«کارگران جهان متحد شوید!» این شعار معروف را نخستین بار مارکس و انگلس در «مانیفست کمونیست» مطرح کردند و پس از آن بود که به شعار اصلی جنبشهای کارگری جهان بدل شد. در اوج مبارزات کارگری، این شعار ورد زبان همه آزادیخواهان چپ بود و در هر راهپیمایی و آکسیونی بیش از شعارهای دیگر سر داده میشد. در واقع، «کارگران جهان متحد شوید!» شعار مرکزی هر رویداد کارگری بود و بهعنوان یکی از نمادها و سمبولهای جنبشهای انقلابی، به شما کمک میکرد تا زودتر و سادهتر جریانهای سیاسی را شناخته و چپ و راست را دقیقتر از یکدیگر تفکیک کنید. حالا که در دوران افول جنبشهای کارگری بهسر میبریم، این شعار تنها در آکسیونها و اعلامیههای احزاب کمونیست، سازمانها و گروهکهای چپ دیده میشود و دیگر آن جذابیت و اثرگذاری قدیمی را برای بسیج کارگران ندارد.
احزاب سیاسی و اتحادیههای کارگریای که ادعای نمایندهگی از طبقه کارگر را میکردند به حدی فاسد، استفادهجو، قدرتطلب و مرتجع آزمون پس دادند که دیگر کارگران به آنها اعتماد چندانی ندارند و به این دلیل، احزاب و جریانهای سیاسی یادشده با گذشت هر روز نه تنها موفق به عضوگیری بیشتری از میان کارگران و دیگر فرودستان نمیشوند، بلکه پایگاههای تودهای و نفوذ سیاسی خودشان را یکی پس از دیگری از دست داده و به نهادهای کوچک فامیلی تقلیل پیدا میکنند. دلیل دیگر فروکش کردن این شعار معروف، برخاسته از وضعیت جدیدی است که احزاب کمونیست و سازمانهای چپی هنوز آن را به درستی درک نکردهاند. این وضعیت جدید چیزی نیست جز گذار از سرمایهداری صنعتی به سرمایهداری پساصنعتی. در دوران معاصر، کار غیرمادی از نقش هژمونیک بیشتری در مقایسه با کار مادی برخوردار شده است. این یعنی، دیگر تنها کارگران نیستند که مبارزه طبقاتی را علیه سرمایهداری پیش میبرند. طیف وسیعی از نیروهای فرودست و استثمارشونده بهشمول کارگران هستند که در این مبارزه نقشآفرینی میکنند.
هر قدر که وضعیت اقتصادی و اجتماعی پیچیدهتر شود، مبارزه طبقاتی نیز ابعاد تازه و پرتنوعتری به خود میگیرد؛ بهگونهای که با تقلیلگرایی دیالکتیکی نمیتوان به جنگ کاپیتالیسم رفت. چون این استراتژی با متحدکردن نیروها زمینه را برای سرکوب تفاوتها و تنوعهای گسترده زیستسیاسی در مبارزه با زیستقدرت امپراتوری فراهم میسازد. هدف این استراتژی بلندبردن قدرت حمله است به سود ایجاد یک استبداد سیاسی جدید که تفاوت زیادی با الگوهای دولتی سرمایهداری ندارد. نام از کارگران است و کام از حزب کمونیست. پس، شعار «کارگران جهان متحد شوید!» که هدفی جز متحد کردن همه کارگران برای مبارزه با سرمایهداری ندارد، نه تنها نمیتواند پاسخگوی نیازمندیهای مبارزه در عصر رونق جنبشهای افقی – که دشمن سرسخت سیاست وحدت به سود گردهمایی پیرامون امر مشترک هستند – باشد، بلکه سدی میشود در برابر تحقق سیاست رهاییبخش که هرگز نمایندهگیپذیر و عمودی نیست. با این حساب، در سرمایهداری پساصنعتیِ مبتنی بر کار غیرمادی، سبک و استراتژی مبارزه نیز از اساس تغییر میکند. اما احزاب کمونیست و بقیه جریانهای وابسته به چپ پیر شوربختانه به حدی از واقعیت پس ماندهاند که هنوز تصور میکنند کارگران صنعتی نیروی اصلی و عمده انقلابند و تنها با تکیه بر این طبقه میتوانند دست به انقلاب سوسیالیستی مورد نظرشان بزنند. به این دلیل است که شعار «کارگران جهان متحد شوید!» همچنان آذینبخش اعلامیهها، تظاهراتها و دیگر آکسیونهایشان است.
