وقتی سیاستمداران به مشکلی روبهرو میشوند، تلاش میکنند که خودشان را از بار مسوولیت آن برهانند. نزدیکترین راه برای رسیدن به چنین هدفی «مردم»اند. آنها به آسانی بار مسوولیت کارهایشان را به دوش مردم میاندازند و به این صورت هم وجدان خودشان را آسوده میکنند و هم مردم را منتدارشان میسازند که تصمیمهایشان برآیند مشورت با آنها بوده است. مردم کوتاهترین دیواری است که سیاستمداران حتا اشتباههای سیاسیشان را به پای آن مینویسند. اما در سیاست چیزی به نام مردم آن گونه که فکر میشود، وجود خارجی ندارد. مردم یک مفهوم ذهنی است که مصداقهای عینی آن به صورت «من» و «شما» و مجموع افرادی که در یک جامعه زیست مشترک دارند تبارز میکند. حالا وقتی تصمیمی گرفته میشود که به صورت واقعی و مستقیم نه «من» در گرفتن آن نقشی داشتهام و نه هم «شما»، پس آن چه که به نام مردم ثبت میشود، واقعاً به چه کسانی مربوط است؟ این پرسش به صورت عجیبی ذهن بسیاری از فیلسوفان و اندیشمندان سیاسی را از دیر زمانی به خود مشغول داشته است. در یونان قدیم که گفته میشود از درخشانترین دموکراسیهای جهان را در خود پرورش داده است، تصمیمها به صورت جمعی و در حضور کل شهروندان آن اتخاذ میشد. البته در دموکراسی آتن بردهها و زنان از حق رای محروم بودند ولی با آن هم تصمیمهایی که گرفته میشد جنبه عمومی و همهگانی داشت. به همین دلیل یونانیها باور داشتند که بهترین دموکراسیها در شهرهای کوچک و با جمعیتهای کم تمثیل میشود. اما به مرور زمان که شهرها بزرگ شدند و جمعیتها فزونی گرفت، دیگر ممکن نبود که همه را در یک محل مثل استدیوم آتن گرد هم آورد و با آنها در مورد آینده و حالشان رایزنی کرد. همین بود که مفهومی به نام «مردم» و بعد «نمایندهگی» شکل گرفت. در نظامهای فعلی کسانی که تصمیم میگیرند تکتک افراد جامعه نیستند، بل کسانیاند که به نمایندهگی از آنها در چنین نشستهای شرکت میکنند. شاید یکی از مهمترین عوارض دموکراسی در جهان ما همین موضوع باشد که دیگر کار از کار گذشته و تصمیمها را تنها افرادی معدود و به دور از چشم مردم میگیرند، ولی عوارض و پیآمدهای ناشی از آن، آنها را متضرر میکند. البته در کشورهایی که تجربه دموکراسی دارند و مردم نیز به سطحی از آگاهی رسیدهاند، سازوکارهایی به اجرا گذاشته میشود که بتواند نقش و حضور مردم را در سیاستگذاریها ارتقا بخشد، اما در کشورهای عقبمانده هنوز تا رسیدن به چنین مرحلهای از رشد، راه درازی در پیش است و تنها باید به حداقلها بسنده کرد و از جمله این که سردچار سیاستمدارانی طمّاع، جاهطلب و نابخرد نشوید. اگر چنین شد آن وقت وضع و حالتان از بدترین دیکتاتوریهای جهان نیز وخیمتر خواهد بود. مثل همین دو دهه اخیر که افغانستان نتوانست از چنبره مناسبات دیکتاتورمنشانه رهایی یابد و به جامعه سامانمند ارتقا پیدا کند. در این دو دهه همواره وقتی مشکلی دست و پای سیاستمداران را گرفته، فوراً به چیزی به نام «مردم» و «لویهجرگه» رجوع کردهاند و به این صورت کلاهی بزرگتر بر سر کسانی گذاشتهاند که به آسانی میتوانند اشتباههای آنها را سرپوش بگذارند. سیاستمداران وقتی میبینند مشکلی ندارند و یا میتوانند مردم را همچنان فریب دهند، به آنها مراجعه نمیکنند، اما وقتی به مشکلی میرسند و یا میخواهند خطایی را لاپوشانی کنند، آنگاه به مفهومی به نام مردم متوسل میشوند. آیا رییس جمهور غنی وقتی چهارونیم هزار طالب را رها کرد با کسی به شور و مشورت نشست؟ آیا در مورد رهایی انس حقانی که گفته میشود مغز متفکر شبکه حقانی است و هزاران جنایت آشکار به نام او ثبت شده، با کسی مشورت کرد؟ به همین دلیل باید همیشه به سخنان و تصمیمهای سیاستمداران، به ویژه در کشورهای مثل افغانستان، که سطح مسوولیتپذیری بسیار نازل است و وجدان فردی نیز به آن اندازه از سلامت نرسیده که جلو خواستهای شخصی را بگیرد، به دیده شک و تردید نگریست.