همه چیز از پشت پنجره رویاهایش تغییر کرده است. امیدها رخت بستهاند، هدفها نیست شدهاند، انگیزه با یأس جا بدل کرده، خوشیها پرواز کرده و غم گلیمش را پهنتر گسترانیده است. در میان انبوهی از ناامیدی، فرهاد پس از پنج سال تلاش خستهگیناپذیر به روزهای پایانی دوره تحصیلی رسیده است؛ دورهای که برای هر دانشجو سرنوشتساز و در عین حال آغازی برای زندهگی دیگر، انگیزه دیگر و دورنمای دیگر است. اما او پس از حاکم شدن طالبان، دورنمایی که پیش از آن برای آیندهاش چیده بود را از دست داده است. بستر افکارش متلاشی شده و از هم گسسته است. در هالهای از ابهام گیر مانده و در فکر فرار از زادگاهش است. با گذشت نزدیک به دو سال از حاکمیت گروه طالبان، فرهاد شاهد هیچ تغییر مثبتی که به زندهگی او و جوانان دیگر نور امید بخشیده باشد، نبوده است. او در میان این ناملایمتها دستوپایش را گم کرده است و نمیداند چه سرنوشتی پس از فارغالتحصیلی انتظارش را میکشد. او همانند بسیاری از جوانان دانشجوی دیگر در باتلاقی که گروه طالبان حفر کرده، گیر مانده است و تنها راه خلاصی از آن را فرار از دیارش میداند.
فرهاد (نام مستعار) دانشجوی سال آخر یکی از دانشگاههای دولتی در ولایت بلخ است. او در رشته خبرنگاری درس میخواند. فرهاد همانند سایر دانشجویان، پس از امتحان عمومی کانکور موفق به راهیابی به این دانشگاه میشود. در طول دوره آمادهگی کانکور برای کامیابی در رشته دلخواهش، شب از روز نشناخته و سخت تلاش میکند. او از جمله بازماندهگان حادثه تروریستی مرکز آموزشی موعود در سال 1397 خورشیدی است. در آن حادثه جانسوز، بسیاری از دوستانش را از دست داده است و از آنها جز خاطره باهمی، چیزی در ذهنش باقی نیست. فرهاد پس از آن حادثه که روح و روانش را رنجور ساخته بود، بار دیگر به پا ایستاده و برای دستیابی به رویاهایش و به یاد دوستانی که اکنون زیر خاک شدهاند، تلاش کرد.
پس از سپری کردن امتحان کانکور و راهیابی به یکی از دانشگاههای دولتی ولایت بلخ، پنج سال دشوار تحصیلی را به دور از خانواده و دوستان، در جایی که هیچ دوست و آشنایی نداشت، میگذراند. در آن مدت، برای اینکه بتواند با نمره کدر فارغالتحصیل شود، از هیچ تلاشی دریغ نمیورزد.
در طول این دوره، او بارها در مسیر رفت و برگشت از کابل به بلخ و برعکس آن، خطرات جانی زیادی را متقبل شده است. بارها برای عبور از مسیر «دره شیر» که آن زمان تحت تسلط طالبان بود، با این گروه برخورد کرده و نجات یافته است. «آمدن از کابل تا بلخ در آن زمان چالشی بسیار بزرگ برایم بود؛ چون در آن مسیر هر روز طالبان مردم بیگناه را به قتل میرساندند.» فرهاد با سپری کردن همه چالشهای جانی و گاهی اجتماعی و اقتصادی، در مسیر رسیدن به هدفهایش همچنان استوارتر میدرخشد. او قرار بود آیندهاش را از آنجا بسازد و در مسیر روشنتر قدم بردارد، اما با تسلط کامل طالبان بر افغانستان همه آرزوها و رویاهایش به مشتی خاک تبدیل و نابود شده است. او گروه طالبان را مقصر اصلی حادثه مرکز آموزشی موعود میداند. در آن حادثه، تعداد زیادی از دانشآموزان کشته شدند. از نظر او، حادثههای دلخراش دیگر که با انتحار و انفجار خلق شدند و تعداد پرشمار افراد بیگناه را به کام مرگ کشاندند، نیز مسوولیتش به این گروه برمیگردد. اکنون که این گروه بالای مردم از جمله قربانیان چنین انفجارها و بازماندهگان آنها حکمرانی میکند، این وضعیت او را بیشتر میرنجاند.
روزی که طالبان قرار بود سایه سهمناکش را بر فراز آسمان دیارش بگستراند، او در کابل بود و از واهمه آمدن این گروه و شایعههای پخششده مبنی بر قتل و کشتار، از بلخ به کابل نزد خانوادهاش شتافته بود. سقوط پی هم ولایتها و تسلیمی نظامیان حکومت پیشین، او را نگران کرده بود؛ اما با آن هم امیدی در وجودش زنده بود. به این فکر بود که حکومت در برابر پیشروی طالبان کاری خواهد کرد. سقوط کابل به دست این گروه، برایش غیر قابل باور و دور از تصور بود. اما طالبان به دروازههای کابل رسیده بودند و خبر فرار رییس جمهور از کشور، تن استوار او را لرزاند و امید زندهگی را نیز از او و همه مردم ستاند.
