا از ورود انسان به مراودات دولت ملی معنا و مفهوم جاویدانی دارند. انسان به مثابه انسان، دارای حقوق انصرافناپذیر است، حقوقی که برای انسان جهانشمولاند (حقوق بشر)، جدا از پیمانهای اجتماعی ملی او. آیا نقطه آغاز دموکراسیخواهی، تقاضای تحقق حقوق قبایل و عشایر است و یا اینکه حقوق شهروندان و افراد. در جمعیتهایی که انسان از دایره هویتهای جمعی تباری برون نشده است و افراد به فردیت خود نرسیدهاند، کسی و یا کسانی هستند که برای دیگران میاندیشند و بهجای آنها تصمیم میگیرند و دیگران نیز توانایی تفکر و تصمیم را ندارند و یا اینکه به آنها اجازه داده نمیشود تا بیندیشند و تصمیم بگیرند.
بیهوده نیست، وقتی در مناطقی از کشور ما، مردان عضو قبایل و عشایر در روزهای انتخابات با کارتهای رایدهی بدون عکس زنان میآیند و تقاضای ورقههای رای را برای زنانشان که در واقعیت جزیی از مالکیت خود تلقی میکنند، دارند. کسیکه به همخوانی و همهویتی خودکار میان اعضای یک تبار باور دارد، عملا دموکراسی را قبیلهای و یا نژادی میسازد. کسی که باور داشته باشد میان منافع او و جنایتکاران هم تبار او همخوانی وجود دارد یا جنایتکار است و یا مبتلا به ایدیولوژی تبارگرایی و همدست جنایتکاران.
کسیکه به حاکمیت اقوام و یا قوم اکثریت باور دارد، نمیتواند در پی چیز دیگری بهجز استقرار دیکتاتوری تباری شده، باشد. بر خلاف چنین تصوری باور به اصل شهروندی در واقعیت پذیرفتن حاکمیت ملت است و ملت فراتر از مجموعه شهروندان یک دولت نیست که با آن در یک رابطه حقوقی و سیاسی قرار دارند. اگر حاکمیت تبارها و یا ملیتها به مفهوم بلشویکی- استالینی در نظر باشد، در آن صورت موضوع اصل تعیین سرنوشت آنها مطرح میباشد.
مانند کشورهای افریقا و تمام مستعمرات پیشین، در حالیکه هدف اصلی تمام تقلاهای سیاسی در افغانستان، استقرار دموکراسی در یک کشور امن است، حال چه این کشور پسا استعمار باشد و یا نباشد. استقرار دموکراسی در پیوند میان شهروندان، دولت و جامعه معنای حقوقی و سیاسی مییابد، نه در پیوند میان قبایل، اقوام و دولت قبیلهها و یا کنفدراسیون قبایل. حال اگر واقعیت تلخ افغانستان بر بنیاد گفتمانهای تباری در این کشور، تمرکز یافته باشد، بر موضوع حل رابطه تبارها، حل دموکراتیک آن در چارچوب مناسبات دموکراسی شهروندی و به سخنی در یک چارچوب بزرگتر باید مورد نظر باشد و در چنین چارچوبی است که با توسل به فراهمآوری پیش شرطهای مشارکت برابر و عادلانه افراد، دموکراسی معنادار میشود.
اگر با توسل به گفتمان تباری یک واقعیت تبارگرا و نژادگرا هم آفریده شود، در ذات خود در متن اجتماعی افغانستان غیردموکراتیک است. از منظر یک قربانی در نظام دموکراسی مهم ستمندیدن است، نه اینکه در رگهای ستمگر «خون خودی» و یا «خون بیگانه» جاری است. از همین دیدگاه هم است که دولت دموکراسی قوم و باور خاص ندارد، شهروندان آن میتوانند، گمان کنند و یا باور کنند که صاحب تبارهای گوناگوناند و یا اینکه پیرو یک دین میباشند. حتا واقعیت گفتمانهای قومی در یک جامعه، نمیتواند، واقعیت داعیه دموکراسی و اینکه دموکراسی و دولت دموکراسی نژاد ندارند را زیر سوال ببرند.
