در یک روز دلگیر پاییزی، هوای کابل گوارا و شهر نسبتاً آرام بود. در این روز جنگی واقع نشد و تا دم دیگر همان روز راکتی به شهر نیامد، در حالی که همهروزه به این شهر، صدها راکت اصابت میکرد. روز ششم میزان ۱۳۷۳ خورشیدی بود.
مردم آهستهآهسته از خانههای خود بیرون شدند و اطفال نیز به بازیها و ساعتتیریهای کودکانه خود آغاز کردند.
ما دلتنگ از فضا و هوای جنگی و بنبست بودیم. هر کسی در گوشهای غنوده بود.
قریب غروب آفتاب، قهار عاصی به سراغ ما آمد – عاصی تازه از ایران برگشته بود و او به خاطر جنگهای شدید کابل و منطقه مکروریان اول و دوم، مدتی بود که خانهی خود را در آن منطقه ترک کرده و در خانهی خسر خود به کارته پروان زندهگی میکرد. ما هم در کارته پروان بودیم. روز ششم میزان عاصی پشت خانهی ما آمد و ما را برای چکر و قدم زدن به بیرون خواست.
عاصی را به خانه دعوت کردیم، قبول نکرد!
من و برادرم عزیزالله ایما با دل ناخواسته به درخواست و پافشاری عاصی خانه را ترک کردیم.
مردم کابل به خاطر اصابت راکت و جنگ در خانههای خود قرنطین بودند و به جز تعدادی از مردم مجبور، کسی جرات بیرون شدن از خانه را نداشت.
وقتی عاصی از ما خواست که بیرون برویم، بیرون برای همه ترسناک بود. در آن روز دلم گواهی بدی میداد، اما نمیدانستم که حادثه بزرگی در حال به وقوع پیوستن است.
پافشاری عاصی ما را بیرون کشید و هنوز از خانه فاصلهی زیادی نرفته بودیم که عاصی به دکلمه شعرهایی که نو گفته بود، آغاز کرد.
با عاصی گرم قصه و شعر شدیم- شعر میخواند، قصه و حکایتهای زیادی داشت، گویی فهمیده بود که آخرین ساعات عمرش است و عجله داشت تا شعرهای نو و سرودههای تازه خود را به مخاطبان و رفیقان خود بخواند. عاصی با شوق ورق کاغذهایی که در آن شعرهای خود را یادداشت کرده بود، یکی پی دیگری از جیب پیراهن خود کشیده و میخواند و چه زیبا دکلمه میکرد.
کابل ای کابل
خون فورانی گلویت را خاک بیدرد چون نگه دارد
چه کسی پارههای نعش ترا روی بر آفتاب بردارد
عاصی بیخیال شعر میخواند که صدای انفجار راکتها کمکم از دوردستها شنیده شد. اولین بار بود که خیلی ترسیده بودم، زیرا ما با صدای انفجارها خو کرده بودیم، اما اینبار فکر میکردم این راکتها ما را خواهد کشت.
ما فاصلههای زیادی را قدم زدیم و در برگشت از منطقه باغ بالا، صدای انفجارها نزدیکتر شده میرفت؛ اما عاصی بدون هیچ توجهی به راکت و انفجارها با صدای حزین و گیرای خود، به ما شعر میخواند.
سخن بر سر بیداد باد پاییز است
سخن نه بر سر خرسنگهاست
سخن نه بر سر فرسایش بلندیهاست
که کوه را غم دیگر
که رود را غم دیگر
که بیشه را غم دیگر
ز پای میفگند
قصهها و عاشقانههای دلانگیز و انقلابی عاصی دوام کرد، اما انفجارها همچنان ادامه داشت.
به خواهش من در ایستگاه دهن نل کارته پروان، راه سرک عمومی را ترک کرده و به پسکوچههای کارته پروان جانب کوه پناه بردیم تا از شر راکتها در امان بمانیم.
آن روزها کوچهها خامه و خانههای گلی و یکمنزله بود، آدمهای اندکی در این کوچه در رفت و برگشت بودند.
جنگ دوامدار در کابل، سیستم برق و آب آشامیدنی شهری را آسیب زده بود. ما در جریان هفته فقط یک روز آب و روزهای اندکی برق داشتیم.
حرکت ما و دکلمه عاصی ادامه داشت. در کوچه تعدادی مردان از نل کوچه آب میگرفتند و بچههای نوجوان در قسمت فراخی کوچه توپبازی و چند طفلی در پناه دیواری، خانهگک بازی و گودیبازی میکردند.
عاصی گرم شعر و دکلمه بود و ایما شنونده، اما من از تشویش زیاد نمیدانستم عاصی عزیز چه میخواند. عاصی در وسط و ما دو برادر در دو پهلویش راه میپیمودیم.
شمالک پاییزی صدای عاصی را به گوشم بلند و پایین میکرد. به خانهی ما فاصله کمی مانده بود. عجله داشتم که زودتر به خانه برسیم، اما گویی پاهای ما سنگینی و زمان همچنان ایستاده و حرکت نداشت.
