مسیر را نیمهتمام گذاشته پیاده شدیم. نه به این دلیل که از بوی بد موتر خسته شده باشیم یا از فضای سرسبز و بارانزده بیرون خوشمان آمده باشد، فقط پیاده شدیم بیآنکه فکر کنیم برای چه. راه زیادی تا خانه مانده بود. ما هم خسته و مانده از دانشگاه به سوی خانه برمیگشتیم؛ اما به خانه نارسیده پیاده شدیم. غصه به جان ما چسبیده بود، انگار چیزی ما را به پایین کش میکرد؛ چیزی که باید با دویدن، خندیدن و گریستن از شرش راحت میشدیم. پیاده شدیم، دویدیم، خندیدم و گریستیم. همه احساسات در دلمان جمع شده بود و یکباره به خروش آمده بودند، بیآنکه دلیلی داشته باشد. یا نه، دلایل بسیاری داشت. فقط ترجیح میدادیم فکر نکنیم. مثل حالا که ترجیح میدهیم فکر نکنیم. آن روزها پایان دانشگاه و پایان روزهای دانشجویی ما نبود، اما میدانستیم که به پایان نزدیکیم. آن دانستن مثل میخی شده بود که به سر ما مدام در حال کوبیدن بود. از دانستن، ندانستهها و آنچه امکان دانستنش بود، هم فرار میکردیم، همانگونه که از فکر کردن.
از روزهای نخست دانشجویی رویاهای زیادی بافته بودیم؛ رویاهایی برای بافتن، نه یافتن. البته آن موقع چنین دور و دستنیافتنی به نظر نمیرسید. گمان میکردیم چند سال دیگر بگذرد، شهر کوچک ما ظرفیت تحمل تحقق رویاهای ما را خواهد داشت. چند سال دیگر گذشت و شهر روستانمای ما شهرتر شد؛ اما دیگر جایی برای تحقق رویاهای ما باقی نگذاشت. آرزو میخواست آشپز شود. نه در رستورانت بزرگ و نامی، بلکه در کافه کوچکی که من و دو دوست دیگر آن را ایجاد کرده بودیم. من میخواستم قسمتی از کافه را به کتابها اختصاص دهیم و حتا دلم میخواست همه کتابهای کتابخانه شخصیام را ببرم به کافه تا دیگران بتوانند بهراحتی بردارند و بخوانند. تصورم این بود که کتابخانه کافه با تزیینات ظریف و قشنگ رفیقم زیباتر خواهد شد. به آرزو گفته بودیم که برای ما شیرینیپزی کند.
ما کافه را در کتابها دیده بودیم، دیدن که نه، در مسیر داستان با شخصیتهای خیالی در کافه نشسته بودیم و حظ برده بودیم. کافه را در شعر شاعران و در عکسهایی که دخترها و بچههای کابل میگذاشتند، دیده بودیم. همین و نه بیشتر. میخواستیم یکی از آنها را در شهر کوچک خودمان داشته باشیم. آرزو رفت ازدواج کرد و دانشگاه را ترک گفت. ما از دانشگاه فارغ شدیم و رفیقی که قرار بود کل انرژیاش بعد از دانشگاه را صرف مزین ساختن کافه بسازد، از درس و دانشگاه بازماند. دیگر اجازه نداشتیم به دانشگاه برویم. دیگر اجازه نداشتیم فضایی را بیرون از خانهها اشغال کنیم. شهر را از ما گرفتند. شهر در اختیار مردان خشنی بود که تازه به قدرت رسیده بودند.
در آن رویا ما تنها نبودیم. تازه متوجه شدهام. چند روز پیش حسینا را دیدم؛ دختری که زبان ترکی میخواند و تصمیم دارد برود به ترکیه و آنجا تحصیل کند. قبلا چنین تصمیمی نداشت. او دانشجوی کمپیوترساینس دانشگاه کندز بود. بسیار به مشکل توانسته بود اجازه خانواده را بگیرد و برود به ولایت دیگر برای آموختن. به او از تصمیمی که در سر داشتم، گفتم. از این گفتم که شاید آینده هفتهای یک بار با دختران جمع شویم، حرف بزنیم، قصه کنیم، از کتابهایی که خواندهایم بگوییم و از تاریخ گذشتهگان. یکباره چشمهایش درخشید، لبهایش پر لبخند شد و با شیرینی خاصی که زیبنده اوست، گفت: «چهقدر دلم میخواهد! همیشه میخواستم یک قهوهخانه داشته باشیم، در کنارش کتابفروشی برای دختران.» یک لحظه با خودم گفتم که پس ما تنها نبودیم. به او هم گفتم و با وعدهای که به برآورده ساختنش شک دارم، از او جدا شدم.
آن رویای قدیمی را دوباره تکرار و مرور کردم. رفیقم میگفت که فلانی (یکی از همکارانش) هم میگوید چهقدر خوب میشود اگر یک کافه داشته باشیم، شاید اگر خاص دختران باشد مانع نشوند. اشارهاش به شرورانی است که آرامش را از ما ربودهاند. با خود فکر کردم که شاید شود و شد. من بیشتر از کافه برای ایجاد کتابفروشی و کتابخانهای دلم میتپد که در شهر ما وجود ندارد. دختران و پسران ما فکر میکنند هر چه کتاب است، همان کتابهای مکتب و مدرسه و مسجد است که خواندهاند/میخوانند، همانگونه که من سالها پیش گمان میکردم. دلم میخواهد تا جایی که میتوانم این گمان را بشکنم و در شرایطی که هر طرف کتاب عربی مسجد و مدرسه سر زبانهاست و برای آموختنشان مردم تشویق و جلب و جذب میشوند، یک گریزگاه، در واقع یک راه خروجی یا لااقل یک پنجره باز دیگر که افق روشن دارد را به روی دختران بگشایم. یکی از رویاهای قدیمی من است که هیچ وقت کهنه نمیشود. رویایی برای بافتن و نه یافتن. شاید رویایی برای بافتن و ساختن.