واقعیت اما چیز دیگری به ما میگوید: این شعار فاقد ماهیت انقلابی شده است، چون کارگران صنعتی دیگر آن نقش مرکزی و سرنوشتسازی را که مارکس و انگلس برای آنان در نظر گرفته بودند دارا نیستند. کارگران تنها میتوانند بخشی از نیرویی باشند که قرار است دست به تغییر انقلابی در جامعه بزند. این نیرو به هیچ وجه نمیتواند از راه «وحدت» و «اتحاد» به هدف رادیکال مورد نظرش برسد. نتیجه اتحاد کارگران جهان را بسیار ساده میتوانیم پیشبینی کنیم: دولت به شدت سرکوبگری که از همه بیشتر شیره کارگران را به بهانه ساخت سوسیالیسم خواهد کشید. این سوسیالیسم نوعی از سرمایهداری است و ربط چندانی به پروژه انقلابی مارکس ندارد. وقتی به سوسیالیسم چینی نگاه کنید، عمق فاجعه کار مزدی و استثمار لجامگسیخته را میتوانید به خوبی درک کنید. آیا کارگران متحد شدند که چنین سرنوشت شوم و رقتباری داشته باشند؟ زمان آن فرا رسیده که شعار «کارگران جهان متحد شوید!» را بهروزرسانی کرده و یا هم اگر این کار ممکن نیست، از خیر آن بگذریم و روی ایجاد شعار تازهای فکر کنیم.
وضعیت فاجعهبار کارگران افغانستان
مدتهاست که وضعیت استثنایی به قاعده بدل شده است. یکی از عرصههایی که این ادعا را ثابت میکند، شرایط فاجعهبار کارگران در افغانستان است. کارگران چه در حکومت پیشین و چه در حاکمیت طالبانی با رنجها و دشواریهای کمرشکن و خانومانسوز دستوپنجه نرم میکنند. موج رو به گسترش بیکاری و فقر پس از به قدرت رسیدن طالبان، بیشتر از هر طبقه دیگر کارگران را زمینگیر کرده است. حتا کار روزمزدی که گاهگاهی در حکومت قبلی میسر میشد، در حال حاضر دستنیافتنیتر شده است، در حالی که بهای مواد خوراکی در مقایسه با دوره حکومت پیشین افزایش چشمگیر یافته است. کمکهای بشردوستانه سازمانهای امدادرسان هم که کمتر به نیازمندان میرسد، چون طالبان این جا نیز دست از سر مردم برنمیدارند. نگرانکنندهتر اما این است که ویروس ناامیدی و انفعال به حدی روان کارگران را تسخیر کرده است که هر قدر فاجعه با عمق و گستردهگی بیشتری وارد عمل میشود، به همان میزان کمتر واکنشی برمیانگیزد و از اعتراض در برابر وضعیت موجود که اصلاً خبری نیست. در واقع، کارگران با سکوت و سازش در برابر وضعیت فاجعهبار کنونی، رنج روزافزون خودشان را عادیسازی میکنند که نه تنها سبب بهبود شرایط زندهگی آنان نمیشود، بلکه فاجعه را عمیقتر میکند.
