امروز برای چکآپ به شفاخانه جمال رفتم. چند وقتی احساس میکردم که قلبم درد میکند و کلی خودم را به صورت یک میت میدیدم.
با مینا رأس ساعت سهونیم به شفاخانه رسیدیم و در راهروی کوچک کنار اتاق داکتر جمال نشستیم. پیرزنی با نوهاش کنارمان نشسته بود. رفتوآمد بیماران زیاد بود و اغلب کسانی بودند که از اطراف آمده بودند. دختران کمسنوسال با چشمان رنگی و مژههای موجدار و چهرههای اصیل افغانی، مردی با گردن کوتاه و یا هم مردی که زنش در کنارش بود و باز هم چشمچرانی میکرد و آدم را یاد نمکدان میانداخت. بهانهای شده بود برای کمی خنده…
در همین خنده و مزاح بودیم که همان پیرزن ناز و معصوم توجهم را به خودش جلب کرد.
پیراهن و شلوار مخمل سیاه و کفشهای سیاه که پوست سفید پایش معلوم میشد، لباسهایش مرتب و تمیز بود.
پیرزن کوتاهقامت با چروکهای فراون و عینک تهاستکانی چادر سیاهش را به روی روسری جالی که محکم به سرش بسته بود، رها کرده بود و با ما همکلام شد.
انگار قبلاً سکته مغزی کرده بود و از تکلیف قلب رنج میبرد. هر دو ماه یک بار پیش داکتر میآمد و معلوم بود زن عادی نبوده و نیست. این را از حرفهایش به خوبی میشد فهمید.
19 ساله بوده که به عنوان سکرتر رییس بانک مرکزی آغاز به کار میکند و اولین زن کارمند در بانک محسوب میشود. با افتخار ۳۵ سال از عمرش را به میهن و مردمش خدمت کرده بود.
دستهای چروکیده و کوتاهش را داخل دستکول قهوهایرنگش کرد و کارت خدمتش را بیرون کشید.
فکر میکنم صامره بود، بیشتر از نامش توجهم به عکسش شد.
عکس سیاهوسفید و بانوی جوان با موهای مشکی بلند که یک طرف صورتش انداخته بود و زیباییاش را بینهایت کرده بود. به عکسش اشاره میکند میگوید من هستم. واقعاً زیبا بود و این زیبا به معنای واقعیاش زیبا بود، دختر زیبای افغانستان من.
با غرور عکسش را به ما نشان داد و از خود و کارکردهایش یاد کرد. واقعاً حرفهایی که میزد، به دل مینشست و برازندهاش بود.
ثمر ازدواجش چند دختر و چند پسری بود که در خارج زندهگی میکردند. وی به خاطر شوهرش که عاشق سرزمینش بود، در کابل مانده بود و شوهرش را نیز چند سال قبل از دست داده بود.
به قول خودش دختران خارجنشینش در گوشهی حیاط خانهای مجهز به سویه هالند برایش ساختهاند، اما او تنها است و تنهایی او را به این روز کشانده است.
وقتی برایم گفت چهقدر دلش میخواهد آشک و بولانی درست کند، متأثر شدم که چرا من آشک بلد نیستم و یا همسایهاش که ساعتی را با او بنشینم و چای برایش بریزم و یا بشقابی هوسانه برایش درست کنم.
تنهایی پیرزنی که زمانی زیبا بوده و برای خودش نامی در نامها داشته را به خوبی احساس کردم. دلم برایش آنقدر گرفت که اشکهایم سرازیر شد. وقت همین چند قطره اشک و لذت همکلام شدن با بانویی به زیبایی او…
نوبت داکترم شده بود و باید داخل میرفتم.
پیرزن را دیگر ندیدم، ولی دلم هنوز پیشش است.
بیایید قدر با هم بودنها را بدانیم و به هم محبت هدیه بدهیم و تنهاییها را بشکنیم.