چهار و یا پنج ساله بودم، در «آبیک» [شهری در استان قزوین ایران] زندهگی میکردیم، آن وقتها از اقوام ما که به صورت خانواده به ایران مهاجرت کرده باشند، یا کم بودند و یا هم در شهرهای دیگر ایران زندهگی میکردند که رفتوآمد ما با آنها بسیار کم بود، از این رو، فقط خواهرزادهها و بستهگان مادرم که مجرد بودند، آخر هفتهها گاهگاهی به خانه ما میآمدند و احوال ما را جویا میشدند.
نزدیک ظهر بود و مادرم در حیاط خانهمان مشغول شستن لباس بود و من در پذیرایی مشغول دیدن کارتون بودم. آن روز پسر مامای مادرم که پسری جوان به نام اکرم بود، خانهیمان مهمان بود. دایی صدایش میکردم، الان که فکر میکنم فقط موهای پرپشتش به خاطرم هست، داخل اتاق نشسته بود و از همان فاصله با مادرم صحبت میکرد. نمیدانم چه شد که پیش من نشست ولی آنقدر یادم هست که من اصلاً متوجه او نبودم و غرق در تماشای کارتون بودم. دستم را گرفت و به سمت خشتکش برد. حس کردم که این کار او درست نیست و کاری است زشت. به خوبی چیزی را زیر دستان کوچکم حس کردم، ولی هیچ عکسالعملی نشان ندادم و او همچنان دستان مرا به بدنش فشار میداد و من فقط به تلویزیون نگاه میکردم ناراحت بودم که چرا دایی این کار را میکند و یا چرا مادرم نمیآید. از این میترسیدم که اگر جیغ بزنم و گریه کنم، مبادا مادرم مرا دعوا کند.
حسی عجیب در من ایجاد شده بود که باید، باید، باید سکوت کنم و حرفی نزنم که مبادا کسی مرا دعوا کند.
زنگ در به صدا درآمد انگار دریچهای برای نجات من باز شده بود، به سرعت یک چشم به هم زدن از جایم بلند شدم و به سمت در پذیرایی دویدم در را که باز کردم، پدرم بود که آمده بود. من از همان کودکی عاشق پدرم بودم. مردی که برای من تا ابد مرد خواهد ماند خودم را در آغوشش رها کردم و امنیت گم شدهام را در بغلش یافتم.
دایی رفت و من بزرگ و بزرگتر شدم، دیگر خانه ما کمتر میآمد با او گپ نمیزدم دیگر برایم خوراکی میخرید از او نمیگرفتم حتا تا الان در موردش با مادرم نیز گپ نزدهام.
حال وقتی به آن روز فکر میکنم با خودم میگویم هیچ گاهی فرزندم را از خودم دور نخواهم کرد و به او یاد خواهم داد که هیچ گاهی در مقابل هیچ عمل خوب و بد سکوت نکند.
به امید روزی که کودکان را دوست داشته باشیم و دنیای کودکانهشان را کثیف و لکهدار نکنیم.