برای آن که چهگونهگی هیچانگاری خیام را بهگونه بهتر در رباعیهای او دریابیم، در آغاز درنگی داریم کوتاه بر مفهوم فلسفی نهیلیسم. چون زیاد گفتهاند که اندیشههای خیام اندیشه نهیلیستی است. گاهی هم گامی فراتر گذاشته و گفتهاند که خیام یک نهیلیست است.
اگر همگونیهایی در میان اندیشههای خیام و نهیلیسم وجود دارد، بهتر آن است که گفته شود ریشههای اندیشه فلسفی نهیلیسم را میتوان در رباعیهای خیام نیز پیدا کرد. نه این که بیاییم و او را پیرو چنان اندیشه فلسفی سازیم که نام و نشانی از آن در روزگار خیام وجود نداشت.
خیام هستی و زندهگی را از دریچه نهیلیسم نگاه نکرده و نخواسته است که جهان را در چارچوب دادههای نهیلیسم بیان کند. او انسان دانشمند و شاعر متفکر بود. خیام در پیوند به راز هستی، مفهوم نیستی و پیدایی جهان میاندیشید. هستی با این جلوههای گوناگونش برای او حیرتانگیز بود. شک میکرد و پیوسته میپرسید. او پرسشگر بزرگی بود که بربنیاد همین پرسیشها برای خود یک منظومه فکری فلسفی پدید آورد.
تردیدی نیست که در منظومه فکری خیام جلوههایی از اندیشههای فلسفی گذشتهگان دیده میشود. برای آن که هیچ اندیشه فلسفی بدون پیوند به گذشته یکی و یک بار نمیتواند پدید آید. با این حال اندیشههای خیام تکرار گفتههای دیگران نیست. او به باورها، اندیشهها و بینشهای فلسفی زیادی آگاهی داشته، پرسشهایی را در برابر آنان مطرح کرده و بعد در تقابل و تعامل با آنها دریافتهای فلسفی و در نهایت جهاننگری فلسفی خود را بیان کرده است.
خیام تنها آموزههای فلسفی دیگران را بیان نمیکند، بلکه آنچه را میگوید نتیجه تجربه، جستوجو و تامل خودش در هستی و زندهگی است.
حال ببینیم نهیلیسم چیست؟ Nihilismus که نیچه و هایدگر به کار بردهاند، از واژه لاتین Nihil به معنای هیچ چیز آمده است و آن را به «هیچانگاری» یا «نیستانگاری» ترجمه کردهاند. مقصود از آن یک بیان فلسفی نیست که برای مثال ادعا داشته باشد که «هیچ» وجود دارد. مقصودش بیشتر روشن کردن نسبت هستنده با ارزشهاست، و ادعایی است دال بر این که هیچ ارزش توجیهکننده هستنده یافت نمیشود. کسی که ارزش دینی، اخلاقی، یا آیینی و سنتی را قبول نداشته باشد، بنابراین به برداشتی که در سده نوزدهم رایج بود، یک نهیلیست خوانده میشد.
هایدگر و تاریخ هستی، بابک احمدی، نشر مرکز، ۱۳۸۲، ص۳۰۴
این جا نهیلیسم همان نفی همه ارزشهاست. پس کسی که همه ارزشها را نفی میکند و ارزشها برایش از ارزش تهی میشوند، این خود نگاه نهیلیستی نسبت به هستی و زندهگی است.
به همین گونه هر اندیشه فلسفی که همه ارزشهای هستی و زندهگی را نفی میکند، میتواند به این مفهوم باشد که آن اندیشه همه زندهگی و هستی را کنار گذاشته است. پس، «نهیلیسم رها کردن و از یاد بردن هستی به طور کامل است. نهیلیسم یعنی قبول این که هیچ امری به عنوان هستی وجود ندارد.»
همان، ص ۳۰۸
هیچانگاری خیام، اما نفی همه ارزشها و نفی هستی نیست. درست است که او مرگ را به مفهوم نیستی میشناسد و در آن سوی مرگ بهنام هستی به چیزی بارومند نیست. چنان که پیش از این گفته شد، او انسان و هستی را در میان دو نیستی میبیند. نه دیروزی وجود دارد و نه هم فردایی. زمان و زندهگی برایش همان دم است. این دم هم ثباتی ندارد. شتابنده و گریزان است.