دموکراسی چارچوبی است که در آن از طریق تحقق حقوق افراد و شهروندان، حقوق و آزادیهای «اقوام» و «عشایر» تضمین میشوند. در غیر آن دموکراسی هم به یکی از شگفتیهای دیگر جهان سومی تقلیل مییابد و رجعتی به دوران پیش سیاست پیدا میکند.
اگر واقعیت اجتماعی ما چنین باشد؛ یعنی گفتمان حاکم سیاسی و تقابل تبارها و مصافهای نژادی ثابتها و تعیینکنندههای سیاست دموکراسی باشند، پس باید این بربریت غیردموکراتیک را به مصاف فراخواند و آن را متحول ساخت. فقط چنین تحولی میتواند موجب جانگرفتن یک گفتمان دموکراتیک که نیروی محرکهی آن را شهروندان مسوول تشکیل دهند، گردد و فقط در چنین فرایندی است که دولت دموکراتیک و نهادهای جامعه مدنی و نظام حقوقی آن پایدار میشوند، ژرفا مییابند و موجب پایداری دولت دموکراتیک و گریز از تبارگرایی میگردند. دولت دموکراسی در واقعیت ناظم رابطه افراد با افراد، افراد با دولت و جامعه میباشد و نه سازماندهنده روابط تبارها و عشایر و بازتابدهنده مشارکت مکانیکی آنها در قدرت سیاسی. حتا اگر گروههای انسانی در آغوش بزرگ دولت شهروندان، سامانههای محلی خود را داشته باشند، در آن چارچوب بزرگتر به حقوق محلی و ملیشان معنا میدهند، نه اینکه چارچوب بزرگتر را نفی کنند. در غیر آن ملتها تا بینهایت، به گسستهای دوامدار و به درد تقلیل به هویتهای خردتر مبتلا میشوند. آن هم در دوران تکدنیاشدن جهان.
امریکاییهای افریقاییتبار، در پی تحقق حقوق شهروندیشان در چارچوب دولت- ملت امریکا به مثابه شهروندان آن میباشند. تبار اوباما، تبار اکثریت نیست. اما اوباما نماینده اکثریت شهروندان ایالات متحده است. فرانسوا اولاند، بهدلیل اینکه به اکثریت فرانکها تعلق دارد، رییسجموری فرانسه نشده است، بلکه بهدلیل اینکه یک شهروند سوسیالیست و لاییک است، مردم کشورش او را برگزیدند. همانگونه که پیش از او به سارکوزی شهروند یهودی مجارستانیالاصلشان رای داده بودند. شایان یادآوری است که در آستانه انقلاب بزرگ فرانسه (1789) کمتر از یک سوم شهروندان آن کشور به زبان فرانسوی حاکمیت داشتند. همانگونه که در این کشور، سیر ارتقای رعایا و اقوام به شهروندان جمهوری ماجرایی پر از افت و خیز بود، در کشور ما نیز طور دیگری نخواهد بود.
آنچه که در دسکورس ملت- دولت و فرایند آن مطرح میشود، زادهی آرمانهای تبارگراها نیست. فرایند پیکارهای دموکراسیخواهی و جنبشهای شهروندی علیه حاکمیت صاحبان حقیقتهای مطلق و نمایندگان و صاحبان جاویدانی قدرت بوده است که در هیات معابد و کاخها بر رعایا و انسانهای از لحاظ خرد «صغیر» فرمان میدادهاند.
دموکراسی و پیافکندن جامعه شهروندی محصول پیکارهای عشایر با عشایر و قبیلهگرایان با قبیلهگرایان نیست؛ نظام سیاسی ماحصل مصافها و خیزشهای نژادگرا و تبارگرا، آلمان و ایتالیای فاشیستی، نظام آپارتاید در افریقای جنوبی، ایدی امین در یوگندا، میلوزویچ در یوگوسلاویا و مانند آنها بوده است. ماحصل نظامهای ناشی شده از هویتهای برخاسته از نژادگرایی فرهنگی در جهان و منطقه ما نشان میدهد که چگونه چنین سامانههای سیاسی به بدترین نوع استبداد و نابودی کثرتگرایی سیاسی توسل میجویند.