ثانیههای خطر و عقربههای ساعت، به روی سختی روزگار راه میرفتند – تک تک تک، زمان در حال آبستن واقعه بزرگی بود و ما سه رفیق با پای خود به سوی این حادثه روان بودیم.
ما حرکت داشتیم، اما زمان ایستاده بود. با ایستایی زمان مصیبتی که به دنبال ما بود، در میانه کوچه حادثه گیرمان کرد و در یک لحظه زندهگی ما را به روی دیگری گشتاند. ما دیگر آدمهای سالمی نبودیم. نام ما را زخمی و شهید گذاشتند.
همه چیز به هم خورد، عاصی خاموش شد. ما و بچهها و دخترکهای کوچه به خاک و خون افتادیم. به نظرم آمد که صدای دکلمه عاصی با فریاد کودکان زخمی عجین و کوچه پر از صداها شد.
بعد از چند ثانیه که خاک و گرد کوچه از زمین بلندتر رفت، متوجه شدم که عاصی و ایما به سکوت مطلق فرو رفته و اما من صدا داشتم – صدای غم، صدای درد، صدای از هم دور شدنها، صدای ناله و صدای یأس و ناامیدی.
هیچ نفهمیدم چه شد، چه بلایی به سر ما آمد، چرا از هم جدا شدیم، چرا اینگونه به خاک و خون افتیدهایم؟
واقعاً منگ و مبهوت بودم!
وضعیت در این کوچه خیلی غمانگیز و رقتبار بود، اما کسی نمیدانست که شاعر بلندآوازهای به خاک و خون افتاده است. آزادی به روی کوچه زندهگی از نفس افتیده و یارای بلند شدن را ندارد. کسی دستش را نمیگیرد، زیرا دیگر به دستگیری کسی نیاز ندارد. هر طرف مرده و زخمی پراگنده است و عاصی- صدای رسای آزادی نیز از نفس زندهگی افتید و خاموش است.
صدای ناله و گریه خانوادهها در کوچه بلند بود. تعدادی از جوانان کوچه به کمک ما آمدند تا ما را به شفاخانه انتقال دهند. با دیدن عاصی و ایما که آرام در کنار جویچه آبی خوابیده بودند، آنها فکر کردند هر دو شهید شدهاند. از آنها تقاضا کردم که برادرهایم را بردارید! گفتند موتر دیگری برای انتقال هست، خودت زود شو که خونریزی شدید داری. ایما و عاصی با فاصله اندکی از من بدون صدا و حرکت افتیده بودند. جوانان کوچه مرا برداشته و به نزدیکترین و یگانه شفاخانه شخصی در کابل به نام «ابوزید» در منطقه چهارراهی کارته پروان انتقال دادند.
(وقتی ایما و عاصی به جمهوریت منتقل شدند، موظفان شفاخانه به فکر اینکه زنده نیستند، آنها را در بخش مردهها حساب کرده بودند.)
اما من نسبت به آنها حالت بهتری داشتم. یک چرهی بزرگ در پای راستم اصابت کرده و استخوان پای راستم در قسمت ساق، شکسته بود.
در شفاخانه داکتری پایم را با بنداژ بست تا از خونریزی بیشتر جلوگیری شود. وی گفت ما دیگر کاری کرده نمیتوانیم، شما زخمیتان را به شفاخانههای دولتی انتقال دهید.
هوا تاریک شده بود، اما صدای اصابت راکتها هنوز ادامه داشت. توسط موتر آمبلانس به شفاخانه جمهوریت منتقل شدم؛ شفاخانهای که از آنجا خاطرات زیادی داشتم از مریضی و مرگ مادرم؛ شفاخانهای که اولینبار احمدظاهر، آوازخوان مشهور افغانستان را در آنجا دیدم، روزها در اتاقها و دهلیزهایش انتظار بهبود مادرم را میکشیدم.
اما این بار مصیبت دیگر مرا به اینجا کشانده بود. در حالی که خودم وضع خوبی نداشتم، اما چشمانم ایما و عاصی را در بسترها و در بین زخمیها میپالید.
وقتی داخل سالن بزرگ که روزگاری از آن به عنوان دهلیز رفتوآمد استفاده میشد، داخل شدم، چپرکتهای بیشماری که حتا جای ایستادن نبود، پر از زخمی و مرده بودند.
داکتر جوانی که چهره آشنایی داشت، به کسانی که مرا آورده بودند، گفت: اینجا هیچ جا برای بستر وجود ندارد، شما مریضتان را به شفاخانهی وزیر اکبرخان ببرید.