خیام با همه شکاکیتها و شکایتها و پرخاشهایش در برابر جبر و تقدیر، گاهی نیستی انسان را بر هستی او برتری مینهد: «آسوده کسی که خود نیامد به جهان.» یا هم گاهی ارزش هستی انسان را زیر پرسش میبرد: «از آمدنم نبود گردون را سود/ وز رفتن من جاه و جلالش نفزود.» با این همه او زندهگی را دوست دارد. اگر دوست نمیداشت این چنین بر لذت زندهگی، غنیمتشمردن لحظههای زندهگی و در شادکامی زیستن تاکید نمیکرد.
او پیوسته اندرز میدهد که این همه خود را اسیر هاله حسرت دیروز و وسواس فردا مسازید! یعنی میخواهد انسان در ذهن خود به آرامش لذتبخش برسد.
خیام، پیوسته در جستوجوی رازهای هستی بوده است. جستوجو در پیوند به رازهای هستی و شناخت هستی خود در نقطه مقابل نهیلیسم قرار دارد. برای آن که نهیلیسم هیچ امری را بهعنوان هستی نمیپذیرد.
همان گونه که نیچه گفته است: «نهیلیسم موقعیتی است که در آن ارزشها و حتا والاترین ارزشها، خود را بیارزش میکنند.» یعنی در چارچوب بینش نهیلیستی هر مرجع ارزشی بیارزش میشود. بدین گونه در نهیلیسم آن سرچشمههایی که زندهگی را برای ما معنا میبخشند خود بیمعنا میشوند.
خیام به ارزش زندهگی با آن همه شتابندهگی و بیثباتی که دارد تاکید میکند که خود تاکید ارزشی است. هیچگرایی او نفی همه ارزشها نیست.
ای بیخبران شكل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش كه در نشیمن كون و فساد
وابسته یك دمیم و آن هم هیچ است
ترانههای خیام، ص ۹۱
خیام در این رباعی یک موقعیت دشوار هیچانگاری را بیان میکند؛ اما در چنین موقعیتی هم ما را به «خوشباشی» در زندهگی فرا میخواند. «خوش باش که در نشیمن کون و فساد/ وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است.»
«هیچ» با این مفهوم پیچیده خود در نظر ما چنان ساده میآید که گویی هیچ پرسشی در پیوند به مفهوم آن وجود ندارد. در حالی رسیدن به این مفهوم بسیار دشوار و پیچیده است و دامنه این بحث تا فزیک کوانتمی نیز رسیده است.
وقتی میپرسند: خداوند جهان و هستی را از چه چیزی آفریده است؟ در پاسخ میگویند که از هیچ! این هیچ چیست و چگونه چیزی است که خداوند این جهان را از آن آفریده اسییت؟
هر واژه دال بر چیزی است که آن را مدلول میگویند؟ در زبانشناسی گفته میشود که اگر واقعیتی در زبانی وجود نداشته باشد، واژهای هم برای بیان و تبلور مادی مفهوم آن وجود ندارد. تصور کنیم که گروهی از مردم در یک جزیره دور زندهگی میکنند. این جزیزه همهاش زمین هموار است. کوه و کوتلی در آن وجود ندارد. آیا در زبان این مردم واژه کوه میتواند وجود داشته باشد؟ یا در سرزمینی که هرگز در آن برف نباریده و نمیبارد، آیا واژه برف در زبان آنان وجود دارد؟ به هیچ صورت، برای آن که آن مردمان هرگز کوه و برف را ندیدهاند که واژههای کوه و برف را در زبانهای خود داشته باشند.
اگر هیچ از یک واقعیت، در زبان نیامده باشد، پس این واژه از کجا وارد زبان شده است؟ آیا میشود هیچ را برابر با نیستی دانیست و مفهوم نیستی را از هستی که ضد نیستی است دریافت کرد؟ یعنی چیزی که هست نیست، نیست است. اگر هیچ را نیستی بدانیم و آن را در برابر هستی قرار دهیم، در این صورت هیچ، همان نیستی است، ضد هستی.
وقتی میگویند که خیام هیچانگار است، این سخن به این مفهوم نیست که او هستی را انکار میکند. چنین نیست. خیام به هستی باور دارد، بزرگترین ارزش این هستی برای خیام همان زندهگی است؛ اما نیستی را سرنوشت نهایی انسان و هستی میداند. «چون عاقبت کار جهان نیستی است / انگار که نیستی چو هستی خوش باش!» این هیچانگاری خیام بیان بیارزشی هستی نیست؛ بلکه او هستی و نیستی را در کنار هم میبیند.
خیام هرچند جز نیستی سرنوشتی دیگری برای هستی قایل نیست، با این حال این هستی را با خوشباشی و شاد زیستن پیوند میزند و ما را به شاد زیستن فرا میخواند. این خوشباشیی و شاد زیستن خود والاترین ارزشی است که خیام پیوسته به آن تاکید میکند.