دموکراسی هنجاری در واقعیت پی افکندن سامانه سیاسی جمعی است که حاکمیت مردم، به سخن یورگن هابرماس، به مثابه قانونآفرینی توسط خود مردم تحقق مییابد و باز همو است که میگوید، پیوند درونی چنین جامعهای توسط کنش شهروندان واقعیت مییابد، نه بر بنیاد مشترکات تباری و یا فرهنگی، برخاسته از یک سنت جمهوری ارسطویی (ارستو)، یورگن هابرماس، شهروند را برخاستگاه موجودیت اجتماع میبیند.5 بر همین مبنا، فرزانه فرانکفورتی تز معروف خود، وفاداری به قانون اساسی (میهندوستی از طریق وفاداری به قانون اساسی) را مطرح میکند. از منظر هابرماس، پذیرش ارزشهای جهانشمول جمهوری، نخستین شرط پیوستن به ملت و مسایلی مانند وفاداری به نظام دولتی و قوانین نافذ دولت، میباشند.
چارچوب دولت ملی، هدف و غایت پیکارهای دموکراسیخواهی نیست، بلکه دولت ملی چارچوب سیاسی است که در آن نظام دموکراسی شهروندی بر بنیاد پذیرش حقوق جهانشمول بشر و حقوق شهروندان، عدالت اجتماعی و رهایی از الزامات برای یک مقطع تاریخی در یک فرایند تحقق مییابند و یا باید تحقق بیابند. بر همین مبنا هم است که مشروعیت انحصار کاربرد قهر در چنین نظامی در دست دولت قرار میگیرد. چنین چارچوبی که در آن همزیستی شهروندان، حراست قانونی مییابد، موجب قوام و گسترش پیوند عاطفی شهروندان میان یکدیگر و تقویت ارزشهای دولت ملی آنها میشود. چنین پیوندی، پیوند میان انسانهایی است که به انسانیتشان پی بردهاند و به سخن دیگر پیوند میان انسانهای راه یافته به جمهوریت است.
پیوند عاطفی و وفاداری دموکراتیک، زاده خاک و خون نیست اگر نه، میان بافتهای ژنتیکی ملاعمر آریایی و مخالفان دموکرات و ترقی خواه، مدافع حقوق بشر و مخالف حقوق بشر، تفاوتی وجود ندارد، اما تفاوت اصلی هویتی در باورها، ارزشها و رویکردهای سیاسی آنها است. بدون شک خاطره تاریخ مشترک و فرایندهایی که در آن جامعه و روابط حاکم بر آن، تبلور مییابند و چنین فرایندهایی همراه با دردها و خوشیهای مشترک بهشمول ارزشهای فرهنگی و ایستگاههای تاریخی مشترک و حتا گمان داشتن نیای مشترک، تبلور ملت را سریعتر میسازند و موجب استحکام درونی آن، بهویژه در مراحل آغازین تشکیل دولت- ملت میشوند. اما برای ایجاد ملت شهروندی مهمترین عوامل نیستند و هیچ ملتی در جهان وجود ندارد که از لحاظ فرهنگی و یا قومی یکدست و همسویه باشد.
برعکس اقوامی هستند که در چندین ملت متفاوت از یکدیگر سازمانهای سیاسی و اجتماعی خود را دارند. عربها، ترکها، انگلیسها، ایرلندیها، سلاوها، یهودیها و بسیاری دیگر. بر این بنیاد، ملت پیکره دارای منبع واحد نژادی و دینی نیست، بلکه مولود اراده شهروندان صاحب دولت خودی میباشد.