داکتر که به نظرم آشنا آمد، از او پرسیدم که عاصی و برادرم در بین این زخمیها نیست؟ او که مرا شناخته بود، با مهربانی روجایی سفید را از تن برهنه برادرم برداشت و گفت ناراحت نباشید، حالا مداوا میشود. با دیدن روی برادرم، کمی آرام شدم و دیگر فرصت سوال به من ندادند. هنوز هم نگرانیام برطرف نشده بود. چشمانم عاصی را میپالید. بار دیگر توسط آمبولانسی به طرف شفاخانهی وزیر اکبرخان با تعدادی از زخمیها روان شدیم. در راه رفتن به وزیر اکبرخان، دخترکی که چشمانش بسته بود، خاموشانه جان داد و بچههای دیگری از درد مینالیدند. یکی از این نوجوانان، همواره میگفت: خدایا ما چه گناهی کرده بودیم که اینگونه پارهپاره شدیم؟
سرکها خالی بود. به سرعت به شفاخانه رسیدیم. از موتر پایینم کردند. وقتی بر تذکره دراز کشیدم، نگرانیهای زیادی به ذهنم رسید. با خود میگفتم که چه خواهد شد، عاصی و ایما تداوی خواهند شد؟
درد پایم تازه آغاز شده بود. با احتیاط پای شکستهام را با دو دست محکم گرفته و به سرویس عملیات جراحی شفاخانه انتقال شده و ساعت ۹ شب به میز عملیات جراحی در حالی که هیچ کسی از خانواده ما حضور نداشت، بدون آماده کردن خون به عملیات رفتم.
پیش از اینکه از هوش بروم، در حالی که داکتری مصروف جراحی مریضی بود، از همکارش پرسید: داکتر صاحب خبرهای ساعت ۸ چه بود؟
داکتر دومی گفت: غیر از قصه درد و غم در این کشور چیزی دیگری هست؟ خبر شدی همان شاعر جوان – قهار عاصی را میگویم، به اثر اصابت راکتی امروز شهید شد!
انا لله و انا الیه راجعون
با شنیدن این خبر، سراپایم لرزید. یأس و نومیدی چنان بر من سنگینی کرد که به جز سکوت و فرو خوردن غم، چارهای نداشتم. قصهها و خندههای عاصی، شور و سرشاری عاصی، زندهگی عاصی، شعر عاصی در ذهنم تداعی شد و در عالم خیال با همه وداع گفتم و گمان نمیکردم که من نیز از این معرکه سخت زندهگی که با او دست و پنجه بودم، بتوانم بیرون شوم. ثانیههای بعد از هوش رفتم.
بعد از انجام عملیات به قول داکتر موظف که حدود دو ساعت را گرفت، به نسبت کمخونی شدید به آسانی به هوش نیامدم. ساعتها با مرگ پنجه در پنجه بودم. فکر میکردم که از پا در سقفی آویزانم.
جنگم بین مرگ و زندهگی بیشتر از هفت ساعت دوام کرد، تا اینکه اندکی وضعم بهبود یافت.
زمانی که چشم باز کردم، صبح شده بود، اما اتاق تاریک بود و از پشت پرده اتاق سپیدهدم صبح دمیده بود. هیچ چیزی به یادم نمانده بود. لحظاتی فکر کردم که بدانم چرا در چنین موقعیتی هستم، اما به آسانی نفهمیدم. دردی حس نمیکردم، نسبت کمخونی شدید. هنوز تاثیرات دوای بیهوشی برمن غلبه داشت. کلمات کندهکنده به زبانم جاری میشد.
حس کردم کسانی بالای سرم ایستادهاند، اما تشخیصشان برایم دشوار بود، زیرا چشمانم به آسانی نمیدید.
همه چیز در نظرم درهم و برهم شده بود، نمیدانستم در کجا هستم!
سکوت اتاق برایم سوالبرانگیز بود. دقت کردم در نور خفیفی که از بیرون تابیده بود، چراغهای خاموش شفاخانه را تشخیص دادم.
اطرافم را نگریستم، همه چیز به نظرم خیره و سیاه و سفید میآمد. با دیدن پایههای سیرم، دانستم که در شفاخانه هستم.
اما از همسفرانم در آمبولانس دخترکها و بچههای کوچه (برادرهایم ایما و عاصی) کسی در این اتاق حضور نداشت.
روزها در شفاخانه ماندم. بعدها که کمی بهبود یافتم، از بستر شفاخانه به دیدار مادر عاصی رفتم. با دیدنم، درد مادر عاصی دوباره تازه شد. مادر عاصی زن نکتهدان و مهربانی است. او مرا نشانی فرزند گمشدهی خود، فرزند جوانمرگ، به قول پنجشیریها، فرزند «تر» مرگ خود میداند. مادر عاصی هنوز که ۲۶ سال از شهادت عاصی میگذرد، همچون روزهای اول مرگ عاصی، سوگوار است و گریه میکند.
با دیدن من مادر عاصی تحمل خود را از دست داد و فریادهای سوزناکی سر داد. لحظاتی غم بزرگ شاعر دوباره در خانه ایشان تازه شد. گفتم: مادر کاش به جای عاصی من میمردم، ما دو برادر بودیم.
بچیم تو یادگار فرزندم استی و از تو بوی عاصی میآید، خداوند بزرگ به پیری و کمالت برساند.
از مادر عاصی پرسیدم: شعرهای روز حادثه عاصی چه شد؟
مبین برادر عاصی که با مادر خود نشسته بود، در جوابم گفت: «عاصی را با پیراهن، پتلون و شعرهایش دفن کردیم».
یاد یار و رفیق گرامی و عزیزم عبدالقهار عاصی گرامی باد!