کارگران با انفعال در برابر بحران، هر روز حقوق و امتیاز بیشتری را به رژیم سرکوبگر و فاسد و همینطور کارفرمایان حریص واگذار میکنند. این هر دو نه تنها از بحران و فاجعه نمیترسند، بلکه از آن تغذیه میکنند. رژیمهای سرکوبگر و کارفرمایان حریص در یک جامعه شوکزده دچار فاجعه راحتتر میتوانند به آنچه دوست دارند برسند تا یک جامعه نسبتاً قانونمند و نرمال که هزینه فساد، قانونشکنی، زورگویی و جنایت در آن بالاتر است. در سرمایهداری فاجعه هر قدر شهروندان کرخت و بیتفاوت باشند، به همان میزان کار دست خودشان دادهاند و دندان اربابان قدرت و ثروت را تیزتر کردهاند. باید بر اين کرختی و سکوت نقطه پایان گذاشت. باید دست از سازش و نان به نرخ روز خوردن کشید و در برابر یورش سهمگین فاجعه طالبانی بر زندهگی از خود دفاع کرد. در شرایطی که زنان به تنهایی در برابر رژیم منحط و بیابانگرد طالبان مقاومت میکنند، اگر کارگران و بقیه فرودستان هم از شوک خانومانسوز کنونی بیرون بیایند و به این مقاومت بپیوندند، عمر رژیم طالبان کمتر از آنی خواهد بود که تصور میکنیم.
شکی وجود ندارد که کارگران و سایر فرودستان افغانستان تجربه مبارزاتی چندانی ندارند، چون در بیست سال گذشته به دلیل انجیاوییزه شدن سیاست و فسادزدهگی دموکراسی نمایندهگی، کوچکترین گامی در جهت آگاهیدهی نظاممند و بسیج سیاسی کارگران و دیگر فرودستان در افغانستان برداشته نشده است. احزاب سیاسی و نهادهای مدنی همه پروژهای و پوشالی بودند و به این دلیل، با سقوط رژیم وابسته به غربیها، همه این جریانها بهیکبارهگی گموگور شدند. غربیها با خروج از افغانستان سران احزاب سیاسی و مدیران انجیاوهای وندگیر و دزد دستساز خودشان را نیز با اعضای خانوادههای آنان با خود بردند. ورشکستهگی و سقوط احزاب سیاسی در حالی که بیست سال انرژی و استعداد اعضایشان را به هدر دادند، از جهتی میتواند آموزنده و مثبت باشد. یکی از درسهایی که میتوان از فروپاشی احزاب سیاسی گرفت، این است که زمان آن فرا رسیده است تا با توجه به بحران سازماندهی عمودی و دموکراسی نمایندهگی، از سازمانیابی افقی و جمعی برای مبارزه با سرمایهداری و رژیمهای پیرامونیاش دفاع کنیم. با این روش مبارزه، زمینه قدرتگیری رهبران فسادپیشه و استفادهجویی آنان از خیزشهای مردمی از میان میرود و کارگران نیز به قدرت و ظرفیت خودآیینشان بیشتر باورمند میشوند.
برای برخاستن در برابر رژیم منحط کنونی، نیازی به احزاب سیاسی، انجیاوها، حمایت بیرونی و بی۵۲ نیست. این عوامل در یک جامعه فروپاشیده و ویران که هرگز بهگونه معمول و نهادمند توسعه اقتصادی و سیاسی را تجربه نکرده و به این دلیل، مدام در جنگ سنت و مدرنیته گاهی به این سو و گاهی به آن سو لولیده است، بیشتر نقش زودگذر، شکننده و در نهایت منفی بازی کردهاند. در حالی که اگر این عوامل به درستی مدیریت میشدند و از آنها بهخوبی بهرهجویی صورت میگرفت، میتوانستند کارساز و ممد باشند. تجربه ناکام بیست سال دموکراسیسازی به سبک امریکایی در افغانستان نشان میدهد که پروژههای سیاسی تنها زمانی میتوانند ماندگار و پایدار باشند که از پایین نهادینه شده و دارای پشتوانه تودهای باشند. حمایت بیرونی تنها در این صورت میتواند اثرگذاری عمیق و بهتری داشته باشد.