کهنسالترین قوانین اساسی جهان، قانون اساسی ایالات متحده، با این جملات آغاز میشود: «ما مردم ایالات متحده، بهمنظور تشکیل اتحادیهای کاملتر، استقرار عدالت، تضمین آسایش ملی، تامین دفاع مشترک، ارتقای رفاه عمومی و پاسداشت برکات آزادی برای خود و آیندگانمان، قانون اساسی حاضر را برای ایالات متحده امریکا وضع و مقرر مینماییم.» بدون شک پرسش اصلی که مردم چه کسانیاند، از دولت شهرهای یونان قدیم تا امروز دستخوش دگرگونیهای شگرفی شده است.
در دموکراسیهای معاصر ما با یک برداشت فراگیر از این مفهوم روبهرو میباشیم و روشن است که هیچ دموکراسیای، نباید به یونان باستان و یا به دوران انتشار اعلامیه استقلال امریکا رجعت نماید.
در ماده سوم، اعلامیه حقوق بشر و شهروند فرانسه (1789) که، بازتاب آن در تمام قوانین اساسی جمهوری فرانسه دیده میشود، آمده است: «ریشه هر حاکمیتی اساسا در ملت است. هیچ هیات و فردی نمیتواند اقتداری را که از ملت نشات نگرفته باشد اعمال کند.» با چنین اهدافی شهروندان سفید امریکا و انقلابیون فرانسه بنای نظامهای سیاسیای را گذاشتند که در یک فرایند بسیار دردناک و گاه خونین، در پی پیکارهای انسانهای جانبدار حقوق شهروندی قوام یافتند؛ سیری که همچنان ادامه دارد. بر این بنیاد انسانهای افغانستان نیز میتوانند باور داشته باشند که پشتون، تاجیک، هزاره، ازبک، مسلمان، هند و یا چیز دیگریاند اما آن هویت بزرگ که در یک دولت دموکراتیک میتواند موجب پیوند استوار میان آنها شود، هویت شهروندی است.
شهروندانی که مسلمان، هندو، پشتون، تاجیک و هزارهاند، کارگران، ماموران، سرمایهداران، زنان، مردان، فوتبالدوستان، بزکشیدوستان، سوسیالدموکرات، دموکرات لیبرال و غیرهاند، اما همه در برابر قانون برابراند و دارای حقوق و وجایب برابراند. در حالیکه انسان تبارگرا همواره بر مشترکاتش با همتبارانش و یا همدینانش تاکید میکند، انسان شهروند، انسان بیزار از دوران پیش سیاست، بر این باور است که خودش به مثابه فرد آزاد عامل و فاعل مختار سیاسی(Autonomes Subjekt) است6 و هرگز تحقیر خود کرده را، تقلیل از انسان خود مختار و مقدر بر سرنوشت خود بودن و یا دستکم در این راستا تلاش کردن را، نمیپذیرد.
به سخن دیگر انصراف داوطلبانه از فعال مختار بودن، از عامل دگرگونی و مداخله در سیاست بودن و صاحب حاکمیت ملی بودن، تقلیل و انحلال خود است به موضوع دگرگونی و همخوانی با حرکت همسو با کتلههایی که تبارگرا گمان میکند بهدلیل «خون مشترک» و تبار مشترک با آنها منافع مشترک دارد. گریز خود کرده به موضوع دگرگونیها، تقلیل انسان به ابجکت (Objekt) است.» فقط در چنین برداشتی است که واقعیت ایدیولوژیک هر هویت کلیتگرا که به کتلهای از انسانها بدون در نظر گرفتن فردیت شاملان آنها، هویت جمعی قایل میشود، آشکار میگردد.»7
چنین پناهگزینی از توفان دگرگونیهای اقتصادی، اجتماعی برخاسته از دوران مدرنیته موجب خزیدن به آغوش باورهای ملت یکدست و همخون میشود. گرایشی که در زادگاه خود، در دوران آلمان نازی، موجب فاجعه بارترین جنایت در تاریخ بشری شد. باور به آن «دیگران»ی که برون از این «ما» میباشند، ابتذال باور به امکان رسیدن انسان به انسانیتش میباشد. کارل شمیت (Karl Schmitt) یکی از سرآمدان این نظریه بود که بسیاری از تبارگرایان نوین اروپایی تاکنون به او اقتدا میکنند. به باور وی اراده عمومی از طریق مردم همگون و همرنگ (قوم) و هویت یکسویه آن معنا دار میشود.8 باومن (Baumann) در اثرش «مدرنیته و دو سودایی» (Moderne und Ambivalenz) 9 بر این باور است که تلاش برای یکدستسازی «دیگران» و همسویهسازی هویتها به باور همیشگی در تفکر تبارگرا ارتقا مییابد.