یا در این رباعی دیگر که از یک نیستی هستنما سخن میگوید. یعنی از هر چیزی که ما در دست داریم یا هر چیزی که برای ما هست مینماید در آخر چیزی جز باد بر جای نمیماند.
چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم نیست
پندار که هر چه نیست در عالم هست
همان، ص ۲۹
همه چیز بر باد میشود و این بر باد شدن همان نابود شدن و هیچ شدن است.
تازه آنچه را هم که هستی میگوییم در همه جلوههای خود کمبودیها و شکستهایی دارد. این شکست به مفهوم مرگ و نابودی است. یعنی این هستی و این زندهگی، افزون بر این که کمبودیهایی دارد محکوم به نابودی نیز است، پس هستیاش همان نیستی است.
هر چه که در جهان هست، مُهر نابودی و نیستی را با خود دارد و چیزهایی هم تا امروز نیست، فردا هست میشود. بدینگونه غذا با سلسله پایانناپذیر نیست و هست به زبان دیگر با سلسله پایان ناپذیر امکان و واقعیت روبهرو هستیم.
امکان، هنوز واقعیت نیست. هنوز به هستی نرسیده است. فردا به واقعیت میرسد. واقعیتی که مُهر نیست شدن و نابودی خود را بر جبین دارد.
زندهگی و جهان ادامه بیدرنگ و گسستناپذیری است از هستی به نیسی و از نیستی به هستی.
نسلهای که امروز وجود دارند، فردا نیست میشوند و نسلهای که هنوز هست نیستند فردا به دنیا میآیند. آن گونه که جای دیگری میگوید: «چندان که به صحرای عدم مینگرم / ناآمدگان و رفتگان میبینم». این جهان را صحرای عدم میگوید که کسانی آمدند و نیست شدند و کسانی هم میآیند و نیست میشوند.
هیچانگاری خیام ، چنان است که گویی با اندیشه های خود روی دریای هستی پلی زده است. پلی که دو ساحل نیستی را به هم پیوند میزند. مسافران از ساحلی میآیند، از پل میگذرند و به ساحل دیگر میرسند. یعنی به جهان نیستی. او روی این پل ایستاده و به بیقراری و خروشندهگی موجهای دریا نگاه میکند. هستی خودش را در این دریا میبیند، میخواهد به ژرفای دریا سفر کند و رازهای پنهان آن را دریابد. چنین میکند با دریا میآمیزد و با موجهای سرکش آن مقابله میکند. در دل موجها فرو میرود؛ اما آن گونه که میخواهد نمیتواند به ژرفای دریا برسد تا مرواریدهای رازهایی را شکار کند.
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
رباعیات، ص ۱۳۴
انسان کودک و کودک انسان، هنوز چیزی از هستی خود و جهان نمیدانند. میافتند و میخیزند، تجربه میکنند و بعد در هر گام چیزهای تازهیی میآموزند. هر قدر که بیشتر میآموزند، تشنهگیشان بیشتر میشود و بیشتر میخواهند رازهای جهان را بدانند. این گونه است که از کودکی و شاگردی به استادی میرسند. استاد نماد انسانی است که دست در دامن دانش زده به خردمندی رسیده و دایرۀ شناخت خود از هستی را با هر گام و هر تجربهیی فراخ و فراختر میسازد.
اما این سفر همهاش به درازای همان «دم» است. بیرون از دم دیگر گامی و سفری وجود ندارد.
«دم» یا آن آبگینۀ رازناک با ضربۀ سنگ مرگ فرو میشکند و همه چیز میرسد به هیچ. در این بیان خیام چه درد بزرگی نهفته است «پایان سخن شنو که ما را چه رسید/ از خاک در آمدیم و بر باد شدیم.» پایان سخن، همان برباد شدن است. با این همه تلاشی که انسان دارد جز مرگ و نیستی سرنوشت دیگری ندارد. هر بار از کودکی به استاد و از استادی به مرگ.
رباعیهایی هم در همین مفهوم در «ترانههای خیام» آمدهاند که در «رباعیات حکیم عمر خیام نیشابوری» محمد علی فروغی نیامدهاند.
دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است
وآن نیز كه گفتی و شنیدی هیچ است
سرتا سر آفاق دویدی هیچ است
وآن نیز كه در خانه خزیدی هیچ است
ترانههای خیام، ص ۹۱
این رباعی در کتاب مختارنامه شیخ فریدالدین عطار با تغییر اندکی در چند واژه این گونه آمده است.