پس از آن روز، با سقوط نظام، دولت، اقتصاد و آزادی بیان به دست طالبان، نظام زندهگی او نیز سقوط کرد و از هم پاشید. فرهاد در تقلای دستیابی به هدف، در پی کارهای خوب و مفید بود تا پس از فارغالتحصیلی مسیر روشنی را در پیش گیرد و برای خود و اجتماعش کاری انجام دهد. او از دوره دانشجویی همواره در پی فعالیتهایی بود که او را در مسیر رسیدن به هدفهایش کمک میکرد. او شالوده فکریاش را بر بستر دموکراسی، آزادی بیان، حقوق بشر و کار کردن روی این مسایل تنظیم کرده بود. اما با فروپاشی دولت و نابودی همه این ارزشها به دست طالبان، اهداف و آرزوهای او نیز از هم پاشید و بنیادیترین تغییر را از لحاظ فکری متقبل شد. فرهاد میگوید: «بزرگترین تحولی که پس از [تلسط مجدد] طالبان حس کردم، تحول فکری بود. بستر فکری را که تمام آرزوها، باورها و آرمانهای خود را رویش بنا کرده بودم، از دست دادم. من روی دموکراسی، آزادی بیان و حقوق بشر حساب میکردم و در تلاش این بودم که باورهای خود را با همین مولفههای فکری مهیا بسازم، اما همه تلاشهایم با از بین رفتن این ارزشها به دست طالبان، نابود شده است. حالا مجبورم طوری که این گروه میخواهد، زندهگی کنم و همانطور بیندیشم.» فرهاد همانند بسیاری از کسانی که قرار را بر فرار ترجیح دادهاند و زیر پرچم طالبان زندهگی میکنند، مجبور است برای بقایش مانند این گروه فکر کند و سر اطاعت به خواستههای آنان خم کند.
فرهاد دو سال باقیمانده دوره دانشجوییاش را با تحمل محدودیتهای طالبانی و نبود استادان مسلکی در دانشگاه و از سویی، فرار نخبههای روزگارش که روزی آنان را الگوی خود میدانست، به سر رسانده است. در این مدت بیشتر افکار طالبانی را خوانده است. با سپری شدن دو سال از حاکمیت طالبان، او شاهد هیچ نوع تغییر مثبتی که مسیر زندهگی او را به سوی آبادانی سوق دهد، نبوده است. او هدف زندهگیاش را از دست داده و از اینکه مجبور است وانمود کند شبیه طالبان میاندیشد یا حداقل با آن مخالف نیست، خسته شده است.
در این مدت او تنها برای اینکه بتواند مدرک تحصیلیاش را از دانشگاه اخذ کند و سالهایی را که برای درس خواندن به دور از خانواده با مشقت جانی و مالی سپری کرده بود، هدر نرود، قرار را بر فرار ترجیح داده است. اما او نیز همانند بسیاری از دانشجویان دختر و پسر، هیچ امیدی به ماندن در زیر حاکمیت طالبان در افغانستان ندارد. فرهاد میگوید: «درست است که درب دانشگاهها به روی پسران باز است، اما حالا دانشگاه ارزش رفتن را ندارد. تمام کادرهای علمی از دانشگاهها فرار کردهاند، به جایش کسانی آمدهاند که هیچ تجربه تدریس و توانایی علمی ندارند. این موضوع باعث بیانگیزهگی تمام دانشجویان شده است و ما تنها برای پُر کردن خانه حاضری و [به دست آوردن] مدرک تحصیلی خود به دانشگاه میرویم.»
فرهاد اکنون در سایه رژیمی زندهگی میکند که در آن زور تفنگ حرف اول را میزند و هنوز هم سایه تفنگ طالبان بالای سر مردم حاکم است. او از زندهگی زیر چنین پرچمی که حاکمان آن را سالها بهحیث کابوس بد زندهگیاش تصور میکرد، به ستوه آمده است؛ زیرا او از ایام کودکی تا حال که بیستوسه سال خموپیچ زندهگی را سپری کرده است، با اسم این گروه آشنا بود و حال با مفکورهاش نیز آشنا شده است.
زمانی که کودک بود، با شنیدن اسم این گروه، تصور میکرد که گروه طالبان همان آدمهای بد کتابهای داستان و فلمهایند که او هرازگاهی آنان را میخواند و یا هم به تماشا مینشست. زمانی که بزرگتر شد، با آدمکشی، انتحار و انفجارهای این گروه در شهر و بازار روبهرو شد. به چشم خود دید که چگونه آدمهای زیادی را میکشند و یا هم نیمهجان میکنند. او خود نیز از جمله کسانی است که بارها هدف حملات این گروه قرار گرفته، اما جان سالم به در برده است. اکنون که بزرگ شده و نزدیک به دو سال زیر پرچم این گروه زندهگی کرده است، با مفکوره طالبانی و آدمهای بد داستان زندهگیاش بیشتر آشنا شده است. او پس از کامل کردن دوره دانشجویی، در تقلای فرار از زیر پرچم طالبان است.