دیگران به افراد قانونگریز، وحشی، تمدنگریز و به دشمن تقلیل مییابند. چنین تقلایی بهویژه به دستور کار دولت ملی مدرن ارتقا داده میشود. نژادپرستی بیولوژیک در پی یکدستسازی انسانها از طریق باور به همنژادی و همتباری، به سخن دیگر همگونی افراد ملت، است. میشل فوکو (Michel, Foucault) از تبارز عنصر بیولوژیک در سیاست بهنام بیوپولیتک یاد میکند.10 چنین سیاستی موجب میشود تا نژادگرایی از نیمه دوم قرن نزدهم به بعد، یک سیاست فراگیر را برای تعیین و تشخیص رابطه مردم، خانواده، مسایل ازدواج و مسایل مربوط به آموزش مطرح کند، سیاستی که جامعه را از بالا به پایین سازماندهی میکند.11 چنین گرایشی موجب میشود تا دولت جبار (هانا آرنت)، مسایلی مانند مرگ و زندگی و همچنین مسایل مربوط به جنگ را تعیین کند. به باور فوکو، حاصل این باور این است که «اگر میخواهی زندگی کنی پس باید بگذاری دیگران بمیرند.»12
در بالا به تیوریگذار از «جمعیت» (Gemeinschaft) به «جامعه» (Gesellschaft) اشاره شد. خوشبینیهای نخستین جانبدار راست و چپ مدرنیته و تحولات اجتماعی (Social Change) از جمله روند گذار از جمعیت به جامعه آنطور که گمان میرفت آسان و سهل نبود و نیست و تاریخ نیز تاکنون آنطور که لنینیستها و یا نو لیبرالهای معاصر، فوکو یاما، گمان میکنند اجبارا به یک فرجام کمونیستی و یا لیبرالی نمیانجامد و شاید هم تاریخ به چیزی نیانجامد و به مثابه یک فرایند تا جاویدانه دستخوش دگرگونی و آفرینشهایی شود که کسی نتواند سیر آن را طوری مهندسی کند که به یک ایستگاه فرجامین برسد و در جا بزند. فرایند ملت به سخنی، تلاشی بود برای گذار از «جمعیت»ها به «جامعه»ها و انحلال ساختارها و نظام ارزشی جمعیتها در درون جامعهها در دوران مدرنیته.14 بی هر شبههای تحقق ملت و لو اینکه، به سخن بندیک اندرسن (Benedict Anderson)، ملت یک تصور، یک کشف باشد چارچوبی بود برای تحقق برابری جهانشمول انسانهای شهروند، جدا از تعلقات نژادی، جنسیتی، دینی و باورهای سیاسی. برای اینکه بتوان شهروند شد، به سخن ناتان زنایدر (Natan Sznaider )، باید تعلقات و دلبستگیهای محلی خود را در «رختکنی آویخت.»15
پانوشت ها:
1. Tazlor, Charles: Ein säkulares Zeitalter, Frankfurt a.M. 2009, S. 14
2. A. Kalpaka, N. Räthzel [Hrsg]: Die Schwierigkeit nicht rassistisch zu sein, 2. Auflage, Leer: Mundo, 1990; E. Balibar, I. Wallerstein: Rasse Klasse Nation. Ambivalente Identitäten, Hamburg: Argument, 2. Auflage, 1992; Stuart Hall 1989: Rassismus als ideologischer Diskurs. In: Das Argument Nr. 178.
3. Huber, Wolfgang: Über Grundfragen des Lebens, in: Zeitakademie, Angewandte Ethik.
4. Habermas, Jürgen: Verfassungspatriotismus, zitiert nach: http://phase2.nadir.org/rechts.php?artikel=430&print=