ای دل دیدی که هر چه دیدی هیچ است
هر قصه دوران که شنیدی هیچ است
چندین که زی هر سوی دویدی هیچ است
و امروز که گوشهای گزیدی هیچ است
مختارنامه، ص۱۲۰
بنگر ز جهان چه طرف بربستم؟ هیج
وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ
شمع طربم، ولی چو بنشستم، هیچ
من جام جمم، ولی چو بشكستم، هیچ
ترانههای خیام، ص ۹۳
انسان جام جم است. جمشید، جامی داشت و در آن همه رویدادهای جهان را میدید. انسان دانا نیز همان جام جم است که دانایی دارد و ما را به آگاهی و دانایی میرساند. چون جام جم میشکند و انسان میمیرد، هر دو هیچ میشوند. دیگر نه در پارههای آن جام رویدای دیده میشود و نه هم دانایی انسان بر جای میماند.
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمه نای عراقی هیچ است
هر چند در احوال جهان مینگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
همان، ص ۱۰۵
خیام در ژرفای تاریک این هیچانگاری باز هم ما را بر خلاف نهیلیسم که جهان را تهی از همه ارزشها میداند، به نقطه مثبت یا روشنی میرساند که همان شادکامی و عشرت است.
خیام مسافر سفر بیپایان دانش و فلسفه است. میداند که وقتی جهان را پایانی نیست، این سفر نیز به پایان نمیرسد؛ اما او در این سفر بیپایان تا آن جا به پیش میرود که دم زندهگی برایش اجازه میدهد. چنین است که از کوتاهی عمر بسیار نالیده است. چه دردناک است که دانشمند و فیلسوفی هنوز گامی چند در سفر دشوار و بیپایان شناخت هستی نبرداشته است که از مرز «دم» میگذرد و چراغ سرخ مرگ در برابرش روشن میشود. دیگر نه مسافری است، نه سفری و نه هم راه سفر. به گفته خودش «چون کارک او نظام گیرد روزی / ناگه اجل از کمین در آید که منم.»
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک دم زدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم
رباعیات، ص۱۳۵
چنین است که خود را در برابر رازهای سر به مُهر هستی، شاگردی بیش نمیداند. آرزو دارد تا این رازهای در هم پیچیده را در روشنایی دانش و خرد خویش، گره گره بگشاید.
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
کش نشکند و هم به زمین نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد
تا حشر همه خون عزیزن بارد
رباعیات، ص ۸۵
این رباعی زبان ساده و محتوای ژرفی دارد. گردون هر گلی را که از زمین میرویاند دوباره میشکند، نابودش میکند و به خاکش میدهد. گل این جا گذشته از مفهوم خودش، نماد انسان نیز است. خیام با تمثیل گل سرنوشت انسان را بیان میکند.
در مکتب، خوانده بودیم که ابرها از تبخیر مولیکولهای آبهای دریاها و رودخانهها به وجود میآیند. بارانی هم که از ابرهای فرو میریزند همان مولیکولهای آبهای دریاها و رودخانههاست.
خیام در این رباعی از دوران آب سخن میگوید. آن هم در سدۀ پنجم هجری که هنوز هیچ گونه بحث علمی در پیوند به دوران آب در طبیعت وجود نداشت. او میگوید که اگر این ابرها ذرههای خاک را بر میداشتند، یا از ذرههای خاک ابرهایی به وجود میآمد، آنگاه ابرها تا روز رستاخیز جای باران، خون میباریدند. تصویری است دردناک از نهایت خونریزی انسانها بر روی زمین که از روزگار قابیل و هابیل تا روزگار ما نسل به نسل همدیگر را برای رسیدن به قدرت یا منافع دیگری کشتند، همان گونه که هنوز نیز میکشند.
یا در این رباعی دیگر که با بدینی بیشتری جهان یا به تعبیر خودش این شورستان را جای زیستن انسان نمیداند. تعریفی هم که از زندهگی میدهد، همان ادامه رنج و غصه است که میرسد به کندن جان.
چون حاصل آدمی در این شورستان
جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت
واسوده کسی که خود نیامد به جهان
رباعیات، ص ۱۳۹
در یک رباعی دیگر جهان را جایگاه زندهگی نمیداند و مرگ را بر زندهگی برتری میدهد. وقتی زندهگی جز ادامۀ رنج چیز دیگری نیست، پس مرگ بهتر از آن است.
