زن حدوداً 35 ساله به نظر میرسید؛ چهرهای دلنشین اما بسیار معمولی با کمترین آرایش ممکن و تا حدی جدی و خسته. پوششی که به خوبی نشان میداد در انتخابش دقت کرده و سعی داشته رنگ لباسهایش همآهنگ باشد. با اینکه خسته به نظر میرسید، اما سعی داشت قوی و بانشاط به نظر برسد. برگه اطلاعاتش را که دیدم، نامش فاطمه بود؛ 30 ساله، مجرد، کارمند یکی از مؤسسات معتبر در کابل.
از او خواستم موضوعش را مطرح کند؛ اینکه چه چیزی باعث شده بیاید برای مشاوره. پاسخش برایم کمی عجیب بود. گفت نمیدانم.
– نمیدانم چرا آمدهام. نمیدانم چه بگویم. حالا مشکل خاصی ندارم، ولی حالم هم خوب نیست. در یک مؤسسه معتبر با معاش خوب کار میکنم، در دانشگاه ماستری میخوانم و در زندهگیام آزادم. مثل خیلی از دخترها و زنها، کسی نیست مرا قید کند و بگوید کجا میروی. البته خانوادهام سر من واقعاً اعتبار دارند و میدانند که من کاری هم نمیکنم که آبرویشان را بریزم. با خانواده و دوستانم هم رویهام خوب است، اما هیچ خوش نیستم. حوصله هیچ کاری را ندارم. از این زندهگی خسته شدهام…
ـ گفتی رابطهات با خانواده و دوستانت بد نیست، اما نگفتی چطور است. دوست صمیمی داری؟
– با خانوادهام خوبم، جنجالی نداریم. همکاران و دوستانم هم خوباند. میفهمم که دوستم دارند. اما من دیگر حوصله هیچ کدامشان را ندارم. بیشتر دوست دارم تنها باشم.
ـ از خانواده و گذشتهات بگو.
– من با پدر و مادر و دو خواهر و دو برادرم زندهگی میکنم. فرزند بزرگ خانوادهام. 14 سال قبل از ایران آمدیم به کابل. پدر کار سادهای داشت و همیشه مشکل مالی داشتیم. من از 18 سالهگی کار کردم. اول در یک عکاسی، بعد در بانک، بعدش در یک رسانه و کمکم رشد کردم. چون زبانم خوب بود و باهوش بودم، زود کار یاد میگرفتم. بعد به این مؤسسهای که هستم، رفتم. اینجا هم کارم خوب بود و تا حالا همینجا هستم. کارش زیاد و سخت است، ولی چون معاشش خوب است، ماندم. به خاطر هزینههای زندهگی خانواده مجبور بودم کار کنم. معاش پدرم خیلی کم است. هشت هزار بیشتر نمیگیرد. من به خاطر خرج خانه و اینکه خواهرها و برادرهایم بدبخت نشوند، همیشه کار کردم. همیشه میترسیدم که آنها مشکل پیدا کنند.
ـ آنها قدر اینهمه زحمت تو را میدانند؟
– نمیدانم، همین هم رنجم میدهد. از خود میپرسم آنها میفهمند که به خاطرشان چهقدر سختی کشیدم؟ این اواخر با آنها هم زیاد جنجال میکنم که چرا درست درس نمیخوانند. پدر و مادرم خیلی عاجز و بیسواد اند و نمیتوانند مراقب آنها باشند. باید مراقب آنها هم باشم. دیگر خسته شدهام.
ـ مثل اینکه تو به جای چند نفر داری زندهگی میکنی!
– یعنی چه؟
ـ یعنی هم به جای پدرت کار میکنی، هم به جای مادرت مراقبت خواهرها و برادرهایت هستی و خرج خانه را میدهی، هم به جای خودت زندهگی میکنی و درس میخوانی. خب، این خیلی خستهکننده است که به جای چند نفر زندهگی کنی. اگر مجبور نبودی اینقدر مسوولیت به دوش بکشی و نگرانی مالی و مسوولیت دیگران را نداشتی، وقت کافی هم داشتی، دوست داشتی به جایش چه کار کنی؟
– دوست داشتم بروم خرید، برای خودم لباس بخرم. پیش دوستانم بروم و با هم فقط گپ بزنیم. باورتان میشود دلم برای آَشپزخانه تنگ شده است. دوست دارم یک آَشپزخانه خوب و بزرگ و مجهز داشتم و غذاها و شیرینیهایی که دوست دارم را بپزم. مهمانی بروم و لباسهایی که دوست دارم را بپوشم.
ـ در واقع دلت برای زنانهگیات تنگ شده است.
– بلی دقیقاً. دلم برای زن بودن تنگ شده است. از اینکه مجبورم در این جامعه خشن مثل مردها از صبح تا شب همهاش کار کنم و با این و آن سروکله بزنم، خسته شدهام. کار کردن و درس خواندن را دوست دارم، اما نه اینقدر زیاد. گاهی میگویم کاش میتوانستم ازدواج کنم و از این تنهایی و این همه مسوولیت خلاص شوم، اما این زندهگی و شرایط خانه را که میبینم، نمیشود.
فاطمه را میتوان نماینده دختران و زنانی دانست که به اجبار شرایط زندهگی، سرپرست و نانآور خانوادهشان شدهاند و به خاطر فرهنگ مردسالارانه جامعه مجبور شدهاند بسیار بیشتر از حد طبیعیشان برای رسیدن به خواستها و رفع نیازهایشان سختی بکشند، وقت بگذارند و از آنچه اقتضای زن بودنشان است هم بگذرند.
زن باید در کنار تحصیل، کار و روابط اجتماعیاش، زنانهگی کند تا از هویت جنسیتیاش احساس نشاط و رضایت داشته باشد؛ چیزی که شرایط سخت و خشن زندهگی در کابل آن را از بسیاری از دختران و زنان این شهر گرفته است. وقتی فرصت تفریحات زنانه، عشقورزی و محبت روابط بین همسری، نوازش کردن در نقش مادر و گفتوگوها و فراغتهای زنانه از یک زن گرفته شد، فرقی نمیکند چهقدر در کار و تحصیل و موقعیت اجتماعی رشد کرده باشد، دیگر نشاط طبیعیاش را نخواهد داشت. دلش برای زنانهگیاش تنگ میشود.