این روزها به زندهگی مردم نگرانیِ اندازه روسریشان هم علاوه شده است؛ نگرانی ربوده شدن دختران به بهانه حجاب. این جا زندهگی زنی را روایت میکنم که در نزدیکی خانه ما زندهگی میکرد. او پنج فرزند قد و نیمقد داشت و شوهرش معتاد بود و حتا نمیتوانست نان خانواده را پیدا کند. گلبخت گاهی لباس میدوخت و بعضی روزها هم برای لباسشویی به خانههای مردم میرفت و با پول اندکی که بهدست میآورد، خرج زندهگی خود و خانوادهاش را تأمین میکرد. شوربختانه در یکی از روزهای سرد زمستان شاهد اتفاق غمانگیزی بودم. نوزاد سه ماهه گلبخت تب سوزانی گرفته بود و پولی نداشت که به داکتر مراجعه کند. در همین حال، شوهر گلبخت در اثر یک دعوای خانوادهگی دستگیر شده و به دهنه غوری انتقال داده میشود. زمانی که گلبخت از این قضیه آگاه میشود، نوزاد مریضش را در آغوش گرفته و به جستوجوی شوهر میپردازد. ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود و در روزهای کوتاه زمستان هوا رو به تاریکی میگرایید.
از بخت بد گلبخت، در نزدیکی آن محل طالبان خودش را نیز به دلیل نداشتن محرم دستگیر کرده و پنج روز تمام در قید طالبان میماند. در حالی که شوهرش به خانه برگشته بود، خبری از گلبخت نبود.
قبلاً، همه روزه صدای خندهها و بازیهای کودکانه فرزندانش را از دور میشنیدم. پسر بزرگتر گلبخت هشت ساله بود. او اگرچه کودک بود و شور و نشاط کودکی از صورتش میبارید، اما بازهم آن احساس مسوولیت را از رنگ نگاه و مردمک چشمانش میشد دید؛ اینکه چهطور سنگ صبور خواهر و برادرش بود. اسد، پسر دوم گلبخت، چشمان درشت به رنگ سیاه داشت با نگاههای نافذ و آرام. او گاهی هم مانع اشک ریختن مادر میشد، با انگشتهای ظریفش اشکهای مادر را پاک میکرد و گونههایش را میبوسید. یک بار دیدم که داشت دامن مادرش را بو میکرد، در خود میگرفت و گاهی هم موهای مادر را نوازش میکرد. هنوز هم در حیرتم که چهطور طفلی به این کوچکی این قدر باهوش و مهربان بود.
گلبخت بعد از گذشت چند روز برمیگردد به خانه، ولی دیگر آن گلبخت سابق نیست؛ زخمهای سطحی و عمیق در روی بدنش نشانی از شکنجه سختی است که در زندان کشیده و شوک عصبی که بالایش وارد شده، باعث شده هذیان بگوید و خودآزاری کند. گاهی با تیغ دستش را میزند و گاهی موهایش را قیچی میزند. از سر و صورت و کارهایش به درستی میشد فهمید که در زندان طالبان نه تنها شکنجه جسمی شده بلکه وحشیها روح او را نیز جریحهدار کردهاند. کسی نمیدانست بر این زن چه گذشته است؟ خودش حرف نمیزد و ما از زخمهای سر و صورتش میدانستیم که شکنجه شده است. فقط همین.
در همین حالت، یک هفته گذشت که یک شب صدای رنجر طالبان را شنیدیم که پشت دروازه خانه گلبخت ایستاد. سروصدا بود و تعدادی از همسایهها بیرون برآمده بودند. من هم از لای دروازه حویلیمان صحنه دلخراشی را که داشت اتفاق میافتاد، میدیدم. شاهد این بودم که چهگونه مادری را از طفلهایش جدا کردند. کودکانش یکی از دستش دیگری از چادرش کشوگیر داشتند. افراد مسلح کودکان را دور کردند و زن را با خشونت کشیدند، تا اینکه سرش را کوبیدند به سنگی که نزدیکی در بود. زن از هوش رفت و خون صورتش را پوشانده بود.
طفل نوزادش از شدت گریه بیحال میشد. یک بار صدای گریهاش قطع میشد و نفسک زده باز گریه میکرد. شاید در آن سردی شب به گرمای آغوش مادر نیاز داشت. خانهشان خیلی سرد بود، چون هیزمی نداشتند برای گرم ساختن و فقط گرمی آغوش مادر کفاف فرزندان بود که او را هم ظالمان داشتند با خود میبردند.
دردآورتر از آن برایم این بود که هیچ یک از مردان قریهمان به کمکش نرفتند تا بپرسند چرا و بهخاطر چه بر یک زن بیپناه ظلم روا میدارند؟ فقط تماشا میکردند که چهگونه استخوانهای آن زن در زیر پاهای طالبان آرد میشد و من بیشتر از این وحشت کردم. با خودم میگفتم که آیا به اینان میشود گفت مرد؟
گلبخت را بردند به زندان، بدون تحقیق و بررسی که از دیگران صورت میگیرد. انگار برای او سند جعلی برای جرم ناکردهاش هم نساختند. او اکنون در زندان طالبان در اسارت یک مشت وحشی بهسر میبرد. جگرگوشههای گلبخت در کوچه و خیابان از این در به آن در گدای لقمه نانی شدهاند. این حقیقت تلخی است که تن و قلب هر انسان باوجدان را به لرزه درمیآورد.
حالا دیگر از شوق کودکانه در نگاههای کودکانش و سروصدای شوخیهای آن کودکان خبری نیست. پدر معتاد هم پروای کودکانش را ندارد و مادرشان در کنج زندان بهسر میبرد و کسی نمیداند در چه حالی است.