چون حاصل آدمی در این جای دو در
جز درد دل و دادن جان نیست دگر
خرم دل آن که یک نفس زنده نبود
واسوده کسی که خود نزاد از مادر
ترانههای خیام، ص ۵۸
چون در این سرای دو در، جز تاریکی رنج و درد چیزی دیگری نیست، با یک نگاه بدبینانه نسبت زندهگی و هستی، آسوده آنانی را میداند که گامی به این دردستان نگذاشتهاند.
گفتیم خیام نه در همه رباعیها؛ بلکه در بخش قابل توجه سرودههای خود در گیر یک بدبینی فلسفی است که سایۀ این بدبینی گاهی بسیار تیره و تاریک می شود. این بدبینی گونۀ بدبینی ذهنی نیست؛ بلکه ریشه در واقعیت هستی دارد.
خیام متفکری است بزرگ و خردورز. رباعیهای او خردمحور است. اگر به جریان خردگرایی در شعر پارسی دری توجه کنیم، خیام با وجود اندک شمار رباعیهایی که دارد، جایگاهش در این جریان بسیار بلند است. او در آزاداندیشی خود از تاثیرگدارترین شخصیت تاریخی – فرهنگی پارسی دری است که جهان را درنوردیده است.
با این همه آن گونه که میخواهد نمیتواند سفر رازناک خود را پی گیرد. چنین است که در چهارگانیهای خیام اندوه ناشناختهیی همیشه سایه میاندازد. اندوه و نوستالژی که گویی ریشه در پیدایی هستی دارند. این اندوه گاهی بسیار غلیظ میشود و به یاس و بدبینی فلسفی بدل میگردد.
از زمان چیزی که در اختیار دارد همان «دم» است که آن را هم ثباتی نیست. تا میگذرد، هیچ میشود. وقتی به این جهان بیپایان و سربسته رازها و معماها میبیند و این که نمیتواند به این راز و معما در این فرصت اندک پاسخی یابد، دلتنگ میشود. وقتی میبیند که نمیتواند به راز پیدایی جهان برسد به آن همه چیزهایی که در پیوند به راز هستی گفته شده است ناامیدانه خط میکشد. «هرکس سخنی از سر سودا گفتند/ زان روی که هست کس نمیداند گفت.»
پس از هفتاد دو سال، شب و روز اندیشیدن، میبیند که از نامعلومی به نا معلوم دیگری رسیده است. «هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز / معلومم شد که هیچ معلوم نشد.» یا «معلوم نشد که در طربخانه خاک / نقاش ازل بهر چه آراست مرا.»
آنانی هم خود را شمع اصحاب میپنداشتند تا شب تاریک یاران را روشنایی بخشند و راهی از این شب تاریک به بیرون بگشایند، افسانهای گفتند و به خواب رفتند.
با این همه خیام، هی میخواهد رازها و کورگرههای هستی را بگشاید، پردههای معماهای هستی را فروافگند؛ اما به تعبیر حافظ: «جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها.» یا به گفته خودش، «ناگه اجل از در درآید که منم،» بعد با چشمان حیرتزده به جهان نگاه میکند و میبیند که آن همه راهی را که رفته است گامی بیش نیست. گرفتار یاس فلسفی میشود و گرفتار هیچ انگاری و در نهایت گرفتار بدبینی.
حیرت خیام، حیرت برخاسته از آگاهی است و این آگاهی حیرتزده رباعیهای او را این همه با شک میآمیزد و به دنیای از پرسشهای ناتمام بدل میکند.
هیچانگاری، خود بدبینی را در پی دارد. آن گونه که خیام در پارهای از رباعیهای خود از مرز هیچانگاری گذشته و به سرزمین بدبینی رسیده است. بدبینی خیام؛ اما بدبینی روزمره نیست. برای آن که بدبینی او نه ریشه در حسادتهای روزگار دارد و نه هم ریشه در حرص رسیدن به سیم و زر، مقام یا جایگاه. بدبینی او بدبینی فلسفی است. باید گفت که بدبینی فلسفی با نهیلیسم یکی نیست و با آن همسویی ندارد. نهیلیسم به هیچ گونه ارزشی پابند نیست.
خیام، واقعگراترین شاعر پارسی دری است. نمیخواهد دنیا را برای ما بد معرفی کند؛ بلکه میخواهد جهان را آن گونه که هست بیان کند. وقتی جبر حاکم بر انسان را میبیند، بیثباتی جهان را میبیند، مرگ را میبیند، لحظه کوتاه زندهگی و بیعدالتی اجتماعی را میبیند، نمیتواند تصویر خوشبینانهای از هستی به دست دهد. او هستی را همان گونه که درک میکند بازتاب میدهد.