پریسا دختر ۲۱ سالهای است که با پدرش تنها زندهگی میکند. او ۱۷ ساله بود که مادرش خانه را ترک کرد و به همراه برادرش به پاکستان رفت. پریسا در این چهار سال نتوانسته است مادرش را ببیند. پدرش نسبت به صحبت کردن در مورد مادرش حساس است. هر وقت که پریسا خواسته است در مورد مادرش از پدرش سوالی بپرسد، پدر با فحش و ناسزا صحبت را شروع و ختم کرده است. پریسا هم دیگر ترجیح میدهد هیچ صحبتی در این باره نداشته باشد. روزی که پدرش تقریبا به قصد کشت. مادرش را میزد و او را متهم به خیانت و رابطه با برادر خود میکرد، از بدترین روزهایی است که معمولاً سالی چند بار صحنههایش را در خواب میبیند. حالا مدتی است که مادرش به صورت پنهانی از طریق خالهاش برای پریسا پول میفرستد تا او بتواند کمی راحتتر زندهگی کند و مشاوره بیاید و حالش بهتر شود.
– هفته قبل، بعد از جلسه مشاوره به چی فکر میکردی؟
– شما همیشه این سوال را میپرسید.
– بله. میخواهم بدانم بعد از جلسه به چی فکر میکردی؟ چه احساسی داشتی؟ یا اینکه چی یاد گرفتی؟
– خب یاد گرفتم از حرف زدن در مورد احساسم نترسم.
– دیگه چی؟
– دیگه اینکه اگه در مورد موضوعات تلخ و سخت گذشته درست فکر کنم، احساساتم هم بهتر و منطقیتر میشه.
– میتوانی مثال بزنی؟
– خب بله. الان دیگه مثل قبل از پدرم بدم نمیآید. فکر میکنم بیشتر درکش میکنم.
– میتوانی بگی دقیقا چه حسی نسبت به پدرت داشتی و الان چه تغییری کرده؟
میشود نگویم؟
– بله خودت تصمیم میگیری که بگویی یا نه. ولی این چیزی را تغییر نمیدهد. چون آن احساس وجود داشته.
– خب از پدرم متنفّر بودم. دوستش داشتم ولی ازش بعضی وقتها متنفّر میشدم.
– الان چی باعث شده که حسات تغییر کنه؟
– این که فهمیدم چرا پدرم مادرم را اذیت میکرد. آن موقع اصلاً نمیدانستم پارانویید یعنی چی. تا قبل از اینکه بیایم مشاوره، اصلاً اسمش را هم نمیدانستم. الان حداقل میدانم چرا پدرم آن کارها را میکرد.
– البته این دانستن واقعیت درد و رنجی را که تجربه کردی و چشیدی تغییر نمیدهد؛ ولی کمک میکنه بهتر درکش کنی و شاید آرامتر بشی. تو هنوز هم به خاطر آن رنجها و خاطرات خسته و غمگینی. این طور نیست؟
– درست است. ولی حالا حداقل میدانم چطور در مورد گذشتهام فکر کنم. قبلاً همیشه این سوال در ذهنم بود که چرا باید این طوری بشود؟ حالا کمی درک میکنم، ولی سخت است.
– دوست داری پدرت در مورد تو چه چیزی را بداند؟
(پریسا کمی سکوت میکند و بعد با کمی بغض ادامه میدهد)
– دوست دارم بداند من موقعی که با مادرم دعوا میکرد چقدر تشویش داشتم. همیشه میترسیدم فکر کند من فقط طرفدار مادرم هستم و دوستش ندارم، ولی من واقعاً نگران پدرم هم بودم؛ چون میدانستم اذیت میشود. من پدر را وقتی در یک گوشه گریه میکرد، میدیدم.
– پدرت در یک گوشه گریه میکرد؟ این برای تو چه معنا داشت؟
– یکبار پدر داشت گریه میکرد و با مشت میزد به سرش. الان فکر میکنم شاید میخواست فکرهایی که در مورد مادر اذیتش میکرد رو از سرش بریزه بیرون.
– بله قبلاً در مورد این فکرها صحبت کردیم. آن فکرها واقعاً وحشتناک و آزاردهنده است. تو هم احتمالاً آن موقع فکر اینکه مادرت با مرد دیگهای رابطه داشته باشه اذیتت میکرده. حالا این را درک میکنی که شخصیت بدگمان (پارانویید) خیلی در آمدن و تکرار افکار و قضاوتهای ذهنش اختیار ندارد و نمیتوان او را قانع کرد که اشتباه میکند. پدرت نمیتوانست افکارش را از ذهنش خارج کند. این فکرها آنقدر قوی هستند که تقریباً نمیتوان به راحتی آنها را تغییر داد.
– بله. گفتم که من هم اول واقعاً به مادرم شک کردم. آن موقع خیلی اذیت میشدم. پدرم اینقدر دلیل و مدرک میآورد که من هم باورم میشد و از مادرم بدم میآمد، ولی بعد فهمیدم که پدرم اشتباه میکنه. پدرم میگفت او دشمن زندهگی ما است. اول پدرم فکر میکرد مادرم با کاکایم رابطه دارد. اما بعد هر مردی که میآمد خانهمان پدرم به او شک میکرد و مادرم را لت میکرد که تو گفتی بیاید. یا اگر مردی میآمد خانهی ما، پدرم مادرم را مجبور میکرد در یک اتاق برود و بیرون نیاید. حتا وقتی مامایم میآمد پدرم نمیگذاشت مادرم برادرش را ببیند. بعد مامایم عصبانی شد و مادرم را با خودش برد پاکستان. بعد از آن پدرم بدتر شد و تا حالا هم عقده دارد. بعضی وقتها میگوید: آخرش آنها را میکشم. وقتی این را میگوید من واقعاً میترسم.